محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1829575001
اسارت در سیزدهمین پرواز
واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: اسارت در سیزدهمین پروازخاطراتی از خلبان شهید حسین لشکریدر سیزدهمین پروازم به اسارت در آمدم :در بعضی از فرهنگها، بعضی از اعداد، نحس هستند و در فرهنگ ما، معمولاً عدد 13را نحس میدانند؛ شاید به همین دلیل است كه سیزدهمین روز از آغاز سال نو را، به بیرون از خانه میرویم و به كوه و دشت و بیابان پا میگذاریم كه مبادا نحسی 13، در طول سال جدید گریبانمان را بگیرد و كار دستمان بدهد و این كه اگر پلاك سر در خانهمان عدد 13است، از شهرداری منطقهای كه در آن زندگی میكنیم، میخواهیم كه به جای عدد 13، پلاك 1+12 را نصب كند! جالب این است كه برخی از مسئولان شهرداریها، خودشان این خرافه را باور كردهاند و پلاكهای 1+12 را آماده نصب، در كارگاههایشان دارند تا به متقاضیان ارائه دهند.
اما من برخلاف آنها، عدد 13را مبارك میدانم و برای این عدد احترام خاصی قائل هستم؛ میدانید چرا؟ برای اینكه در سیزدهمین پرواز جنگیام به تأسیسات نظامی دشمن در خاك عراق، هواپیمایم مورد اصابت راكتهای آنان قرار گرفته و آسیب دید؛ من كه مأموریت داشتم در ارتفاع 8 هزار پایی، تانكها و نفربرهای دشمن را بمباران كنم چون سقوط هواپیمایی را كه خلبانش بودم در خاك عراق قطعی میدیدم و اطمینان داشتم كه اسیر نیروهای دشمن خواهم شد. برخلاف دستورات نظامی كه در ایران به من ابلاغ كرده بودند به میزان 2 هزار پا، از نقطه پرواز پیش بینیشده، فرود آمدم و در ارتفاع 6 هزار پایی از سطح نیروهای دشمن بعثی با هواپیمای در حال سقوطم، هدفهای مشخص شده آنها را با دقت بیشتری نشانهگیری و بمباران كردم كه بر اثر این تدبیر، حدود 22 دستگاه از تانكهای متجاوزان عراقی منهدم شد و تعدادی از نیروهای آنها زخمی شدند یا به هلاكت رسیدند. بعد از این بمباران با چتر نجاتم، از هواپیما بیرون پریدم؛ پریدن همان و فرود آمدن من در جمع نیروهای دشمن متجاوز همان؛ در این سانحه، به دلیل ناقص عمل كردن چتر نجاتم، با شدت و با تمام وزنم به قرارگاه دشمن برخورد كردم و به افتخار جانبازی نایل آمدم و چون نیروی گریز از مهلكهای را كه در آن گرفتار آمده بودم، نداشتم، اسیرم كردند و هم زمان، مرا به جمع همرزمان «آزاده»ام اعزام كردند. آیا شما، كسب 2 افتخار همزمان را، در سیزدهمین پرواز جنگیام، به حساب نحسی عدد 13 میگذارید؟ اگر آری، كه من برخلاف شما فكر میكنم و اگر نه شما هم به جمع كسانی كه عدد 13 را «مبارك» میدانند، اضافه شدهاید؛ پس مقدمتان گرامی باد. سفره هفت سینمان 7 سرباز اسیر ایرانی بود :عید یعنی «یا مقلب القلوب و الابصار»؛ عید یعنی رقص ماهی در تنگ بلور آب؛ عید یعنی چرخیدن سیب سرخ بر سطح صیقلی آینه سفره هفت سین؛ عید یعنی سیب و سنجد و سماق؛ عید یعنی سیر و سركه و سمنو؛ عید یعنی سبزه، اما زندان «ابوغریب» كه سبزه نداشت؛ اسارت گامی بود در برهوت و زندانبانها اسرایشان را كه تماماً رزمندگان ایرانی بودند، با تمام قوا زیر نظر داشتند تا مبادا بگریزند! به كجا؟ به هرجا كه ابوغریب، نباشد. حدود 6 ماهی از اسارت من در اسارتگاه «ابوغریب» میگذشت كه بوی بهار به مشامم خورد؛ به مشام من و سایر اسرایی كه ایرانی بودند؛ تعدادمان 70 - 80 نفری میشد؛ تصمیم گرفتیم لحظه تحویل سال را سفره هفت سین بیاندازیم و هفت سین بچینیم و فرا رسیدن سال نو را به هم دیگر تبریك بگوییم. این خبر دهان به دهان به گوش تمام اسرای همبندمان رسید؛ همگی از آن استقبال كردند و برنامهریزیها، به دور از چشم زندانبانها انجام شد اما ما كه نمیدانستیم چه لحظهای از چه روزی سال نو آغاز میشود؛ از طرفی ما كه هفت سین نداشتیم؛ مایی كه غذاهامان جیرهبندی و ناسالم با بدترین كیفیت ممكنه بود؛ مایی كه لباسهای تنمان بدون حتی یك دكمه بود؛ مایی كه در این چند ماه انگار سالها بود بوی سیب را و طعم سنجد را از یاد برده بودیم؛ چگونه میتوانستیم سفرهی هفت سین آغاز سال جدید را در اسارتگاهمان بچینیم؟من برخلاف همه، عدد 13را مبارك میدانم و برای این عدد احترام خاصی قائل هستم؛ میدانید چرا؟ برای اینكه در سیزدهمین پرواز جنگیام به تأسیسات نظامی دشمن در خاك عراق، توانستم تانكها و نفربرهای دشمن را بمباران كنم. فكری به ذهنمان رسید؛ قرار گذاشتیم در یكی از روزها كه فرقی نمیكرد چه روزی باشد و در یكی از ساعتها كه فرقی نمیكرد چه ساعتی باشد، هنگامی كه از سلولهایمان بیرونمان میآوردند تا به «بند» برویم و قدمی بزنیم كه پایمان از كرختی در بیاید، فرا رسیدن سال نو را با لبخندهای امیدبخشی كه بر چهرههامان میرویاندیم، به یكدیگر تبریك بگوییم؛ مبادا كه زندانبانها از نشاط ما بهانهجویی كنند و بیش از پیش آزارمان بدهند؛ دیگر اینكه سینهای سفره هفت سینمان را 7 اسیر جنگی تشكیل بدهند كه از افسران و درجهداران و سربازان دربند ارتش خودمان بودند؛ سرباز، ستوان سه، ستوان دو، ستوان یك، سروان، سرگرد، سرهنگ دو. روزی كه آغاز سال نو را با حضور این چنین سفره هفت سینی در اسارتگاه ابوغریب، جشن میگرفتیم، احساس كردیم دشمن بعثی حقیرتر از آن است كه بتواند به اعتقادات ما، به ملیت ما و به اندیشه ما، كوچكترین خدشهای وارد كند و با این چنین سفرهای كه هفت سیناش، 7 رزمنده ایرانی بودند، پی بردیم كه همدلی آدمهای یك رنگ است كه به سفره هفت سینمان بركت میدهد نه همراهی سیب، سنجد و سماق و نه حضور سیر، سركه و سمنو یا سبزی روییده از جوانههای گندم مانده در آب كاسهای؛ با این اندیشه توانستیم دانه رویش و سرسبزی را در برهوت ابوغریب، برویانیم. پس از درخواستهای مكرر فقط یك جلد قرآن كریم به ما دادند :میگویند «فرانسوا تروفو» فیلمساز صاحب نام فرانسوی، فیلمی ساخته است با نام «فارنهایت 451» كه من نه آن فیلم را دیدهام و نه كارگردانش را میشناسم اما حكایت فیلم بر اساس كتاب سوزان هیئت حاكمهای شكل گرفته است كه «كتاب» را و «كتابخوانی» را مانع تسلط خود بر مردمی میدانند كه اهل كتاب و مطالعهاند؛ پس كتابها را جمعآوری میكنند و آنها را به آتش میكشند؛ در این میان، جمعی از «كتابخوانان» گرد میآیند و تصمیم میگیرند برای مقابله با این تهاجم فرهنگی، هر یك كتابی را برگزیند و متن آن را تمام و كمال به حافظه بسپارد؛ دیری نمیگذرد كه هر یك از مردم تحت سلطه آن حكومت، خود كتابی میشود كه تمام نسخههای آن به زودی سوزانده خواهد شد؛ در انتهای فیلم نام هر انسان به نام كتابی تبدیل میشود كه آن را به یاد سپرده است؛ این یكی «بینوایان» ویكتورهوگو است، آن یكی «هملت» ویلیام شكسپیر و دیگری «پیرمرد و دریا» ارنست همینگوی. در دوران اسارت برای شروع كار از آیات الهی مدد گرفتیم؛ آیاتی از كلام الله مجید را كه در حافظه داشتم، به همبندم میآموختم و دانش ریاضی را كه او میدانست به من منتقل میكرد؛ آن كه جملاتی از زبان انگلیسی میدانست به ما یاد میداد و دیگری كه بر ادبیات فارسی مسلط بود، ساعاتی از وقتش را صرف آموزش آن به دیگری میكرد. امروز كه روزهای اسارت را به یاد میآورم، احساس میكنم كه ما، هم استاد بودیم و هم دانشجو؛ هم شاگرد بودیم و هم آموزگار؛ هم آموزش دهنده بودیم و هم آموزش گیرنده و با عزمی كه جزم كرده بودیم، محیط اسارتگاهها به دانشگاهی بدل شد كه دانشجویانش به فارغ التحصیل شدن، نمیاندیشیدند؛ میخواستند بیشتر بیاموزند تا در جمع دانایان، به نیكی از آنان یاد كنند.
مدتها بر این منوال گذشت و سرانجام پس از درخواستهای مكرر یك جلد، فقط یك جلد، قرآن كریم به ما دادند تا چشمهامان را با آیاتش شست وشو دهیم؛ ساعات اسارتمان چه زود میگذشت؛ وقتی در فضای كوچك نمازخانه به ترجمه و تفسیر آن آیات شریفه میپرداختیم و خداوند را با تمام عظمتش احساس میكردیم كه به ملاقاتمان آمده است و برای ما از «رویش» سخن میگوید و از «تعالی»حرف میزند و از «آزادگی»؛ آن گونه كه هرگز در مقابل هیچ چیز و هیچ كس تن به «اسارت» ندهیم؛ اینگونه «آزاده» شدیم. بر كنج دیوار گچی سلول جمعیمان، با ناخن نوشتم: «این نیز بگذرد» :یادم میآید در نخستین روز ورودم به اسارتگاه بر كنج دیوار گچی سلول جمعیمان، با ناخن نوشتم: «این نیز بگذرد» و هرگاه، هر یك از ما چشمهامان به آن نوشته میافتاد، امیدمان به رها شدن از بند اسارت، افزایش پیدا میكرد. روزنامههایی كه به زبان عربی چاپ شده بودند و «صدام» را در لباس نظامی و با ژستهای آن چنانی نمایش میدادند تا قدرت او را و قدرت ارتش او را، اگر چه كاذب بود به مردم خود نمایش بدهند؛ این روزنامههای عربی بین اسرای ایرانی دست به دست میگشت و آنهایی كه كم و بیش عربی میدانستند، متن آنها را برای دیگران ترجمه میكردند و با مضحكه كردن صدام، لبخند میزدیم و دروغهای نظامیشان را تفسیر میكردیم. یك روز، یكی از اسرا پیشنهاد كرد، روزنامهای ایرانی در اسارتگاه ابوغریب منتشر كنیم؛ روزنامهای كه فقط یك نسخه داشته باشد و مطالب جدیدی را به خواننده ایرانی ارائه كند؛ دست به كار شدیم؛ هر كدام از ما، هر قطعه سیاهی را كه قابلیت حل شدن در آب داشت، جمع آوری كردیم؛ از خاكه سیگار گرفته تا ذرات پراكنده ذغال؛ پس مواد اولیه مركبمان تأمین شد؛ چوب كبریتی، پوشال بادآوردهای، میخ نازك زنگ زدهای اگر مییافتیم، ذوق زده میشدیم؛ انگار كه خودنویس نوك طلایی فلان كارخانه خودنویسسازی را یافتهایم؛ پس، قلمهایمان را هم پیدا كردیم؛ حالا مانده بود كاغذ كه اگر تأمین میشد، نخستین شماره روزنامهمان در میآمد. كاغذ در ابوغریب حكم كیمیا را داشت؛ از كتاب، قلم، دوات و دفتر هم كه اصلاً اثری نبود اما روزنامه به دستمان میرسید؛ یك باره فكری به ذهنمان رسید؛ استفاده كردن از مقواهای قوطیهای پودر لباسشویی كه به ما میدادند تا هر چند وقت یك بار لباسهایمان را بشوییم؛ فكر خوبی بود، فقط یك اشكال داشت و آن این كه قوطیهای خالی را از ما پس میگرفتند؛ چاره را در این دیدیم كه چند تایی از قوطیها را تكه پاره شده به آنها تحویل بدهیم، در حالی كه تكه پارههایی از آنها را برای خودمان كش رفته بودیم؛ خدا از سر تقصیراتمان بگذرد؛ بعد از آن با خیساندن این تكه پارهها در آب و لایهلایه كردن آنها و خشك كردنشان در جایی كه نگهبانی نبیند، كاغذمان تأمین شد؛ مشكل روزنامه نویسی همین است: مركب، قلم و كاغذ؛ ما چون آنها را داشتیم دیگر غمی نداشتیم. توی این روزنامهها كه هر 20 روز یكبار منتشر میشد و هركدام به اندازه كف دست بود، لطیفه مینوشتیم، جدول طراحی میكردیم، كاریكاتور صدام را میكشیدیم؛ تا این كه ششمین شماره این نشریه لو رفت و به دست نگهبانان اسارتگاه ابوغریب افتاد؛ در آن شماره در كاریكاتوری، فرهنگ مردم عراق را به مضحكه گرفته بودیم؛ فرهنگ آشخوری هر روزه آنها را هنگام صبحانه؛ این كاریكاتور، آتششان زد و بیش از پیش مراقبت كردند تا مبادا قطعهای كاغذ به دست ما بیافتد و ما در اسارتگاه ابوغریب توقیف شدن نشریه تك نسخهایمان را پس از نشر ششمین شماره، به تلخی تجربه كردیم و معنای «سانسور» را فهمیدیم. یادم میآید، شب بعد از لو رفتن نشریهمان، دوستی كه مطالب صفحه طنز و شعر نشریه را مینوشت و اهل شعر و شاعری بود؛ به قصد تقویت كردن روحیه ما، یك بیت شعر خواند كه امیدوارمان كرد: «آن كس كه اسب تاخت، غبارش فرونشست گرد سم خران شما نیز بگذرد» شاید این شعر، با ناخن اسیری بر كنج دیواری از دیوارهای اسارت گاه ابوغریب نوشته شده باشد. با پوست انار باطری ساختیم :مدتها بود كه از جبهههای جنگ بیخبر بودیم، نه اسیر جدیدی میآوردند كه با احتیاط اوضاع خارج از اسارتگاه ابوغریب را برایمان تشریح كند و نه روزنامهای عربی به دستمان میرسید كه با تجزیه و تحلیل مطالب آن، به وضعیت جبهههای جنگ پیببریم؛ بیخبری از اوضاع مناطق جنگی، كلافهمان كرده بود.یادم میآید در نخستین روز ورودم به اسارتگاه بر كنج دیوار گچی سلول جمعیمان، با ناخن نوشتم: «این نیز بگذرد» و هرگاه، هر یك از ما چشمهامان به آن نوشته میافتاد، امیدمان به رها شدن از بند اسارت، افزایش پیدا میكرد. برای كسب خبر صحیح، مترصد فرصت مناسبی بودیم اما انگار، هیچ خبری نبود؛ تا این كه روزی، یكی از اسرای ایرانی، رادیویی ترانزیستوری آورد؛ یكی از اسرا كه رادیوساز بود، با ابزاری كاملاً ابتدایی، آن رادیو را قطعه قطعه كرد و هر قطعهاش را هر یك از ما در جایی پنهان كردیم تا آبها از آسیاب بیافتد؛ مأموران عراقی، اسارتگاه ابوغریب را زیر و رو كردند و تمام سوراخ سنبهها را گشتند اما از رادیو اثری پیدا نشد كه نشد. انگار زمین دهان باز كرده بود و رادیوی آنها را بلعیده بود؛ غائله كه ختم به خیر شد، همان دوست رادیوسازمان، قطعههای جدا شده رادیو را كه هر یك از ما در كنجی پنهان كرده بودیم، سر هم كرد و رادیو راه افتاد؛ حالا رادیو داشتیم و دیگر میتوانستیم ساعات پخش اخبار از رادیو ایران، خبرهای درست را بشنویم و از این طریق نیرو بگیریم و روحیهمان را بازسازی كنیم. مدتی این گونه گذراندیم تا این كه باطری رادیومان تمام شد و دوباره در بیخبری مطلق ماندیم؛ یك روز، یكی از اسرا گفت: «اینها چرا به ما ساعت نمیدهند تا اوقات شرعی را از روی آن تشخیص بدهیم و فرایض دینیمان را به موقع به جا بیاوریم» حرف او را به نگهبانهای اسارتگاه گفتیم؛ چند ماهی پافشاری كردیم تا سرانجام، یك ساعت دیواری برایمان آوردند؛ ساعت كه به دستمان رسید، موقع پخش اخبار رادیو ایران، باطریاش را در میآوردیم و به رادیو ترانزیستوریمان میانداختیم و خبرهای جبههها را میشنیدیم و دوباره، باطری را به ساعت میانداختیم تا كار كند و منتظر میماندیم تا نوبت بعدی پخش خبر. در این میان، آنهایی كه مأمور شنیدن اخبار میشدند، خبرها را برای دیگران تعریف میكردند، چرا كه امكانی نبود تا همه ما همزمان، برنامه خبر رادیو را بشنویم؛ اگر نیروهای دشمن پی میبردند كه ما رادیوشان را پهلوی خودمان نگه داشتهایم، دمار از روزگارمان در میآوردند. 2 ماهی نگذشته بود كه باطری ساعتمان تمام شد؛ به نگهبانها گفتیم؛ باطری نو به ما دادند؛ 2 ماه بعد، باطری دیگری گرفتیم و این عمل، چند بار تكرار شد؛ تا اینكه یكی از مأموران به زود تمام شدن باطری ساعت دیواریمان شك كرد؛ او گفت «نمیشود باطری ساعت دیواری این قدر زود مستهلك شود»؛ وقتی دیدیم كه او شك كرده است، دوست رادیوسازمان، در كوتاهترین زمان ممكنه، رادیو را قطعه قطعه كرد و دوباره هر یك از ما قطعهای را در جایی پنهان كردیم؛ مأمورهای امنیتی در پی یافتن رادیو اسارتگاه ابوغریب را زیر و رو كردند و سرانجام، دست از پا درازتر به دفتر كار خودشان برگشتند.
چند روزی بدون رادیو ماندیم تا آبها از آسیاب بیافتد و بعد از آن، دوست رادیوسازمان، قطعههای جدا شده رادیو را سر هم كرد و دوباره رادیو ترانزیستوریمان راه افتاد اما در پی چارهای میگشتیم تا خودمان یك باطری اختراع كنیم تا كمتر از باطری ساعت برای رادیو استفاده كنیم و سرانجام بعد از كلی مشورت و تبادل نظر و بهرهگیری از دانشهای فنی سایر اسرا، پیبردیم كه از پوست انار میشود، باطری تهیه كرد و برای مدت نه چندان طولانی، از نیروی آن رادیوی ترانزیستوری را، راه انداخت. ما كه عادت كرده بودیم هر چیز دور انداختنی را برای روز مبادا در گوشهای از اسارتگاه پنهان كنیم، پوست انارهایی را كه از مدتها قبل پس انداز كرده بودیم، روی هم ریختیم و در آب جوشاندیم و با مشقت بسیار، خمیری از آن به دست آوردیم كه تا اندازهای، خاصیت الكتریسیته داشته و میتوانست رادیوی ما را روشن نگه دارد؛ با این ترفندی كه به كمك آن دوست رادیوسازمان و سایر بچهها به كار گرفتیم، استهلاك باطری ساعتمان كاهش پیدا كرد و دیرتر از دفعات اولیه، برای ساعت دیواریمان تقاضای باطری میكردیم. امروز كه آن خاطرات را به یاد میآورم و به همدلیها و یك رنگیهایی كه در اسارتگاه ابوغریب داشتیم، فكر میكنم و به هوش سرشار و باورهای آنان كه با من همبند بودند، میاندیشم، خودم را فارغ التحصیل از دانشگاهی میدانم كه دورهاش، نه 4 سال و نه 7 سال كه 18سال بود و افتخار میكنم كه این دورهی 18ساله دانشگاهی را، در اسارتگاه ابوغریب و زندان امنیتی عراق، با موفقیت به پایان رساندهام. امیدوارم تلاشهای من و همرزمانم كه در راه دفاع از آب و خاك و دینمان، آزموده شدهایم، مورد قبول درگاه حضرت باری تعالی و مردم قدرشناس ایران، قرار گرفته باشد؛ ان شاءالله. در تنهایی اسارت به قدرت لایزال خداوند بیشتر ایمان آوردم :باید اعتراف كنم گاهی اوقات اسارتم را كه در زندان امنیتی عراقیها میگذراندم، بیشتر از زمانی كه در اسارتگاه ابوغریب بودم، دوست دارم؛ در دوره اول اسارتم كه حدود 8 سال به طول انجامید در جمع همبندانم، فرصت تأمل و تعمق نداشتم؛ سلولهایمان كوچك بود و تعداد اسرا بسیار؛ در آن سلولها به راحتی نمیشد خوابید. به راحتی نمیشد نشست و حتی به راحتی نمیشد ایستاد؛ در این چنین مكانی، هر كس در پی روحیه دادن به دیگری بود؛ در این مكان اگر كسی مینشست تا به مسألهای فكر كند و اندیشهاش را به پرواز درآورد آن یكی شروع میكرد به تعریف كردن خاطرهای خوش یا لطیفهای، مبادا كه روحیه دشمن ستیزی دوستش آسیب ببیند؛ اسیر در ابوغریب حق نداشت خموده شود، چون این خمودگی ممكن بود روحیه سایرین را بشكند و آنها را در مقابل خواسته دشمن متزلزل كند. امروز كه آن خاطرات را به یاد میآورم و به همدلیها و یك رنگیهایی كه در اسارتگاه ابوغریب داشتیم، فكر میكنم و به هوش سرشار و باورهای آنان كه با من همبند بودند، میاندیشم، خودم را فارغ التحصیل از دانشگاهی میدانم كه دورهاش، نه 4 سال و نه 7 سال كه 18سال بود و افتخار میكنم كه این دورهی 18ساله دانشگاهی را، در اسارتگاه ابوغریب و زندان امنیتی عراق، با موفقیت به پایان رساندهام.اما در «زندان امنیتی عراق» كه پس از تصویب قطعنامه 598 مرا به آنجا منتقل كردند، وضع فرق میكرد. آنجا، همه ایرانی بودند و اینجا من تنها ایرانی بودم؛ آنجا تعدادی هم سلولی داشتم و اینجا من تنها بودم؛ آنجا همه باهم بودیم و اینجا، كسی غیر از من نبود. در تنهایی سلول زندان امنیتی عراق كه ابعادش حدود 180 در 260 سانتیمتر بود، احساس میكردم پادشاهی هستم كه در قصری زندگی میكند اما تنها؛ هرگز نمیدانستم كه 10 سال از عمرم را در انزوا خواهم گذراند. اما چه خوب؛ در تنهایی است كه آدم میتواند فكر كند؛ در تنهایی است كه آدم میتواند اندیشهاش را به پرواز درآورد و در تنهایی است كه آدم میتواند با خدای خویش راز و نیاز كند و از او نیرو بگیرد. شاید در این 10 سال بود كه من خدا را بهتر شناختم و به قدرت لایزالش بیشتر ایمان آوردم؛ شاید در این 10 سال بود كه تابش هر نور امیدی را در قلبم تفسیر میكردم و حركت هر جنبندهای را به فال نیك میگرفتم؛ شاید در این 10 سال بود كه ایمان آوردم خدا خالق زیبایی است و هرگز زشتی را او نیافریده است؛ شاید در این 10 سال بود كه من به مفهوم این كلام پیبردم «چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید» و چه شبها كه در سلول تنهاییام، كه به قصر پادشاهی تنها میمانست، چشمهایم را شست و شو دادم تا زیباییهای بیشتری را ببینم؛ آری، چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید.برگرفته از فارستنظیم : بخش فرهنگ پایداری تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 270]
صفحات پیشنهادی
اسارت در سیزدهمین پرواز
اسارت در سیزدهمین پروازخاطراتی از خلبان شهید حسین لشکریدر سیزدهمین پروازم به اسارت در آمدم :در بعضی از فرهنگها، بعضی از اعداد، نحس هستند و در فرهنگ ما، معمولاً ...
اسارت در سیزدهمین پروازخاطراتی از خلبان شهید حسین لشکریدر سیزدهمین پروازم به اسارت در آمدم :در بعضی از فرهنگها، بعضی از اعداد، نحس هستند و در فرهنگ ما، معمولاً ...
طنز اسارت
اسارت در سیزدهمین پرواز-اسارت در سیزدهمین پروازخاطراتی از خلبان شهید حسین ... یادم میآید، شب بعد از لو رفتن نشریهمان، دوستی كه مطالب صفحه طنز و شعر نشریه را ...
اسارت در سیزدهمین پرواز-اسارت در سیزدهمین پروازخاطراتی از خلبان شهید حسین ... یادم میآید، شب بعد از لو رفتن نشریهمان، دوستی كه مطالب صفحه طنز و شعر نشریه را ...
روزي براي آغاز پرواز
روزي براي آغاز پرواز-از ديرباز بشر همواره در اين فكر بود تا بتواند روزي بر پهنه آسمان آبي به پرواز درآيد و اغلب اين آرزو را در قالب رمان و ... اسارت در سیزدهمین پرواز ...
روزي براي آغاز پرواز-از ديرباز بشر همواره در اين فكر بود تا بتواند روزي بر پهنه آسمان آبي به پرواز درآيد و اغلب اين آرزو را در قالب رمان و ... اسارت در سیزدهمین پرواز ...
زیر سیگاری در حال پرواز
اسارت در سیزدهمین پرواز برای اینكه در سیزدهمین پرواز جنگیام به تأسیسات نظامی دشمن در خاك عراق، ... 6 هزار پایی از سطح نیروهای دشمن بعثی با هواپیمای در حال سقوطم، ...
اسارت در سیزدهمین پرواز برای اینكه در سیزدهمین پرواز جنگیام به تأسیسات نظامی دشمن در خاك عراق، ... 6 هزار پایی از سطح نیروهای دشمن بعثی با هواپیمای در حال سقوطم، ...
عدد 13 را مبارك ميدانم
براي اينكه در سيزدهمين پرواز جنگيام به تأسيسات نظامي دشمن در خاك عراق، ... *در سيزدهمين پروازم به اسارت در آمدم در متن اين خاطرات چنين ميخوانيم: در بعضي از ...
براي اينكه در سيزدهمين پرواز جنگيام به تأسيسات نظامي دشمن در خاك عراق، ... *در سيزدهمين پروازم به اسارت در آمدم در متن اين خاطرات چنين ميخوانيم: در بعضي از ...
اسارت پايان مبارزه نيست ؛ تغيير شيوه نبرد است
اسارت پايان مبارزه نيست ؛ تغيير شيوه نبرد است نویسنده: سلمان اكبري پاكرو ... در مرز ارتش بعث عراق انجام داده بودم و در آن روز قرار بود سيزدهمين پرواز را انجام دهم .
اسارت پايان مبارزه نيست ؛ تغيير شيوه نبرد است نویسنده: سلمان اكبري پاكرو ... در مرز ارتش بعث عراق انجام داده بودم و در آن روز قرار بود سيزدهمين پرواز را انجام دهم .
روزهای نحس، آری یا خیر؟
اسارت در سیزدهمین پرواز آیا شما، كسب 2 افتخار همزمان را، در سیزدهمین پرواز جنگیام، به حساب نحسی عدد 13 میگذارید؟ اگر آری، كه من برخلاف شما فكر میكنم و اگر نه شما ...
اسارت در سیزدهمین پرواز آیا شما، كسب 2 افتخار همزمان را، در سیزدهمین پرواز جنگیام، به حساب نحسی عدد 13 میگذارید؟ اگر آری، كه من برخلاف شما فكر میكنم و اگر نه شما ...
اصحاب امام عصر (عج) برابر با اصحاب بدر
خیانتی دیگر به مسلمانان جهان · خاطراتی جذاب از سيدالشهدای انقلاب · اسارت در سیزدهمین پرواز · تفاوت سینمای دفاع مقدس و جنگ · اوخط امام خمینی را خوب شناخته بود ...
خیانتی دیگر به مسلمانان جهان · خاطراتی جذاب از سيدالشهدای انقلاب · اسارت در سیزدهمین پرواز · تفاوت سینمای دفاع مقدس و جنگ · اوخط امام خمینی را خوب شناخته بود ...
تخفيف ساعت كار در ماه رمضان به معنای تنبلی نیست
تفاوت سینمای دفاع مقدس و جنگ · اسارت در سیزدهمین پرواز · خاطراتی جذاب از سيدالشهدای انقلاب · خیانتی دیگر به مسلمانان جهان · اصحاب امام عصر (عج) برابر با اصحاب ...
تفاوت سینمای دفاع مقدس و جنگ · اسارت در سیزدهمین پرواز · خاطراتی جذاب از سيدالشهدای انقلاب · خیانتی دیگر به مسلمانان جهان · اصحاب امام عصر (عج) برابر با اصحاب ...
زندگی شگفت کولاکوفسکی
اسارت در سیزدهمین پرواز · تفاوت سینمای دفاع مقدس و جنگ · اوخط امام خمینی را خوب شناخته بود · دستیابی به آرامش جاودانه. . مطالب پیشین. صفحات لمسی سه بعدی ...
اسارت در سیزدهمین پرواز · تفاوت سینمای دفاع مقدس و جنگ · اوخط امام خمینی را خوب شناخته بود · دستیابی به آرامش جاودانه. . مطالب پیشین. صفحات لمسی سه بعدی ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها