تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836956405
سفيدترين مرد دنيا
واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: صداي موتور هواپيما مسافران را خسته و كسل كرده بود. خلبان در انتظار اجازه پرواز از برج مراقبت بود. مسافري به صداي بلند خميازه می كشيد. بعضي روزنامه مي خواندند و بعضي چرت مي زدند. مسافري روي پاكت مخصوص تهوع نقاشي مي كرد. نقش يك بز را مي كشيد. بز سر به هوا بود و زنگوله اي به گردن داشت. زن بي حوصله از پنجره بيرون را نگاه كرد. از ساختمان فرودگاه دور بودند و درچشم انداز محوطه پرت چيزي ديده نمي شد. زن در تصوير خودش روي شيشه بيگانه اي را ديد با چشم هاي سرخ شده و زير چشم هاي گود. خميازه كشيد و به دهان باز خود در تصوير نگاه كرد. زن واخورده بود با لباس هاي ساده و موهاي كوتاه و يقه مردانه و شلوار جين كهنه. همه شب را روي نيمكت سالن فرودگاه گذرانده بود در انتظار این كه هرچه زودتر اين شهر كوچك و متروك را از بالا ببيند. خيابان ها و خانه هاي كوچك شده را و شهر كوچك شده را. در مدت كوتاهي كه در شهر بود روزهاي زيادي زنگ زده بود به تلفني كه مي بايست راهگشا باشد. هر بار كه زنگ مي زد صداي يك قطعه موسيقي كلاسيك را مي شنید. شيپوري عظيم كه نواخته مي شد. شيپور رستاخيز. و بعد پيام گير شروع به كار مي كرد، بلاخره يك بار جواب شنيده بود. يك عكس براي پاسپورت جعلي لازم داشت. عكس فوري را بدون لبخند انداخته بود در لحظات هراس براي رفتن و اين كه بايد همان شب عكس را تحويل مي داد. نيمه شب در ته كوچه دراز و تاريك، پاسپورت و عكس را با دستی لرزان به يك دست ناآشنا داده بود. دستي لاغر و سياه و پشم آلو.
دو ساعت بعد ويزا داشت. با مهر خروج و امضاي سفارت. ويزاي كدام كشور؟ هنوز نمي دانست. ساعت پرواز و محل حركت را هم نمي دانست. بعد با همان تلفن به او خبردادند. مچ دست راست خود را بو كرد. بوي خوش و ناآشنايي داشت. قبل از پرواز در مغازه هاي عطرفروشي فرودگاه به خودش عطر زده بود. شيشه هاي عطر مجاني را قفل كرده بودند به ميله قفسه ها، بوها ناآشنا بودند مثل صداها و مثل منظره ها و خانه ها و خيابان ها یيِ كه در آن ها به سر برده بود.
بعد از چند دقيقه صداي موتور هواپيما عوض شد. خلبان اعلام كرد كه اجازه پرواز از برج مراقبت داده شد. مسافرها جا به جا شدند و زن نفسي به راحتي كشيد. هواپيما به آرامي چند صد متري به جلو رفت و بعد باز ايستاد. چراغ هاي قرمز روشن و خاموش شدند و آژير به صدا درآمد. اين بار موتور به طور كامل از صدا افتاد و خاموش شد.
خلبان معذرت خواست كه براي چند لحظه اخلال در پرواز پيش آمده و تا پيدا شدن عنصر مشكوك بايد در انتظار باشند.تصوير زن در پنجره مغشوش شد. دل پيچه داشت و حالت تهوع گرفته بود. بلند شد تا به دستشويي برود. مهماندار جلو آمد و دستش را روي شانه زن گذاشت و تذكر داد كه بنشيند. هيچ كس حق حركت نداشت. زن به خود پيچيد و مسافر كناري كيسه را با نقش بز به او داد.
مهماندارها در راهروها در رفت و آمد بودند و هراسان جستجو مي كردند. زن منتظر بود كه هر لحظه نامش از بلندگو شنيده شود. در كيسه عق زد و بعد مستاصل نشست. همه چيز تمام شده بود. فكر اين جا را نكرده بود. همه چيز را مرور كرد. كجا اشتباه كرده بود؟ به همه چيز شك كرد. تصاوير سريع دور و نزديك مي شدند. به پنجره نگاه كرد. تصويري از خود نمي ديد. چشم هايش را بست و نفس عميقي كشيد. تصاوير مثل پيش پرده نمايش فيلم" هفته آينده به زودي" از جلوي چشمش عبور كردند. هيچ كس را نمي شناخت. هيچ جا را بلد نبود. نشاني هيچ كس را نمي دانست. از هيچ چيز خبر نداشت. با هيچ كس در ارتباط نبود. يك مسافر گمنام در يك فرودگاه متروك كشور بيگانه. همه چيز و همه كس انكار مي شد. اين فكرها آرامش كرد.
از صداي خنده ها به خود آمد. چشم باز كرد. يكي از مهماندارها كبوتر چاهي وحشت زده اي را در آغوش داشت و به مسافرها نشان مي داد. كبوتر بال بال مي زد و مسافرها مي خنديدند.
خلبان معذرت خواست و براي پرواز اعلام آمادگي كرد. صداي موتور هواپيما عوض شد و هواپيما به آرامي جلو رفت و اوج گرفت. زن چشم هايش را بسته بود و از هيجان گريه مي كرد. نمي ديد كه شهر از بالا كوچك شده و مزرعه ها جدول هاي مكعب و مستطيل هاي كوچكي شده اند كه از دور به سبزي مي زنند. سبزي هاي كم رنگ و پر رنگ و خيابان ها درميان شهر رگه هاي دراز سربي بودند كه پيچ در پيچ شهر را از اين طرف به آن طرف مي رساندند. شهر مثل خاطرات دور مي شد.زن بارها خودش را براي اين لحظه آماده كرده بود كه بگويد: "خداحافظ، خداحافظ، خداحافظ"حالا با خودش مي انديشيد: "خيلي سخت بود."
بالاي ابرها بودند و ابرها دايره دايره مثل تاج خاري بر سر مسيح شكل مي گرفتند. بعضي ابرهاي كوچك در اطراف براي خود پرسه مي زدند. خلبان از روي آسمان شهرهايي كه مي گذشتند توضيح مي داد. بعد با خوشحالي گفت:" اين شهر كه حالا در بالاي آن هستيم زادگاه من است. من در اينجا به دنيا آمدم وبزرگ شدم. دانشگاه رفتم. خلبان شدم و ازدواج كردم و بچه دار شدم و از زندگي ام راضي هستم. بد نيست، امورات مي گذرد."
در رديف جلوتر كيسه براي بالا آوردن لازم مي شود. كسي عق مي زند و مي خواهد بالا بياورد. مسافرها كيسه هايشان را جلو مي برند. روي كيسه ها نوشته شده:" هميشه با تو.""به ياد وطن."" بهشت با دوست خوش است."مسافر جوان از میان کیسه ها کیسه اي را بر مي دارد که رويش نوشته:" به تو پناه مي برم."
فيلم كمدي خوبي پخش مي شود و صداي موسيقي مي آيد. مهماندارها كالسكه هاي غذا را مي آورند. دستمال گردن هاي كوچك زرد و آبي به گردن بسته اند و سيني هاي غذا را با شتاب به مسافرها مي دهند. عجله دارند. با آمدن غذا همهمه اي در ميان مسافرها مي پيچد. روزنامه ها را كنار مي گذارند و ميزهاي كوچك كاچويِي را براي خوردن غذا پيش مي كشند. در اين پرواز نوشابه مي دهند، از همه جور. تلخ و شيرين و ترش و شور. هديه يك شركت نوشابه سازي. انواع نوشابه ها با انواع اسانس ها. مردهاي مسافر براي چندمين بار ليوان هاي خالي خود را به مهماندارها مي دهند تا پر كنند. مردِِِی مي گويد: "در لوفت هانزا با غذا مشروب سرو مي شود."
از بالا مزارع مثل نقاشي هاي كودكان است سبز و سبز و سبز با خانه هاي قرمز رنگ و دودكش ها يي كه دود سياه و خاكستري از آن ها به آسمان مي رود.
زنگ بستن كمربندها به صدا درمي ايد. خلبان اعلام وضعيت مي كند و هواپيما پايين مي آيد و براي فرود آماده مي شود. در محوطه فرودگاه دو مرد پلاستيك هاي بزرگ قرمز رنگ را در دست هايشان حركت مي دهند تا هواپیما فرود بيايد. چراغ هاي داخل پلاستيك هاي چشمك زن هستند و با حركت دست مردها بالا و پايين مي روند. مسافرهاي جديد که آمدند همراه خود چترهاي بزرگ داشتند. چترهاراکه در قفسه هاي بالاي سرشان جا نمي شدند زير صندلي ها و در راهروها گذاشتند و راه را بند آوردند. مهماندارها هم عوض شده بودند. دستمال گردن بنفش داشتند و سعي مي كردند براي عبور كالسكه غذا راه باز كنند. بالاخره غذا را آوردند و بين مسافرها پخش كردند. يكي از مسافرها گفت كه خانه هاي زيادي دارد ولي چون بيمار است و بايد در فشار پايين زندگي كند براي همين هميشه در پرواز است. كسي روزنامه مي خواند و زن ها راجع به زني حرف مي زدند كه سه سال پيش پسر سه ساله اش را در روز سوم ماه سه روز پس از تولد سه سالگي اش در رختخواب مرده پيدا كرده بود. زن يك سال در زندان بود. هنوز قاتل پيدا نشده بود و زن حالا يك بچه كوچك ديگر داشت كه يكساله بود و هنوز محاكمه زن بعد از سه سال ادامه داشت. زن ها حرف مي زدند. يكي مادر را قاتل مي دانست و ديگري مي گفت كه او بارها خواهد زائيد براي اين كه تا وقتي زن بچه كوچك دارد او را به زندان نخواهند برد. يكي از زن ها گفت چون بچه كوچك از نظرعقلي عقب افتاده بود شايد مادر حق داشت و اگر او به حاي زن بود به اين موضوع هم فكر مي كرد. كسي گفت:" نبايد مي آمد تلويزيون و آن طور از بچه صحبت مي كرد."
كسي پرسيد: "چرا؟"
و او جواب داد:" نبايد از مرده اين طور حرف زد. آن هم وقتي كه قاتل هنوز معلوم نيست و شايد هم مادر قاتل باشد."
- پدر چه مي گويد؟ او چه مي شود؟
زن ها مي گويند:" مادر مهم است. پدر كه بچه را به دنيا نياورده و او را نزائيده. پدر مي توانست از زن هاي زيادي بچه هاي زيادي داشته باشد ولي مادر است كه همان بچه اول را داشت، در هفده سالگي."
يكي از زن ها ناگهان مي گويد:" هفده سالگي خيلي زود است. شايد حق داشت. مخصوصا كه بچه مريض بود. يعني كمي عقب افتاده."
- ولي در سه سالگي هنوز معلوم نيست.
يكي از زن ها مي گويد:" خيلي ها عقب افتاده اند، دليل نمي شود."و شوهرش را مثال مي زند كه خنگ است و هميشه ماشين را به ديوار مي زند ولي بچه هايش باهوش هستند و مادر را دوست دارند.
مهماندار شكلات مي آورد و قهوه. زن ها شادي مي كنند.
- آه شكلات با قهوه.
- شكلات با قهوه خوب است ولي من قهوه ام را تلخ دوست دارم.
- من بدون شير. كلسترولم بالاست.
- من هم تلخ.
- خيلي تلخ. تلخ و سياه.
از بالاي كوه ها مي گذرند و زنگ بستن كمربندها به صدا در مي آيد. خلبان مي گويد كه در بالاي كوه هاي آلپ هستند و منظره خوبي را مي توانند تماشا كنند. او و زنش براي تعطيلات به آلپ مي روند و سالي يك بار بليط مجاني سهميه دارند براي راه هاي دور و البته مي توانند براي راه هاي نزديك تر بليط مجاني بگيرند ولي بيشتر از يك بار براي راه دور نمي شود. براي بار دوم فقط شامل تخفيف مي شوند و اين تخفيف ها به دشواري كار و رنج او كه هميشه از خانواده دور است نمي ارزد. چرا كه كار همه جا هست ولي خانواده فقط يك جا هست. بعد آه مي كشد و مي گويد بدون پول كه امورات خانواده نمي گذرد.
حالا در ميان ابرها هستند. خلبان ساكت مي شود و چند لحظه بعد صداي زنگ بستن كمربندها و آماده شدن براي فرود به صدا در مي آيد.
مسافرهاي جديد كه سوار مي شوند همه از دريا آمده اند. زن ها بوي دريا مي دهند و موهايشان هنوز خيس است و نم دارد. با سرو صدا وارد مي شوند و روي صندلي هايشان مي نشينند. يكي از زن ها گوشواره هاي بزرگي دارد. زن ديگر عينك بزرگ آفتابي دارد كه مثل دو نعلبكي صورتش را پر كرده. زن ديگر دستبندي دارد كه چهار يا پنج صدف خيلي بزرگ دريايي آن را احاطه كرده اند.
مهماندارها غذا مي آورند. غذاها گياهي است. گوشت ندارد و ويژه گياهخوارهاست. غذاي امروز را يك شركت سازنده غذاهاي گياهي هديه داده است. همراه آن يك ليوان شير غني شده مي دهند كه مالك يك دامداري بزرگ هديه كرده است. مسافرها مي توانند چند ليوان شير بخورند. مهماندارها با پارچ هاي شير تازه در ميان راهروها ليوان ها را پر مي كنند.
خلبان براي مسافرها سفر خوشي آرزو مي كند و مي گويد كه در اين ارتفاع شيشه جلو هواپيما يخ زده و او چشم بسته مي راند و بعد مي خندد واضافه مي كند البته به كمك كامپيوتر.
زن ها مي خندند و يكي از آن ها شلوارش را تا زانو بالا مي زند و با اوقات تلخي مي گويد:
- من هنوز سفيد هستم.
زن ها هر كدام چيزي مي گويند:
- نه خيلي برنزه شدي.
- حتي كمي زيادي. سياه شدي.
زن مي گويد: "نه باز خيلي سفيد هستم. مثل ماست يا مثل شير."
زن هاي ديگر مي گويند:" نه خوبي. خيلي خوبي."
- شكلاتي شدي.
- قهوه اي مثل نان برشته.
زن مي گويد:" ولي من هميشه سفيد هستم. خيلي سفيد. مادرم مي گويد قديمي ها سفيدها را دوست داشتند حالا نه."
زن ديگر پاهاي مردي را كه شلوار كوتاه پوشيده به او نشان مي دهد و مي گويد:
- آن مرد خيلي سفيد است. سفيدتر از تو.
زن مي گويد:" ولي او آمريكايي است. سفيدترين مرد دنيا. و البته من كمي از او تيره تر هستم. خوب شد كه او را ديدم حالا دلم آرام گرفت كه سفيدتر از من هم هست."
مرد آمريكايي دستي به پاهاي سفيدش كشيد و مودبانه گفت اگر با او هستند او از كرم سفيدكننده استفاده مي كند. زن ها خنديدند و از اين كه زن راضي شده خوشحال شدند.
به صداي خنده زن ها، زن از صندلي دورتر دولا شد و مرد را ديد. چشم هايش را تنگ كرد و يك لحظه وا خورد. قلبش فشرده شد و ضربان قلبش بالا رفت.
اين همان مردي بود كه مي خواست. چهارشانه با سينه هاي فراخ. قد بلند و هيكلدار. سفيد با موهاي بور. عينكي آفتابي كه از جيب پيراهن بيرون زده بود و عينك مطالعه آويزان از گردن. كيف دستي قهوه اي با دسته بلند كنار پا. يك كفش اسپورت خيلي بزرگ با جوراب هاي سفيد و حلقه هاي قرمز و آبي تا زير زانو. ورزشكار – جسور – زيبا – چهارشانه – سفيدترين مرد دنيا. او را در نظر آورد پشت ميز كار، پشت ميز سمينار، پشت نيمكت مدرسه، در زمين ورزش، در حال رانندگي، در حال سوت زدن، در حال تدريس، در حال انعام دادن، در رختخواب، در حمام، زير دوش. حالا سيگار خاموشي گوشه لب داشت و در حالي كه روزنامه مي خواند گاهي سيگار را به دست مي گرفت و گاه به دندان مي برد.رديف دندان هاي مرد همان طور كه سيگار را گرفته بودند ديده مي شدند.دندان هاي سفيد و درشت و يك دست.
زن از جايش بلند شد، جلو آمد و از مرد معذرت خواست و روي صندلي خالي كنار او نشست. مرد خودش را جمع و جو ر كرد و لبخندي زد. زن گفت: "چه دندان هاي زيبايي."
زن از كيفش يك سيب سرخ در آورد و به مرد داد. مرد با ترديد آن را گرفت و بعد به لبخند زن نگاه كرد و سيب را به شلوارش ماليد و گاز زد. چشمش به روزنامه بود. كرم سفيدي از محل گاززدگي سيب سر درآورد. مرد بي آن كه سرش را از روزنامه بلند كند با ولع مابقي سيب را گاز زد و خورد. سيب آبدار بود و دور دهان مرد را پوشانده بود. زن خم شد تا چيزي بگويد. مرد با تشكر خنديد و دندان هاي سفيدش را نشان داد . زن خنديد و مرد باز خنديد. زن حلق او را مي ديد كه سرخ بود، سرخ سرخ. و در انتهاي دندان هاي سفيدش دو رديف دندان سربي پر شده مي ديد كه به نقره اي مي زدند. لب هاي سرخ خيلي سرخ و دست هاي بزرگ و پشمالو كه مي توانست دست هاي زن را در خود پنهان كند و بفشارد و خرد كند. زن فكر كرد چه زوج خوشبختي. حتي اگر مرد گوشتخوار بود و الكلي و سيگاري و همه چيزهاي بد جهان، باز زن مي توانست او را ببخشد و با او خوشبخت باشد.
زن گياهخوار بود. يوگا كار مي كرد. هفته اي سه روز هم خام خوار بود. اهل كوه بود. شنا مي كرد. در چند موسسه كار مجاني مي كرد. كودكان بي سرپرست، كودكان سرطاني، زنان سرپرست خانواده، ايدز، اعتياد، فحشا. زن واخورده بود با لباس هاي جين، موهاي كوتاه ، يقه مردانه و شلوار جين كهنه و يك كيف پر از يادداشت. مي خواست سر صحبت را باز كند. مرد سرش را بلند كرد و مودبانه پرسيد:" انگليسي بلد هستيد؟"
- بله، انگليسي سگي.
مرد سرتاپايش را نگاه كرد و زن همان طور خيره به سفيدي پوست مرد كه به شيري مي زند، پرسيد:" ببخشيد، سفيدترين مرد دنيا بودن چه حالي دارد؟"
مرد متوجه نشد. زن تكرار كرد. مرد مودبانه خنديد و تشكر كرد و قبل از آن كه باز روزنامه اش را بخواند به پاهاي سفيدش دست كشيد و گفت البته كه براي پاهايش از كرم سفيد كننده استفاده مي كند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 139]
-
گوناگون
پربازدیدترینها