تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 24 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):براستى كه حقيقت خوشبختى آن است كه پايان كار انسان خوشبختى باشد و حقيقت بدبختى آن ا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1829379211




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

باغ شاه که رفتی


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: باغ شاه که رفتی، نباید زیاد بیایی، کم چرا؟
باغ شاه که رفتی
روزی بود، روزگاری بود باغ بزرگی وسط شهر تهران بود که به آن «باغ شاه» می گفتند. چرا به آن باغ بزرگ، باغ شاه می گفتند؟ چون واقعاً آن باغ مال شاه بود تابستان که می شد، در آن باغ زندگی می کرد و توی همان باغ هم به شکایت های مردم رسیدگی می کرد.باغ شاه پر بود از درخت های میوه مردم ساعت ها توی باغ شاه انتظار می کشیدند تا شاه به آن ها اجازه دهد به حضورش بروند و شکایتشان را بگویند. معمولاً افرادی که برای شکایت به دیدن شاه می رفتند، افرادی رنج کشیده، ستم دیده و فقیر بودند. اما حیف و صد حیف که اجازه نداشتند میوه ای از شاخه ای بچینند و دلی از عزا در آورند شاه دستور داده بود که کسی به میوه های باغش نزدیک نشود و از میوه های درخت ها نچیند. اگر کسی میوه ای می چید، نه تنها به شکایتش رسیدگی نمی شد، بلکه مجبور بود که جریمه ی زیادی هم به خاطر دست درازی به میوه های شاه بپردازد.شاه نمی توانست توی باغ به آن بزرگی هزاران مأمور بگذارد که مواظب درخت ها باشند. به همین دلیل، فقط یک نفر را با ترازو جلو در ورودی باغ گذاشته بود.هر کس که می خواست برای عرض شکایتش وارد باغ شود، مجبور بود روی ترازو برود تا وزنش معلوم شود. موقع خروج هم باید دوباره وزن می شد. اگر وزنش زیاد شده بود، معلوم می شد که از میوه های باغ خورده است. آن وقت دستگیر و جریمه اش می کردند. اگر وزنش زیاد نمی شد، کاری به کارش نداشتند.مردم از ترس زیاد شدن وزنشان، گرسنه و تشنه توی باغ قدم می زدند و با حسرت به میوه ها چشم می دوختند. حتی جرات این را نداشتند که آبی بنوشند. چون مأمور جلو در، وزن آبی را هم که نوشیده بودند، به حساب میوه خوردن می گذاشت و جریمه شان می کرد.در آن روزگار، مرد باهوشی ادعا کرد که می تواند وارد باغ شود، از میوه های باغ بخورد و کمی میوه هم با خودش بیاورد، اما کاری کند که جریمه نپردازد. دوستانش که چنین کاری را غیر ممکن می دانستند، با او شرط بستند که اگر از عهده ی چنین کاری برآید، جایزه ی بزرگی به او بدهند.
باغ شاه که رفتی
مرد باهوش، لباس گشادی پوشید، توی جیب هایش را پر از قلوه سنگ کرد و مثل همه، جلو در، روی ترازو رفت و وزن موقع ورودش را ثبت کرد و رفت توی باغ. توی باغ، با خیال راحت سنگ هایی را که توی جیب هایش جمع کرده بود، بیرون آورد و روی زمین ریخت. بعد، جلو چشم همه مشغول چیدن میوه های گوناگون شد. شکم سیری میوه خورد و مقداری از میوه ها را هم چید و توی جیبش گذاشت تا برای دوستانش ببرد.وقتی که این مرد باهوش از در باغ شاه بیرون می آمد، مأمور و دربان باغ او را وزن کرد و با کمال تعجب دید که نه تنها وزنش اضافه نشده، بلکه چیزی هم کم آورده است. دوباره او را وزن کرد و با وزنی که موقع ورود توی دفترش نوشته بود، مقایسه  کرد. بله، وزن او کمتر از وزن موقع ورودش شده بود با عصبانیت رو کرد به مرد باهوش و گفت: «توی باغ شاه که رفتی، نباید زیاد بیایی؛ کم چرا؟ چرا وزنت کم شده است؟»مرد گفت: «قربان! از ترس وزنم کم شده. از صبح هزار بار دلم خواسته میوه ای بچینم و بخورم و هزار بار از ترس پا پس کشیده ام. حالا اگر امکان دارد، وزنی را که کم کرده ام به من اضافه کنید.»دربان باغ فکری کرد رفت توی باغ و مقداری از میوه های باغ را چید و به مرد باهوش داد تا وزنش به اندازه ی وزن هنگام ورودش بشود بهتر از آن نمی شد مرد باهوش با مقداری میوه برگشت. دوستانش که از ماجرا باخبر شدند، هدیه های خوبی برایش خریدند و به فکر و هوش او صدآفرین گفتند.از آن به بعد، به کسی که مظلوم نمایی کند یا با دوز و کلک خودش را زیان دیده نشان بدهد، به طعنه می گویند: «باغ شاه که رفتی، نباید زیاد بیایی، کم چرا؟»با گفتن این مثل به او می فهمانند که حیله اش رو شده است و حرف و ادعایش خریدار ندارد.قصه ها و مثل هایشان_مصطفی رحماندوستگروه کودک و نوجوان سایت تبیانمطالب مرتبطاستخوان لای زخم گذاشتناز ماست که بر ماست او ادعای خدایی می کند اگر من نبرم دیگری خواهد برد به اصلش برگشته تا ابله در جهان هست، مفلس در نمی ماند قبا سفید، قبا سفید است با همه بله، با ما هم بله؟ درویش چه قدر بی نانی کشیده ندیدم آدم دو سره





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 370]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن