واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: زندگی نامه شهید سرتیپ خلبان سید موسی نامجو
از سال 50 كه فعالیت سیاسی خصوصا برای ارتش خطرناك بود، شهید نامجو نوارها و اعلامیههای امام را پخش و جابجا میكرد. او با همسر و فرزندانش، روابط عاطفی و نزدیكی داشت. نام وی در لیست رژیم شاه بود و به گونهای كه اگر انقلاب نمیشد، اعدامش حتمی بود. سیدموسی نامجو،در سال 49 ازدواج كرد. ثمره این وصلت پاك 3 فرزند(2 پسر و یك دختر) است. دو فرزند شهید نامجو پزشك هستند. وزیر دفاع كابینه دولت عشق در حادثه هواپیمای C-130 به دیدار معبودش شتافت.نماز شبی كه لرزه به اتاق میانداخت(از خاطرات همسر شهید)از نظر ابعاد مذهبی، ایشان هیچ كم و كسری نداشت. مرتب روزه میگرفت و خیلی وقتها نماز شب میخواند. نماز شب او نماز معمولی نبود؛ طوری گریه میكرد كه اتاق به لرزه میافتاد. ما گاهی از صدای گریه او بیدار میشدیم.
او هیچ وقت دوست نداشت مرفه زندگی كنیم و از روز اول زندگیمان درمنزل اجارهای زندگی میكردیم. در آن زمان ارتش به پرسنل خانه سازمانی میداد و وقتی من از او خواستم كه منزل سازمانی بگیرد، گفت بگذار كسانی كه نیاز دارند بگیرند. فامیل خود را با وضع سیاسی مملكت آشنا کرده بود و در زمانی كه امام (ره) دستور دادند كه شبها مردم به پشتبامها بروند و تكبیر بگویند، او بیمحابا از ایوان منزل تكبیر میگفت. او مرتب در راهپیماییها شركت میكرد و از هیچ كمكی برای مردم انقلابی دریغ نمیكرد.رابطه عاطفی با فرزندانهمسرم با فرزندانش روابط عاطفی بسیار نزدیكی داشت. بعضی از روزها كه خیلی خسته بود. من از بچهها میخواستم كه او را اذیت نكنند تا استراحت بكند ولی او با كمال خوشرویی با آنها شروع به بازی میكرد و حرفهای آنها را میشنید و با مهربانی جواب میداد.
با پیروزی انقلاب، او تمام وقت خود را وقف انقلاب کرد. اوایل انقلاب كه بچههای انقلابی پادگانها را میگرفتند خیلی به آنها كمك میكرد و تا نیمههای شب بیرون بود. او میگفت: «بچهها هنوز پخته نشدهاند و آمادگی نظامی ندارند. من باید به آنها كمك بكنم»بعد از پیروزی انقلاب، او به اتفاق شهید محمد منتظری، شهید كلاهدوز و تعدادی دیگر از دوستانش اقدام به تاسیس سپاه پاسداران كرد. فعالیت او بعد از انقلاب به قدری زیاد بود كه شب و روز كار میكرد. او واقعا به ارتش و اسلام عشق میورزید. زندگیاش ارتش و دانشگاه افسری بود. او با آنكه از آغاز انقلاب دارای مسئولیتهای مهمی بود. با این حال این پستها و مقامها در او تاثیری نداشتند. او همان نامجوی قبل از انقلاب بود و حتی افتادهتر و متواضعتر از قبل شده بود. او با آنكه در دوران انقلاب فعالیت ضد رژیم داشت، با این حال پس از پیروزی انقلاب، لیستی به دستمان افتاد كه نام او را رژیم شاه جزء اعدامیها نوشته بود و اگر انقلاب پیروز نمیشد او را اعدام میكردند.زیادی كار ایشان و مسئولیتهای متعددش موجب شد كه ما از دیدن او نسبتا محروم شویم، ولی به خاطر اینكه او برای انقلاب و اسلام و ایران فعالیت میكرد ما تحمل میكردیم. پاسی از شب گذشته به منزل میآمد و چون احساس خطر میكردیم لذا پیشنهاد دادیم به منزل نیاید و شبها در اداره بماند و به این ترتیب از نظر امنیتی از خطر دور باشد. میگفت: ما مسلح به الله اكبریم. بعدها كه رفت دانشكده افسری چند نفری را به عنوان محافظ برای او گمارند كه او با قاطعیت گفت: با این كار دشمن خیال میكند كه از او میترسیم و خوشحال میشود و از پذیرفتن محافظ امتناع کرد.آرزوی شهادت شهادت آرزوی ایشان بود. در نیمههای شب، وقتی به نماز میایستاد، با خدا راز و نیاز میكرد و با اشك و نالههای بلند از خدا آرزوی شهادت میكرد. او در مورد شهادتش با بچهها صحبت كرده بود و آنها را آماده شهادت خود کرده بود. البته این آمادگی را از سالها قبل به من داده بود و از من خواسته بود در صورت شهادت او اصلا گریه نكنم.این موضوع را بارها به طور صریح به دخترمان گفته بود و دخترم نیز روی این مسئله حساسیت پیدا كرده بود. اما چون همه ما او را دوست داشتیم گفتهها و سفارشهای او هم برای ما دوستداشتنی بود. گرچه از دست دادن عزیزان بسیار سنگین است، ولی انسانی كه یك بعدی نباشد میداند كه در دنیای دیگر زندگی دیگری وجود دارد و بهتر است انسان راضی باشد به رضای خدا.پس از بازگشت از سفر، به منزل جدید در خارج از شهر نقل مكان كردیم. برای او كه وزیر دفاع بود این محل اصلا منطقه امنی نبود ولی او بدون توجه به این مسائل با همان فولكس كهنه رفت و آمد میكرد و به تهدیدات گروهكها و تروریستهای ستون پنجم اعتنا نمیكرد.افتخار میكنم همسرنامجو و مادر فرزندانش هستمسه روز بعد از اسبابكشی به جبهه اعزام شد و قرار بود برای جشن سردوشی دانشجویان مراجعه كند. طبق معمول ما هم منتظر آمدنش بودیم و چون همه همسران، با نگرانی و دلشوره در غروبی غمبار به اتفاق مادرم و بچهها در مقابل منزل به آسمان نگاه میكردیم و صدای هلیكوپترهای در حال عبور را به نظاره نشسته بودیم، خیلی دلمان میخواست كه او با یكی از همین هلیكوپترها آن شب از راه برسد و ما موفق به دیدار او بشویم. خلاصه شب را با دلتنگی فراوان به صبح رساندم ولی احساس من چیز دیگری می گفت و اتفاقات ناگوار را در پیش روی من مجسم میكرد. صبح زود رئیس دفتر ایشان به اتفاق چند تن از بستگان به منزل آمدند و من از آنها خواستم كه هر خبری شده بگویند، اما آنها برای رعایت حال من كه چهار ماهه باردار بودم از دادن خبر خودداری كردند. هرچه اصرار كردم نگفتند، تا این كه ساعت 8 صبح خبر سقوط هواپیمای C-130 حامل فرماندهان ارتش و بعد هم اسامی شهدای این حادثه ناگوار را از طریق رادیو شنیدیم.
چند ماه بعدی از این حادثه، سید مهدی پسر دوم من با خصوصیات خاص پدر و با روحی به لطافت روح پدر به دنیا آمد. در زمان شهادت، دخترم 9 سال و فرزند دومم ناصر 6 سال داشت. با شنیدن این خبر عرق سردی بر وجودم نشست. سفارش شهید مبنی بر گریه نكردن در شهادت او و غم از دست دادن همسر و پدر فرزندانم آتشی سوزنده بر دلم ریخته بود. نمیدانستم چه بایدبكنم و ساعتها مبهوت بودم. سرانجام باخود گفتم: وظیفه دارم از این پس برای بچههای شهید هم مادر و هم پدر باشم و با توكل به خدا تا امروز چراغ زندگی یادگارهای آن شهید بزرگوار را روشن نگه داشتهام و در حال حاضر دو فرزندم پزشك و مشغول تحصیل میباشند.من امروز افتخار میكنم كه مادر كودكان شهید نامجو میباشم و بالاترین دلخوشی من این است كه خود را یكی از پیروان ناچیز حضرت فاطمه (س) میدانم، و امروز یقین دارم كه من و مادر یا همسر سایر شهدا به خاطر خدا و مصالح انقلاب اگر همانند حضرت زهرا (س) بردباری را پیشه خود سازیم و تسلیم رضای او گردیم مطمئنا پاداش این فداكاریها را در آن دنیا خواهیم گرفت.خاطرهای از مقام معظم رهبری من اشاره به یك مورد میكنم كه شهید نامجو در كنار حضرت آیت الله خامنهای، مدظله العالی، حدود دو سه ماه متوالی در ستاد عملیات نامنظم فعالیت داشت. در طول این مدت كه ما زیر بمب و موشك دایم بودیم، بعضی وقتها تماس تلفنی با ما داشت و جویای احوال ما میشد. یك بار در حین صحبت تلفنی متوجه شدم كه صدایش گرفته است. پرسیدم: طوری شده؟ و او با لبخند گفت: چیزی نیست نگران نباش، از دود و آتش است.و پس از آن پیغام فرستاد كه پمادی برایش تهیه و ارسال كنیم. علتش را پرسیدم. گفت، انگشتان پایم زخم شده است.پرسیدم: چرا؟ گفت: برای اینكه وقت نمیكنم پوتینهایم را از پایم درآورم. چند شب بعد، ناگهان دیدیم شهید نامجو به منزل آمد. از او پرسیدم: چطور شد كه به مرخصی آمدی؟ گفت: آقای خامنهای به من امر فرمود: سید دو ، سه شب برو خانه.منبع : WWW.SHOHADA.GOV.IR
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2675]