تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 29 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):خوبى و بدى در روز جمعه چند برابر (حساب) مى‏شود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816583148




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

من مسلمان نيستم ، اما ...


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: من مسلمان نیستم ، اما ...
پیامبر
فراخوانی مسابقه ی كاریكاتور در سایت face book  با موضوع "محمد" توجهم را جلب كرد . كشیدن زوایای درونی آدمها برایم جالب است . جالب تر آنكه به بهانه ی آزادی بیان باشد . مجالی بدون سنت های دست و پاگیر و متعصب .تصمیم گرفتم در مسابقه شركت كنم . كاریكاتور را می شناختم ، ولی "محمد" را نمی شناختم . تصویر موهومی از تبلیغات مسلمانها و غیر مسلمانها در ذهنم نقش بست ، ولی با این اطلاعات ناقص نمی شد یك كار خوب ارائه داد . باید اول او را می شناختم .  به راه افتادم . هوا طوفانی بود . پراز گرد و غبار . نیم متر جلوتر از خودم را به زور می دیدم . تصمیم گرفتم سوار تاكسی شوم . به راننده گفتم : "محمد" . یك عبارت عربی گفت و به راه افتاد . راننده را نمی شناختم ولی انگار مسلمان بود . مسیر را به او سپردم و در صندلی عقب ماشین خوابیدم . ناگهان با صدایی عجیب از خواب پریدم  . به صحرای بی آب و علفی رسیده بودیم . تاكسی بود ، ولی از راننده خبری نبود . به سمت صدا حركت كردم . وحشتناك بود . دختری سه ساله ، با موهای خرمایی بلند روی زمین دست و پا میزد و التماس میكرد . اما پدر بی توجه به ضجه های دخترك ، مشت مشت به رویش خاك می ریخت و زنده به گورش می كرد . دختر كه ناامید شد ، دستش را ازمیان خاك ها بیرون آورد و دست پدر را گرفت ، در چشم هایش نگاه كرد و گفت : باشه ، منو بكش ، فقط بگذار یك بار دیگر صورتت را ببوسم . دختر صورت پدر را بوسید . پدر اما سیاه تر از جهل زمانه اش بود . دوباره خاك ریخت و خاك ریخت . آن قدر كه از دختر و گریه هایش اثری نماند .   متاثر از این همه بی رحمی به راه افتادم . دختری را دیدم كه بر دوش پدر سوار بود . مرد زیبا و گندم گون ، دخترك را فاطمه صدا می زد . نازش می كرد ، موهایش را شانه می زد ، سینه اش را می بوسید ، در مقابل پایش می ایستاد ، مادر خطابش می كرد . اسلام با این فتنه های توخالی زمین نمی خورد . اسلام دین فطرت است . اسلام دین آزادی است . از آن مهم تر،اسلام دین آزادگی است . تعجب كردم . این همه مهربانی میان این همه سیاهی ؟ به راه افتادم . به كوچه پس كوچه های شهر رسیدم . كنار پنجره ی خانه ای كه جلویش خاكستر ریخته بود تكیه زدم . انگار در آن خانه كسی بیمار بود . به داخل نگاه كردم .همان مرد زیبای گندم گون به عیادت بیمار آمده بود . می گفت : "هر روز كه از این مسیر رد می شدم ، تو بر سرم خاكستر می ریختی، امروز كه نیامدی گفتم شاید اتفاق بدی برایت افتاده است . می بینم كه بیماری . برایت دعا می كنم كه شفا یابی ." بیمار شرمنده شد . گریست و گریست بعد ، این جملات را تكرار كرد : اشهد ان لااله الاالله ، اشهد ان محمد رسول الله ."محمد" . این همان نام است . او كیست ؟ چرا  این بیمار بعد از این همه تاثر نام او را بر زبان آورد ؟ باید او را شناخت . به راه افتادم .
ازدواج پیامبر
 به دروازه های شهر رسیدم . گرد و خاكی از دور نمایان بود .بعضی پیاده وبعضی سواربراسب  ، همگی مسلح و آماده به جنگ ، به سمت شهر می آمدند . همهمه ای برپا بود . یكی از میان جمع گفت : امروز روزفتح مكه ، روز قصاص است . دیگری فریاد زد : قریش از هیچ جنایتی در حق ما كوتاهی نكرده ، امروز روز انتقام است . دیگری با تكیه بر قدرتی كه داشت گفت : امروز روز پاره پاره کردن است ، امروز روز در هم شکستن حرمت است. دیگری با حالتی حق به جانب گفت : امروز روز اجرای عدالت است .  در میان اینها ، مرد زیبای گندم گون ،مثل خورشید می درخشید . انگار حرف اینها را قبول داشت . انگار سینه اش می سوخت از آن همه ظلمی كه دیده بود ، اما صبور و باوقار ، باگذشت و مثل همیشه مهربان گفت :" امروز روز قصاص نیست ،هرچند دادگاه عدالت به ما رای می دهد ، اما امروز روز دیگری است ". مرد زیبای گندم گون در مقابل تعجب حاضرین گفت:" امروز روز رحمت است "  سپاه وارد شهر شد . مرد مهربان ، پرچمی را بالا گرفت وگفت : " هركه به زیر این پرچم آید در امان است ، از بهترین تا ظالمترین . همه آزادند . هیچ كس را به اسارت نگیرید . امروز روز رافت و بخشش است . حتی درختی نباید قطع نشود ،هیچ خونی ریخته نشود ، مكه حرم امن الهی است . آنانكه كه در خانه های خود هستند در امانند ، آنانكه در خانه ی ابوسفیانند در امانند ، از قاتل عموی خویش نیز می گذرم ولی به او بگوئید  دیگر جلوی دیدگانم نباشد. برایم عجیب بود . چگونه ممكن است مردی اینگونه بر احساسات درون خویش لجام زند و از كسی بگذرد که حتی دیدارش او را آزار می‌دهد ؟ این مرد كیست كه اینگونه باگذشت و مهربان از قدرتی كه دارد استفاده نمی كند ؟ این مرد كیست كه قانون و دین،حق انتقام را به او می دهد ، ولی می گذرد و آزاد می كند ؟ به راه افتادم. در كوچه ای كه عطر یاس فضایش را پركرده بود ، مرد زیبای گندم گون را میبینم .سراسر وجودم لبریز از شعف می شود . اول او سلام می كند ، با تبسمی كه همیشه بر لب دارد . با مهربانی می گوید : من "محمد" هستم . آخرین پیامبر خدا. همان كه مردم آخرالزمان قصد آزار دلش را دارند . اما غصه نخور !  اسلام با این فتنه های توخالی زمین نمی خورد . اسلام دین فطرت است . اسلام دین آزادی است . از آن مهم تر،اسلام دین آزادگی است . دست پرمهرش را بر سرم كشید و گفت : فرزندم ! تو نیز اگر مسلمان نیستی ، سعی كن آزاده باشی ... برایم حرف زد . از پنجره ، از كبوتر ، از پرواز .برایم یك دنیا ترانه ی محبت خواند  و... رفت . به خاك افتادم . رد پایش را بوسیدم  . بوی گل محمدی می داد . به راه افتادم . رسیدم به همان جایی كه راننده رهایم كرده بود . سوار تاكسی شدم . از فرط خستگی خوابم برد . با زمزمه ی راننده بلند شدم . حالا معنی كلماتش را می فهمیدم . صلوات می فرستاد . بر محمد(ص) و آل محمد(ص) . به خانه رسیدم . پشت میز تحریرم نشستم . قلم به دست گرفتم ، تا آنچه فهمیده بودم را به تصویر بكشم . هرچه كردم نتوانستم . هرچه بود رحمت بود و مهربانی . هرچه بود گذشت بود و پاكی . تنها نور بود و نور . نوری مقدس و دوست داشتنی . ازبرگزاركنندگان مسابقه ی كاریكاتور متنفر شدم . از این همه جهل و سیاهی متنفر شدم .از این همه ادعای پوچ آزادی بیان و دموكراسی دروغین متنفر شدم .   "گروه خانواده و زندگی تبیان -نویسنده : سرور حاجی سعید  تنظیم :نداداودی 





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 237]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن