واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: باغ شاه که رفتی، نباید زیاد بیایی، کم چرا؟
روزی بود، روزگاری بود باغ بزرگی وسط شهر تهران بود که به آن «باغ شاه» می گفتند. چرا به آن باغ بزرگ، باغ شاه می گفتند؟ چون واقعاً آن باغ مال شاه بود تابستان که می شد، در آن باغ زندگی می کرد و توی همان باغ هم به شکایت های مردم رسیدگی می کرد.باغ شاه پر بود از درخت های میوه مردم ساعت ها توی باغ شاه انتظار می کشیدند تا شاه به آن ها اجازه دهد به حضورش بروند و شکایتشان را بگویند. معمولاً افرادی که برای شکایت به دیدن شاه می رفتند، افرادی رنج کشیده، ستم دیده و فقیر بودند. اما حیف و صد حیف که اجازه نداشتند میوه ای از شاخه ای بچینند و دلی از عزا در آورند شاه دستور داده بود که کسی به میوه های باغش نزدیک نشود و از میوه های درخت ها نچیند. اگر کسی میوه ای می چید، نه تنها به شکایتش رسیدگی نمی شد، بلکه مجبور بود که جریمه ی زیادی هم به خاطر دست درازی به میوه های شاه بپردازد.شاه نمی توانست توی باغ به آن بزرگی هزاران مأمور بگذارد که مواظب درخت ها باشند. به همین دلیل، فقط یک نفر را با ترازو جلو در ورودی باغ گذاشته بود.هر کس که می خواست برای عرض شکایتش وارد باغ شود، مجبور بود روی ترازو برود تا وزنش معلوم شود. موقع خروج هم باید دوباره وزن می شد. اگر وزنش زیاد شده بود، معلوم می شد که از میوه های باغ خورده است. آن وقت دستگیر و جریمه اش می کردند. اگر وزنش زیاد نمی شد، کاری به کارش نداشتند.مردم از ترس زیاد شدن وزنشان، گرسنه و تشنه توی باغ قدم می زدند و با حسرت به میوه ها چشم می دوختند. حتی جرات این را نداشتند که آبی بنوشند. چون مأمور جلو در، وزن آبی را هم که نوشیده بودند، به حساب میوه خوردن می گذاشت و جریمه شان می کرد.در آن روزگار، مرد باهوشی ادعا کرد که می تواند وارد باغ شود، از میوه های باغ بخورد و کمی میوه هم با خودش بیاورد، اما کاری کند که جریمه نپردازد. دوستانش که چنین کاری را غیر ممکن می دانستند، با او شرط بستند که اگر از عهده ی چنین کاری برآید، جایزه ی بزرگی به او بدهند.
مرد باهوش، لباس گشادی پوشید، توی جیب هایش را پر از قلوه سنگ کرد و مثل همه، جلو در، روی ترازو رفت و وزن موقع ورودش را ثبت کرد و رفت توی باغ. توی باغ، با خیال راحت سنگ هایی را که توی جیب هایش جمع کرده بود، بیرون آورد و روی زمین ریخت. بعد، جلو چشم همه مشغول چیدن میوه های گوناگون شد. شکم سیری میوه خورد و مقداری از میوه ها را هم چید و توی جیبش گذاشت تا برای دوستانش ببرد.وقتی که این مرد باهوش از در باغ شاه بیرون می آمد، مأمور و دربان باغ او را وزن کرد و با کمال تعجب دید که نه تنها وزنش اضافه نشده، بلکه چیزی هم کم آورده است. دوباره او را وزن کرد و با وزنی که موقع ورود توی دفترش نوشته بود، مقایسه کرد. بله، وزن او کمتر از وزن موقع ورودش شده بود با عصبانیت رو کرد به مرد باهوش و گفت: «توی باغ شاه که رفتی، نباید زیاد بیایی؛ کم چرا؟ چرا وزنت کم شده است؟»مرد گفت: «قربان! از ترس وزنم کم شده. از صبح هزار بار دلم خواسته میوه ای بچینم و بخورم و هزار بار از ترس پا پس کشیده ام. حالا اگر امکان دارد، وزنی را که کم کرده ام به من اضافه کنید.»دربان باغ فکری کرد رفت توی باغ و مقداری از میوه های باغ را چید و به مرد باهوش داد تا وزنش به اندازه ی وزن هنگام ورودش بشود بهتر از آن نمی شد مرد باهوش با مقداری میوه برگشت. دوستانش که از ماجرا باخبر شدند، هدیه های خوبی برایش خریدند و به فکر و هوش او صدآفرین گفتند.از آن به بعد، به کسی که مظلوم نمایی کند یا با دوز و کلک خودش را زیان دیده نشان بدهد، به طعنه می گویند: «باغ شاه که رفتی، نباید زیاد بیایی، کم چرا؟»با گفتن این مثل به او می فهمانند که حیله اش رو شده است و حرف و ادعایش خریدار ندارد.قصه ها و مثل هایشان_مصطفی رحماندوستگروه کودک و نوجوان سایت تبیانمطالب مرتبطاستخوان لای زخم گذاشتناز ماست که بر ماست او ادعای خدایی می کند اگر من نبرم دیگری خواهد برد به اصلش برگشته تا ابله در جهان هست، مفلس در نمی ماند قبا سفید، قبا سفید است با همه بله، با ما هم بله؟ درویش چه قدر بی نانی کشیده ندیدم آدم دو سره
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 370]