تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 30 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هرگاه كسى مستحق دوستى خداوند و خوشبختى باشد، مرگ در برابر چشمان او مى‏آيد و آرز...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816943528




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مترسک


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: مترسکداستانی به قلم آقای محمد علی ایزد خواستی منتخب جایزه ادبی یوسف (مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)
مترسک
می گفتم :-" باد "مترسک می لرزید .سرپرست می زد زیر خنده . می گفتم :-" گنجشک " مترسک می لرزید . سرپرست دوباره می خندید . ***خیابان بوخوم یک خیابان قدیمی بود . یک خیابان با ساختمان های آجری . آجرهای سرخ نم کشیده که دیگر بند کشی بین شان قابل تشخیص نبود . یک ردیف چنار کهن در یک سمت خیابان و پارک کودک در سمت دیگر ؛ پارک کودکی خالی از کودک . سرمای پاییزی روی پارک و خیابان جاخوش کرده بود . اما هنوز چمن پارک با همان طراوت بهاری توی آفتاب پیش از ظهر می درخشید . آدم هایی که توی خیابان رفت و آمد می کردند ، دست ها را توی جیب کرده و بخار بازدم شان را توی یقه پالتو می فرستادند . به ندرت هم ماشینی از خیابان رد می شد . کار صبح تا شب من هم شده بود شمردن .ماشین ها. فیات ، بی ام و ، جی ام ، بنز ، بنز آلبالویی . دیلی هوسپیتال روبه روی همین پارک کودک بود . کنار همین خیابان . پشت درخت ها ی چنار . درخت های چنار که بین تیرهای چوبی چراغ برق صف کشیده بودند . چراغ برق هایی که کاسه چراغ لانه گنجشکی داشتند . کاسه ی لانه گنجشکی چهار میله داشت با یک شیروانی رویش . کاسه با زنجیری کوتاه بند دستک بالای تیر شده بود . کا سه ی سیاه رنگ ، لامپ کم سویی داشت که نورش از بین شیشه های مات لانه گنجشکی توی پیاده رو و قسمتی از خیابان می پاشید و بیش تر از این که زمین را روشن کند در بیخ و شاخ و برگ چنار ها گم می شد . دسا مثل نور گلوله ی رسام در تاریکی شب های عملیات کم سو و کم سو تر می شد و از جلوی چشم می رفت. وقتی هم باد می آمد کاسه چراغ ها از سر زنجیرشان به این سو و آن سو حرکت می کردند . خیابان سنگ فرش بود. مثل پیاده رو . سنگ ها تکه تکه به رنگ نقره ای . از گوشه گوشه ی خیابان ازلای دریچه های فلزی بخار بلند می شد و در نور چراغ برق به آسمان می رفت . سرپرست می گفت :-" این بخارفاضلاب است که از دریچه ها بیرون می زند . "من که هیچ بویی نمی شنیدم . شاید به این خاطر بود که باد بخار دریچه ها را به سمت پارک می برد .  پارک کودک در تاریکی شب به خواب رفته بود . چراغ های پارک خاموش بود و چشم چشم را نمی دید . با این سوزی هم که می آمد چشمی توی پارک باز نمی ماند که بخواهد دنبال چشمی بگردد. مگر آن که چشمان پرستاران توانست " نیاز" را پیدا کند. آن شب هم بعد از گم شدن" نیاز" بین پرستاران ولوله شد . پرستار چاقی که آلمانی را خوب حرف نمی زد ، بیش تر از همه این سو و آن سو می دوید . آنا صدایش می کردند . سرپرست گفت : -" ترک است "
جانباز
توی کریدور بین اتاق ها ، صدای نفس نفس زدن اش مثل صدای قطار پیچیده بود . من روی تختم دراز کشیده بودم و می توانستم حدس بزنم "نیاز" کجاست . دو روز بود که خیلی به پارک کودک خیره می شد . خوب که محو پارک کودک می شد می گفتم :-" چیلدرن پارک "اعتنایی نمی کرد . یک نگاه به کاسه های لانه گنجشکی تیرهای چراغ برق داشت و یک نگاه به آن سوی خیابان ، به پارک کودک . به تیرهای چراغ برق اشاره می کردم و می گفتم :-" نگاه به این همه لانه گنجشک . خدا به خیر بگذراند . با این همه گنجشک چه بر سر گندم زار می آید !"نیاز" گوش هایش را تیز می کرد و چشم هایش را درشت . اما حرف نمی زد . فقط نگاه می کرد . نگاهی پر از اظطراب به تیرها ی چراغ برق و کاسه ها ی لانه گنجشکی . می گفتم:-" نیاز ، گنجشک های گرسنه را ببین !"***دم دمای صبح بود که نیازعلی را پیدا کردند . صورتش از شدت سرما سوخته و موهای نامنظم سرش سیخ شده بود. درست مثل آدم هایی که موج انفجار از کنارش رد شده است.وقتی توی اتاق آمد با چشمان گشاد شده اش به من نگاهی کرد. لبخند رضایتی زد و صاف رفت توی تختش خوابید . پتو را روی سرش کشید و تا یک ساعت لرزید. اما صدایش در نیامد. دیگر نگذاشتند نیاز علی از بیمارستان بیرون برود . پرستار ترک خیلی حواسش بود. نیازعلی هم می رفت جلوی پنجره رو به پارک کودک . تخت نیاز کنار پنجره بود .سرپرست گفت :-" نیاز تو که نشسته هم می توانی از روی تخت پارک را ببینی !"نیاز به سرپرست جوابی نداد . سرپرست گفت : -" آخر پا درد می گیری . واریس . تا حالا واریس شنیده ای ؟"با آن قد دراز و هیکل ترکه ای می ایستاد و دست ها را باز می کرد . از صبح سحر تا غروب آفتاب کارش شده همین . چهار چشمی پارک را می پایید . حوصله ام که سر می رفت سر به سرش می گذاشتم . از محصول سال قبل می گفتم .که اگر می شد کاری کرد و شر گنجشک ها کنده می شد ، چه محصولی می شد . نیاز علی هر وقت حرف می زدم سراپا گوش می شد . خیلی کیف می کرد . اما از شانس بدش کنار پنجره ایستادن هم خیلی طول نکشید . چند روز بعد اون هواشناسی هم توی خیابان جلوی پنجره ی ما اتراق کرد . سرپرست گفت: -" امان ازاین گنجشک ها . چه بلایی سر مزا رع مردم می آورند ؟"گفتم : -" گنجشک "نیاز علی باز هم لرزید.
گل
سرپرست گفت :-" نیاز دستت درست . مزرعه را نجات دادی . حسابش را بکن ! اگه تکون می خوردی گنجشک ها می آمدند و همه ی محصول را می بردند " آنا خندید .سرپرست توی صورتش اخم کرد. پرستار ترک هم ریز شد و از اتاق بیرون رفت . سرپرست امدادگر بود. از آن بچه ها یی که حال اسلحه دست گرفتن نداشت و شده بود امدادگر . بعد از جنگ هم چند ماهی دنبال کار و کاسبی گشت . چیز درست و حسابی پیدا نکرد و دوباره آمد همان امدادگری تیپ . زبان خارجی می دانست . شد سرپرست تیم های اعزامی به خارج . بیش تر بیمارستان ها را گز کرده بود . گفت : -" تو هوای نیاز را داشته باش و من هم هوای تو را . "-گفتم :- " من هوای هر دوی شما را دارم . "-گفت : - " پس خدا من را شفا دهد . "و زد زیر خنده . گفت : -" نیاز توی این تابلو می بیند . " گفتم : -" نیاز ، چی می بینی " نیازعلی جواب نداد . نیاز همیشه بد جواب می داد . باید یک چیز را هزار بار از او می پرسیدم تا جواب بدهد . از قرار گاه بی سیم می زدند که چه خبر ؟می گفتم :-" چه خبر ؟"موهایش روی پیشانی ریخته بود. دوربین از روی چشمش تکان نمی خورد . یک سره دید زد . جوابی به من نمی داد. گوشی بی سیم را محکم توی پهلویش می کوبیدم . خاک از پیراهنش بلند می شد . یکی از دست ها را از دوربین آزاد می کرد و گوشی را می گرفت . لخت و عور می گفت :-" یک تانک چیفتن ... "و من گوشی را از دستش می قاپیدم و می گفتم :- " خرچنگ .."نیاز همیشه همین طور بود .همیشه ی خدا . توی گردان . وسط خط مقدم . توی بیمارستان. حتی توی تیمارستان . دیگر از دستش خسته شده بودم . می خواستم فرمانده را ببینم و بگویم من را از گروهان مترسک به گردان خبرنگاران بدون مرز بفرستد . پرستار ترک می آید ، با یک سینی پر قرص . اسمش را گذاشته اند آرام بخش . اما خودم می دانم که قرص خواب است . باید دوباره بخوابم . می گویم :-" بگذار گزارشم را ارسال کنم "گیج می زند . حرفم را نمی فهمد . حتی آلمانی را هم به زحمت می فهمد چه رسد به زبان ما.  تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 309]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن