تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 8 دی 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):درهاى آسمان در اولين شب ماه رمضان گشوده مى‏شود و تا آخرين شب آن بسته نخواهد شد. 
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1845953311




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آدمهایی که عاشق می شوند...


واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > سادات اخوی، سید محمد  - شکایت از خود   تویی که وقتی نیستی، آزرده­ام... تویی که بودنت، سلام و سلامت و سُرور است... جز سلام، سخنی را نیاموخته­ام... وگرنه، این- همین سلام ساده- کمتر از آن است که نثارت شود. چگونه پشت نوازش لرزان حروفِ رسمی، تو را که از محدوده رسم آدمها بیرونی، مقابلم بنشانم؟! چگونه می­توانم با همین لبهای دوخته و جان افروخته، صدایت کنم؟! نمی­شود... نمی­شود عزیز دل!... این را بارها آزموده­ام. در شبها و روزهای فراوانی که اندوهگین و خاموش، قلم را به صحرای کاغذ دواندم و شکستة ناتوانی، بازگشت؛ این را آزموده­ام. وبلاگ، خوب است... اگر بتواند مرا با احساس خواندنِ تو پیوند دهد. وبلاگ، خوب است... اگر به جای من، آرامش نگاه تو را احساس کند. مگر می­شود بی تو ماند؟! مگر می­شود در هزارتوی دنیایی که این روزها برایم ناآشناست، بی حضور ساده، صمیمی و شکوهمند تو، نَفَس کشید و سرفه­ای نکرد؟! اینجا، هوا آلوده است... هوا، بسیار آلوده­تر از آن است که عمر قناریِ نُدبِه، به دنیا باشد. وقتی تو نیستی، آدمها کمتر از اندازه عاشق می­شوند... عاشقانه­ها ناقص می­مانند و آدمها نمی­فهمند که چشمهایشان نیز باید به راه دلها بروند... وگرنه، آدمها را باد خواهد برد... یا باد... یا یاد... یادِ چیزهایی که روز آمدنت، مثل حادثه­های تلخِ کودکی، فراموش می­شوند. من به اندازه کافی، شرمنده­ام... اما تو از من گلایه نکن!... سنگ و چوب نیستم... به اندازه کافی، خوب نیستم... اما این را می­دانم که جز در پناه اسم دلربای تو،«نیستم». آنقدر مهربانی که امشب نیز زبانم را مجال نهادنِ بارهای سنگین داده­ای... اجازه داده­ای تا در پرده شب، شب آدینه، بنشینم و بی«اَللهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ­الفَرَج»، سکوتم را به مهمانیِ گوش شنوای تو ببرم. عزیز دل! هزار و صد و چند سال، چند سال است؟ یک بار بنشین و بشمار... تا آتش درونم را باور کنی. خوب نیستم... گاهی بدم و گاهی میانه­ام... مانند استخاره­های پدربزرگ که هنگام عهد قهر با پرچم هیئتِ تو می­گرفت!... من، سایه اویم... بخش رنگین سایه­اش که بی­حرکت او، حرکتی ندارم. میان من و او، هزار فرسنگ است. او، برای آمدنت، ثانیه­ها را می­شمرد و من، جمعه­ها را... من، از پدربزرگ، کُلّی­ترم. صبح­های جمعه که می­رسیدند؛ پدربزرگ، کتاب خواب را از نیمه­شب می­بست و گوش به رِیلِ اذان، تا صبح راه می­رفت... خودش که دیگران را در این حال می­دید، اسمشان را مرغِ پَرکَنده می­گذاشت. میان من و او، هزار فرسنگ است. پدربزرگ، در صبح­های جمعه، همان لباس روزهای جشن را می­پوشید و از درگاه هیئت، کنار نمی­رفت... مبادا که عبورت را نبیند. میان من و او، چهار انگشت فاصله است... او، تو را«می­دید» و من، فقط از تو«شنیده­ام». عزیز دل! من، نوح و ابراهیم و موسی و عیسی نیستم... طاقت مرا دست کم بگیر! تمسخرِ کشتی­سازی در بیابان، غرقم می­کند. آتشِ عاشقانه­های پیاپی­ام، گلستان نمی­شود. تور قدمگاه­های فراوان، مرا از صاحب قدم دور کرده­اند. ... و شِفای دل و جانم که تویی، به چشمم نمی­آیی. وقتی تو نیستی، آدمها یادشان می­رود که بهترین راه فرار از مرگ، شهادت است. بی­تو، غسالخانه، وحشتناک است... مرده­شو، هم­سفره کسی نیست... و مرده، هرچه فریاد می­کشد، کسی نمی­شنود. بهار آمده است... گلها شکفته­اند... شکوفه­ها روییده­اند... من، هفت­سین را برچیده­ام تا زودتر سفره اِطعامِ آمدنت را بچینم... اما کجایی که دو دهه گمشده­ام را از کنار سفره آمدنت برداری؟! کودک بودم، دوستت داشتم و نمی­شناختم و می­دیدمت... نوجوان بودم، دوستت داشتم و نمی­شناختم و نمی­دیدمت... جوان بودم، دوستت داشتم و می­شناختم و باز، نمی­دیدمت... امروز، چه بر سرم آمده که سه داستان پیش را ناتمام، رها کرده­ام اما شناخته، نمی­بینمت؟! ای کاش باز کودک می­شدم... هرچند، دیدن و نشناختن نیز رنج­آور است. عزیز دل! کیفرخواستی که پیش پای توست... در این نیمه­شب آدینه... عادلانه نیست. کسی مانند منِ عاشق، تا کِی می­تواند تو را نبیند و عاشق سایه­ها نشود؟! می­دانم که می­دانی... اما حال کسی را دارم که نشانیِ جایی را برداشته و برای نخستین بار، سر به کوچه­های ناآشنا گذاشته است... می­دانم که می­دانی... اما حال کسی را دارم که در میان دریا، رهاست و می­داند که دست و پا زدن، او را بیشتر به درون می­کشد... می­دانم که می­دانی... اما حال کسی را دارم که مدام فریاد می­کشد اما سرنوشتِ گُنگِ خواب­دیده مولانا منتظر اوست... می­دانم که می­دانی... اما کِی و کجا، آدمهای اطراف، اینگونه بی­تعارف، نفرت را به هم هدیه می­کردند؟! می­دانم که می­دانی... اما مگر می­شود در هجوم چشمها، چشمه­ها را تماشا کرد؟! می­دانم که می­دانی... اما... می­دانم که می­دانی. عزیز دل! این رشته­های سپید، تار و پود سالهای گذشته­اند... سالهایی که زبانم، از تو گفت و چشمهایم باریدند تا دیگران بدانند که گفتنم، همگام باور است. اینک، پناه­برده به پرده شب، به سوی تو آمده­ام... نیامده­ام، رَمیده­ام... از دیگران، نه! از خود رمیده­ام که مدام تو را یافته و گم کرده­ام. عزیز دل! در کدام روز تقویم نود، بلیتِ حجاز را حتی در صفی طویل هم نخواهیم یافت... چون تو چهره گشوده­ای؟ در کدام روز تقویم نود، زیر بالش سپید خواب شبانه­ام، دعوتنامه پیوستن به تو را خواهم دید؟ در کدام روز از تقویم نود، بهشت را به ایستادنِ کنار تو خواهم فروخت و از لَحَد، به اسم دلاویز تو برخواهم خاست؟ در کدام روز از تقویمِ آینده نزدیک، وبلاگم را به پاس نخستین سخنرانیِ همگانی­ات به­روز خواهم کرد؟ در کدام روز از تقویمِ آینده نزدیک، تازه­ترین شعرم را برای اصلاح، مقابل چشمهایت خواهم گذاشت؟ در کدام روز از تقویمِ آینده نزدیک، همسایه تازه­اخراج­شده را به کار پیشینش خواهی گمارد تا آشنای کسی، جای کسی را اشغال نکند؟ ... در کدام روز، جشنها نیز هفته­گی و دهه­گی خواهند شد؟ ... آن روز، من کجایم؟... با توام یا بی­تو؟            




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 405]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن