واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > میرفتاح، سیدعلی - سیدعلی میرفتاح این روزها، روزی دو پاکت هم بیشتر میکشد. دکتر گفته برایش سم مهلک است؛ اما کو گوش شنوا. سیگار به سیگار میکشد، خانه را دود گرفته، حتی نمیشود نفس کشید. زنش چند بار اعتراض کرد، بچه را از خواب بلند کرد و بغل گرفت و نشانش داد. گفت: «بچه، خفه شد، دیگه نایی برایش نمانده...» خیلی چیزهای دیگر هم گفت. نمیگفت، بلکه داد میزد. بچه، خواب و بیدار ونگی زد و گریهای سر داد اما زود خوابش برد. او هم حتی به این داد و بیدادها عادت کرده بود. این که چیزی نبود، دعوا از این بدتر هم بین زن و مرد شده بود، اما بچه چشم از خواب باز نکرده بود... مرد نگاهی از سر غیظ به زن و بچه انداخت. حرفی نزد. پاکت سیگار و فندکش را برداشت و رفت توی بالکن. هوا از این گرمتر نمیشد. آتش از آسمان پایین میریخت. زیر چهارپایه کولر، به اندازه یک متر در یک متر سایه بود. رفت زیر سایه نشست. از زیر کولر آب میچکید. به نظر سردِ سردِ سرد میآمد. چند قطرهای چکید پشت گردنش. بدش نیامد. حتی جابهجا شد که قطرههای آب مستقیم روی ستون فقراتش بچکد. چکید. احساس خوشایندی بود. سیگار تازهای با آتش سیگار قبلی روشن کرد. به دوردستها خیره شد. ظاهراً داشت فکر میکرد اما فکری درکار نبود. دیگر مخش از کار افتاده بود. دلش میخواست برای همیشه از کار بیفتد. دوست داشت همین لحظه از زندگیاش زیر سایه کولر، با این قطرههای پیدرپی آب که روی ستون فقراتش میچکید، تا ابد ادامه یابد. اما معلوم بود زودتر از آنچه باید، فکرهای آزارنده به سراغش میآیند. دوباره دلشوره، دوباره ترس، دوباره فکرهایی که خیلی زود به دیواری سیاه و بلند میخوردند و برمیگشتند. کاری بود که شده بود. قصد و غرضی که نداشت؛ از دستش در رفته بود اما چه کسی باور میکرد پشت ماجرا، هیچ توطئهای درکار نیست. یک اشتباه تایپی ساده، از همان اشتباهاتی که قبلاً هم از دستش - و از زیر چندین جفت چشم تیزبین و دقیق همکارانش - در رفته بود. همه دیده بودند اما هیچکس نفهمیده بود. زیر صفحه نمونهخوان، ویراستار، مسئول صفحه، دبیر سرویس، سردبیر، همه امضا کرده بودند. مدیر مسئول اما آن شب مهمانی رفته بود و نبود که امضا کند. بعداً که دیده بود و فهمیده بود، محکم روی پیشانیاش کوبیده بود. از این اشتباهات توی روزنامه کم اتفاق نمیافتاد. بارها شده بود که جای نقطهها عوض شده بود و کلمات آبرومند به فحشهای رکیک بدل شده بودند اما کسی ندیده بود یا اگر دیده بود، به روی خودش نیاورده بود. اما حالا اوضاع مملکت فرق کرده. بابت کمتر از این خطا، روزنامه را بستهاند... سیگار دیگری آتش زد. چشم چرخاند و به آسمان نگاه کرد. خاکستری بود. عین نور مهتابی چشم را میزد. زیر لب چیزی گفت که به همراه حجم کثیری از دود، از دهانش بیرون آمد و در هوا گم شد. «خدایا، روزنامه را یک وقت نبندند.» نمیخواست مسبب بیکار شدن رفیقانش باشد. از بابت خودش هم میترسید اما حاضر بود یک تنه بار مسئولیت این اشتباه را بپردازد... اما چطور بپردازد؟ کلی حساب و کتاب کرده بود تا دخل و خرجش با هم یر به یر شود. هنوز دو، سه ماه نبود که کاسه چهکنم چهکنم را زمین گذاشته بود. کار توی این روزنامه کفاف اجاره و قسط ماشین و یکی، دو تا خرده خرجش را میداد. یک کار دوم هم داشت. آن را گذاشته بود برای خرج بچهاش... چقدر هم بچهها خرجتراشند و این تازه اول ماجراست. هنوز کو تا مهد کودک و کودکستان و مدرسه و... اما شاید نباشد که ببیند. او حالا حالاها باید تقاص این اشتباه سهویاش را بپردازد. اشتباهی که اثبات سهویبودنش توی این شلوغی، کار آسانی نیست.... به روبهرو خیره شده بود و سیگار میکشید. پشتبامها زیر نور خورشید، از سفیدی برق میزدند. دیشهای ماهواره مثل آینه، نور آفتاب را منعکس میکردند. یکی آمده بود و داشت جهت دیشش را عوض میکرد. از ذهنش گذشت که شاید بهتر بود همان موقع که همکارانش - بعضی همکارانش - رفته بودند، او هم رفته بود. اما زنش را که آن موقع پابهماه بود، چه میکرد؟ اصلاً آیا اشتباه نکرده بود که زن گرفته بود؟ اگر زن نداشت،حالا معلوم نبود که کجاست. از کجا که همراه همکاران سابقش نرفته بود؟ یکباره توی دلش خالی شد. یاد مادرش افتاد. مادرش هروقت میخواست بگوید دلش شور میزند، میگفت چند نفر دارند توی دلم رخت میشورند. حالا هم چند نفر داشتند توی دلش رخت میشستند. به خودش آمد، دید که سایه کولر جابهجا شده اما او نفهمیده. تازه میخواست جابهجا شود که زنش در بالکن را باز کرد. سرسنگین بود. شاید هم قهر بود. گفت: «تلفن کارت داره». تعداد رختشوهای دلش به طرز عجیبی زیاد شدند. میخواست بپرسد که چه کسی کارش دارد، اما جز دود چیز دیگری از دهانش بیرون نیامد. زنش ادامه داد: «میگه کار واجبی داره. صداش غریبه است، از روزنامه نیست.»
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 134]