واضح آرشیو وب فارسی:مهر: هجرت بانوي داستان ايران ـ1/«سووشون»؛ يكي از پنج انگشت ادبيات داستاني نحيف ما
«سووشون»؛ يكي از پنج انگشت ادبيات داستاني نحيف ما
يوسف عليخاني در يادداشتي مينويسد: سووشون را بيترديد بايد يكي از پنج انگشت دانست و نه حتي 10 انگشت دستان نحيف ادبيات معاصر ما. اما جزيره سرگرداني و ساربان سرگردان. بايد خواند آنها را؛ همين!
خبرگزاري مهر ـ گروه فرهنگ و ادب: يوسف عليخاني، نويسنده در يادداشتي كه در اختيار خبرگزاري مهر قرار داده، خاطرات خود را از سيمين دانشور به رشته تحرير در آورده است. متن اين يادداشت به شرح زير است:
هميشه عادت به نوشتن با من بوده. چه زماني كه خوابهايم را مينوشتم و چه زماني كه در بازار قزوين كار ميكردم يا ساكن كوي دانشگاه تهران بودم يا خانه مجردي، سربازي و ...
دو سال گذشته جدا از اين كه با افشين نادري، روستا به روستا ميرفتيم و قصه جمع ميكرديم در الموت، من خسته و كوفته از پياده رويهاي دو ساعته و سه ساعته و بعد گوش دادن گاهي به قصههاي تكراري راويان تازه در روستاي جديد، مينشستم به نوشتن لحظه به لحظه آنچه به سرمان ميآمد از حركتمان از تهران به قزوين و بعد به الموت و بعد روستا به روستا و آدمها و سكنات و برخوردها و ... گويي عكس ميگرفتم و حالا كه نگاه ميكنم، ميبينم بيش از 400 صفحه خاطرات سفر دارم از بيش از 65 روستا كه البته به دليل پادردهاي مداوم من، اين طرح فعلاً مسكوت مانده تا شايد مرحله سوم را پيش ببريم ...
بگذريم، ببخشيد كه حرف حرف ميآورد و خوراك آدميزاده حرف است و مخصوصاً آدمهايي مثال نويسنده تادانه كه آدم حرافي در جمع نيست، بالتبع حالا كه سكوت هست و خودش و اين درخت روبهرويي و زير سايهاش نشسته، كلمات را ميريزد اينجا و شما به بزرگواري خودتان ببخشيد.
اما قصدم از اين مقدمه بلند چه بود؟
بسياري اوقات به سفري ميرويم، به جايي ميرويم، با كسي حرف ميزنيم، واقعه جالبي را ميبينيم و يا ضربه روحي رواني خاصي به ما دست ميدهد، پيشنهاد ميكنم در اين مواقع حتما بنويسيد. نگوييد كه حالا يك سفر است، مثال باقي سفرها. جايي است مانند بقيه جاها. آدمي است مانند ديگر آدمها و ...
بنويسيد كه بعدها با گذشت زمان پي خواهيد برد كه گنجينهاي داريد كه كسي ندارد جز تنها شما و آنها كه داستان مينويسند ميبينند كه چه گنجينهاي به دست دارند و آن ميتوانند كرد كه ديگران نتوانند.
اما باز قصدم از نوشتن اين دو مقدمه مفصل چه بود؟
از مرداد 82 تا تير 83 درگير صفحات ادبيات روزنامه جام جم شدم. بعد از 68 شماره، راهم را كج كردم به جامجم آنلاين. به بخش ترجمه. كاري كه پنج سال پيش از اين كه بيايم به جام جم، در گروه ماهواره روزنامه انتخاب كرده بودم.
بگذريم. چرا نميتوانم حرفم را بزنم آخر؟
آن روزها هم صفحات ادبيات جام جم بود و هم مجله ادبي قابيل. هر دو را همزمان پيش ميبردم.
اما اصل ماجرا پس از اين همه پرگويي:
چند بار زنگ زده بودم به او؛ آن وقتها كه 10 سال قبل مصاحبه ميگرفتم با جماعت نويسنده. هر بار خانمي گوشي را برميداشت و هر بار هم خودش را به گونهاي معرفي ميكرد «من خواهر خانم دانشور هستم»، «من خدمتكارشون هستم» ، «خانم مريضن» و ... براي همين ديگر رغبت نكرده بودم از زنگ زدن و اصرار واهي براي ديدار و گفتگو با كسي كه ميگفتند بزرگ بانوي ادبيات است و من نميدانستم اين يعني چه و ياد دوران نوجواني ميافتادم كه جلال آل احمد عشقمان بود و عشق ميكرديم كه سيمين دانشور، زنش بوده؛ همين و بس.
البته زماني نه چندان دور يكي از كـِيفهاي اصليام پيدا كردن آدمهايي از ادبيات مان بود كه با من هم رگ و ريشه و به قول قاسم روبين «همگهوارهاي» باشند. مثلاً چه كيف كردم وقتي ديدم جواد مجابي كه اصالتاً قزويني است در الموت به دنيا آمده است يا قاسم روبين كه اصالتاً قزويني است، الموت را به خوبي ميشناسد و يا كاظم سادات اشكوري كه در قزوين درس خوانده، الموت را زير پا گذاشته تا برسد به اشكور و مهدي سحابي قزويني، الموت را دوست دارد و عنايتالله مجيدي در روستاي كوشك الموت به دنيا آمده و داستان «نقاش باغاني» هوشنگ گلشيري در الموت ميگذرد و فرخنده آقايي، عاشق درياچه اوان است و مدام به آنجا ميرود و ... در اين ميان چه كيفي كردم وقتي رسيدم به يادداشتي از نيما درباره شعرهايش كه من شاعر زبان تاتيام و بعد اورازان جلال آل احمد كه ما الموتيها و طالقانيها همزبانيم و همفرهنگ و عزيز و نگار نشان اين همزباني و همفرهنگي است كه اين قصه از آردكان روستايي در طالقان آغاز و در بالاروچ روستايي در الموت به پايان ميرسد.
القصه، يك بار وقتي از زبان زندهياد «سيدمحمدتقي ميرابوالقاسمي» شنيدم كه جلال آل احمد هم درباره عزيز و نگار، تحقيقات زيادي كرده، بي درنگ به خانم دانشور زنگ زدم، اما او بي هيچ ترديدي گفت: نه. چنين چيزي صحت ندارد.
كه البته بعدها فهميدم خانم دانشور اشتباه ميكرد و نشانههاي زيادي در دست است كه جلال آل احمد و پروفسور پوپ و پوركريم و ... روي قصه عاميانه عزيز و نگار تحقيق كرده بودند كه البته هيچ كدام به نتيجهاي نرسيد.
بعد يك روز پاييزي در جام جم، غروب بود و من كار روزانهام تمام شده بود. همين طور كه دفترچه تلفنم را ورق ميزدم از خيل آن همه اسم، نميدانم چرا روي اسم سيمين دانشور ماندم. زنگ زدم.
- سلام.
- سلام. شما؟
- عليخاني.
- عليخاني تو هستي؟
خندهام گرفته بود يا شايد هم درستتر اين است كه بنويسم در آن لحظه دچار غرور شدم كه سيمين دانشور كه ديگر برايم سر و گردني از جلال بزرگتر شده بود، مرا ميشناسد.
حرف حرف آورد و من ذوق زده به چشمهاي بچههاي گروه فرهنگ و ادب نگاه ميكردم كه ذوقشان را نميتوانستند منكر بشوند كه سيمين دانشور است كه 45 دقيقه است با همكارشان حرف ميزند.
دلتنگ بود آن روز يا سر حال، نميدانم. در واقع يك امكان شد براي من كه احساس كنم چقدر دوستش دارم. همين و بس.
از جلال گفت. از مرحوم سيداحمد خميني گفت و از كتاب روشنفكران جلال و پنهان شدنهاي قبل از انقلاب سيداحمدآقا در منزل آنها و بعد واگذاري حق انتشار كتاب روشنفكران براي پيشبرد انقلاب و ...
بعد از انقلاب گفت و جنگ و اين كه جنگ بايد همان بعد از آزادي خرمشهر تمام ميشد و اين كه زنگ زده بوده به سيداحمدآقا كه تمامش كنيد و...
گفت: يك روز بيايي منزل، خيلي حرفها دارم كه بگويم.
گفتم: خانم دانشور، مجلهاي هم دارم. داستان ميدي يا يادداشت كه بذارم اونجا؟
گفت: باشه. فردا زنگ بزن، حتماً. به روي چشم.
نميدانستم آن روز چه گفتم بعد از تلفن به همكارانم و چه فكر كردم و چه ذوق كردم و ... ميدانيد كه معشوق هرچه ديرتر به چنگ آيد، عاشق را خوشتر باشد.
حتي اگر فرخنده آقايي يادش باشد، از ذوقم زنگ زدم به او و همه چيز را گفتم.
فردايش هم زنگ زدم. باز خوب حرف زد. حرف زد و از دلتنگيهاش گفت (باور ميكنيد جزيياتش يادم نيست؟ حالا ميبينيد چرا آن مقدمه طولاني را نوشتم؟)
بعد من پرسيدم خب خانم دانشور، كي بيام داستان را بگيرم؟
گفت: گفتي مجلهات اسمش چي بود؟
گفتم: قابيل.
مكث نكرد. امان نداد. پشت بند فحش ميداد و بد ميگفت كه شايد براي خود دليل داشت كه بيراه نمينويسم.
مي گفت: شما جوانها احمقيد. بيشعوريد. فهم نداريد. هيچ چيز ديگه براتون ارزش نداره. قابيل هم شد اسم؟ داري سنت برادركشي تبليغ ميكني؟
و ...
اينها را نوشتم كه يادم باشد كه بعدهاي بعد كه ياد سيمين دانشور ميافتم ياد اين چند جملهاش بيفتم و اين كه حيف آن روز كه با او گفتگو كردم، تمام حرفهايش را كه توي گوشم زنگ ميزد، ننوشتم.
پسانوشت: راستي بعدها يك بار هم به خاطر گذاشتن عكس بدون حجاب دانشور در عكاسخانه نويسندگان معاصر، قابيل از اين كه برود زير حمايت جايي، محروم شد و ...
«سووشون» را بي ترديد بايد يكي از پنج انگشت دانست و نه حتي 10 انگشت دستان نحيف ادبيات معاصر ما. اما جزيره سرگرداني و ساربان سرگردان. بايد خواند آنها را؛ همين!
© 2003 Mehr News Agency .
جمعه|ا|19|ا|اسفند|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: مهر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 94]