واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: یک گزارش بودار از پیادهروهاقهوه، سیگار، جوراب و ...!
تا به حال شده یک روز که بیرون میروید و در پیاده رو قدم میزنید، به جای ورانداز کردن ویترین مغازهها و مدلهای مختلف، به کف پیادهرو دقت کنید و ببینید که چه چیزهایی پیدا میکنید؟ اول انجام چنین کاری و گشتن در خیابانها و جمع کردن چیزهایی که میبینیم، برایم عجیب و شاید خندهدار بود. اما وقتی این کار را کردم، به نتایج جالبی رسیدم و وسایلی پیدا کردم که خودم هم فکرش را نمیکردم. شما هم اگر وقت و حوصله دارید و از دست زدن به چیزهای کثیفی که کف پیاده رو افتاده زیاد بدتان نمیآید، این کار را امتحان کنید. مطمئنم شما هم چیزهای جدیدی پیدا میکنید. قبل از هر کاری از مغازه قدیمی گوشه میدان کیسه میخرم. آن هم دو تا، تا جا کم نیاورم. از راسته پمپ بنزین گوشه میدان محمدیه قدم میزنم و در خیابان مولوی جلو میروم. به خاطر نزدیک بودن به ورودیهای مترو، چیزی که روی زمین جلب توجه میکند، کارت بلیتهای آبی و سفید با تعداد سفرهای مختلف هستند. از جلوی پمپ بنزین که رد میشوم، فکر میکنیم لابد تا چند وقت دیگر میشود روی زمین کارتهای ویژه سوخت پیدا کرد. چند متری از پمپبنزین رد میشوم و هر چقدر جلوتر میروم، همینطور به تعداد فیلترهای سیگار روی زمین اضافه میشود. البته جلوی پمپبنزین هم بودند، اما تک و توک. پاکتهای سیگار که بیشترشان انگار با خشم و عصبانیت صاحباشان مچاله شدهاند هم فیلترها را همراهی میکنند.
جاهایی از پیادهرو کثیفتر میشوند. آن جاهایی هم که صاحب مغازههای با سلیقه و تمیز دارند یا شاگرد زبر و زرنگ، آب و جارو شدهاند و آمادهاند برای روز کاری فردا. خیابانها را همینطور رد میکنم و ادامه میدهم. با این که فاصله نسبتاً زیادی از ایستگاه مترو را آمدهام، هنوز هم کارت بلیتها خودنمایی میکنند. چند بار اول که چیزی نظرم را جلب میکرد، خیلی سریع و بدون آن که معطلش کنم، خم میشدم و آن چیز را برمیداشتم. ولی به خاطر نگاههای کنجکاو و چهرههایی که میتوان فهمید با خودشان میگویند: «این دیگه چه جور کاریه؟» ترجیح میدهم بیشتر مراقب اطرافم باشم. گاهی پیش میآید که مجبور میشوم برای چند لحظه بایستم تا فرصت خوبی پیش بیاید و آن وقت کارم را بکنم. با وجود همه اینها کمتر میشود که موفق باشم و کسی نفهمد که چه کار میکنم.بعد از فیلتر و پاکتهای سیگار، دستمال کاغذیهای مصرف شده تعداد بیشتری دارند. (نه، نه ادامه گزارش را بخوانید هیچ کدامشان را برنداشتهام.) بسته به هر قسمت خیابان و مغازههایش چیزهایی که روی زمین هستند، فرق میکنند. تکههای کارتن، تسمههای پلاستیکی و بستههای کوچک غالباً سبز نشانه چای فروشیها و رونامه باطلهها و لیوانهای یک بار مصرف نشانه دکهها هستند و اگر تشتک نوشابهای را شوت کردید، بدانید که از جلوی ساندویچی رد میشوید! کمی جلوتر یک دستگاه خودپرداز است. از میان انبوه رسیدها یکی را بر میدارم. به جز مبلغ دریافتی و مانده حساب چند نکته هم بر روی رسید نوشته شده. یکیشان از همانهایی است که هیچوقت به آن عمل نمیشود. با این مضمون که «از دور ریختن این قبض در محدوده دستگاه خودداری فرمایید»یکی دو خیابان پایینتر یک چیز به جمع قبلیها اضافه میشود. کاغذ آبنباتهایی که روی هر کدامشان تصویر میوهای وجود دارد، پیادهرو را قرق کرده. جلوتر هم که میروم اوضاع همینجور است. وقتی از جلوی مغازه رد میشوم و کوهی از آبنباتهای روی هم ریخته شده را میبینم و کاسبی که هر کدامشان را 10تومان میفروشد، کاملاً میفهمم که اوضاع از چه قرار است.
ساعت تقریباً از هشت شب گذشته و خیابانها و پیادهرو خیلی خلوتتر از زمانی که راه افتادهام شده. مغازهها هم یا بسته شدهاند و یا صاحبانشان با عجله مشغول جمع و جور کردن بساط روزانه و تعطیل کردن هستند. آنهایی هم که کارشان تمام شده کنار یکدیگر در پیادهرو ایستادهاند و حرف میزنند. آن هم درست کنار عجیبترین چیزی که میتوانستم پیدا کنم. شاید هیچ وقت دیگر در زندگیام اینقدر از دیدن یک لنگه جوراب کثیف و پاره و خیس در پیاده رو خوشحال نشوم. ولی دور و بر جوراب شلوغ است و نمیشود آن را برداشت. بیخیال برداشتنش میشوم. فقط جایش را نشان میکنم تا موقع برگشتن بروم سراغش. کمی جلوتر از کوچه «مرشدمهدی» کنار باغچه کوچک بدون گل. میروم سمت دیگر خیابان و مسیر را از آنجا ادامه میدهم. خیلی زود هم به چیزی که دنبالش هستم میرسم. کنار یک سطل زباله که خیلی پر هم نیست کلی زباله ریخته. از میانشان دو، سه ورق خالی قرص را برمیدارم و دوباره راه میافتم. درست به فاصله چند دقیقه بعد همان ورقهای خالی به کارم میآیند و مشکل را حل میکنند. پسر جوانی از کنارم میگذرد و بعد از چند لحظه صدایم میکند. جلو میآید و سلام میکند و خسته نباشید میگوید (انگار میفهمد که مشغول کار هستم.) بعد یکراست میرود سر اصل مطلب و میگوید: «آقا میتونم یه خواهش از شما بکنم؟» با سر علامت میدهم که بگو. «مادرم مریضه و انسولین مصرف میکنه. الان دارم میروم که انسولین بخرم، اما هزاروپونصدتومن کم دارم.» من هم سریع دست در کیسه میکنم و از لابه لای چیزهایی که جمع کردهام، بسته قرص خالی را بیرون میآورم و میگویم: «خودم هم در به در دنبال این قرض میگردم. چطوری میشه گیرش آورد؟» پسر جوان نگاهی به بسته قرص میکند و بدون آنکه چیزی بگوید، دور میشود. به اندازه کافی پایین آمدهام و حالا وقت آن است که از سمت دیگر برگردم سرجای اول. سراغ آن لنگه جوراب هم باید بروم. مغازههای این قسمت هنوز باز هستند. بیشترشان هم موتورسازیاند و داخل هر کدامشان که سرک بکشی، کسی را بیکار نمیبینی. دلیلش چیست نمیدانم، اما پیادهروهای اینجا تمیزترند. البته از نظر آت و آشغالها و گربه آنقدر روغن و بنزین روی زمین ریخته که بشود نام کثیف رویش گذاشت. از راسته موتورسازها رد میشوم و تقریباً نزدیک جایی هستم که آن لنگه جوراب را پیدا کردم. ولی یک چیز پشیمانم میکند. فکر نکنید به خاطر کثیف بودن و از این جور حرفها از خیرش میگذرم. چیزی که پشیمانم می کند یک لنگه جوراب دیگر است. یک لنگه جوراب راه راه قرمز و سفید کنار پیادهرو افتاده. آقایی از رو به رو میآید و وقتی از کنارم میگذرد، جوراب را داخل کیسهام میاندازم! به جایی میرسم که بیشتر مغازههایی هستند که وسایل پلاستیکی و ظروف یک بار مصرف میفروشند. بین آن همه نایلون یک شیء زرد میبینم. شانس میآورم که این موقع شب کمتر بچهای از اینجا عبور میکند. اگر این طور بود حتماً آن شیء زرد که یک گربه است و بخشی از جامسواکی شکسته مخصوص بچهها را برمیداشتند و دست خالی میماندم. چند حلقه پلاستیکی هم پیدا میکنم.نمیدانم چی هستند و کاربردشان چیست، ولی برشان میدارم. با بسته بودن مغازهها نور هم کمتر میشود و باید خیلی وقت بکنی تا بتوانی چیزی را که دنبالش هستی پیدا کنی. بین پیادهرو و خیابان و در کنار جوی آب یک جفت کفش کتانی پیدا میکنم. طوری کنار هم جفت شدهاند انگار کسی که آنها را اینجا گذاشته خیلی زود دوباره برمیگردد و آنها را به پا میکند و میرود دنبال کارش! خودم هم خندهام گرفته. هر دو را وارسی میکنم و آنی را که کهنهتر و پارهتر است برمیدارم. آن یکی هم باشد، شاید برای خبرنگاری دیگر! با گذاشتن کتانی داخل کیسه دیگر جای کمی برایم میماند. دوباره راه میافتم و برای nامین بار بسته زرد رنگ آدامس موزی را که به دست باد این ور و آن ور میرود، میبینم. به جرات میتوانم بگویم که آدامس موزی پرطرفدارترین آدامس عابران پیاده روهای خیابان مولوی است. دوباره به یک عابر بانک میرسم و وضعیت درست مثل قبلی است. ظاهراً کسی به توصیه آخری که روی برگههای رسید نوشته شده عمل نمیکند.حالا ساعت تقریباً 9 است و نزدیک سه ساعت میشود که در پیاده روهای خیابان مولوی قدم زدهام و خرت و پرت جمع کردهام. داخل کیسه را نگاه میکنم. چند بسته سیگار در رنگها و اندازههای مختلف، کارت مغازهها و خدمات، یک فندک شکسته، یک فرم مخصوص برگشت زدن چک، چند تکه روزنامه، یک قفل شکسته و ... همه چیزهایی هستند که پیدا کردهام. در آخرین لحظات هم دو تا سکه پیدا میکنم و به کلکسیون اضافهشان میکنم.کیسه را گره میزنم و سوار تاکسی میشوم. وقتی به خانه میرسم قبل از هر کاری، حسابی دستانم را میشویم. شروین خدابخشیچلچراغ
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 545]