واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی:
آن روزها با جوانى فرزانه طاهرى (مترجم) سارا جمال آبادى رنگ جوانى را پيدامى كنى وقتى از پله هاى قديمى و آسانسور خراب كه درش بسته نمى شود و از ديوارهاى كثيف دودگرفته نشر دانشگاهى مى گذرى و درطبقه دوم ساختمان به مترجم نقد ادبى، آخرين بار پدرت را كى ديدى، در دل گردباد و... مى رسى! رنگ جوانى را مى يابى وقتى فرزانه طاهرى درمقابل دلگيرى ات از سياهى ساختمانى كه محل كار او است، لبخندى مى زند و ديوارهاى سپيد اتاقش را نشان مى دهد كه تازه رنگ خورده و مى گويد: «مهم نيست» در اين ستون به سراغ روزهاى جوانى فرزانه طاهرى رفتيم كه مشغول تصحيح آثار قديمى اش براى چاپ دوباره و به قول خودش درحال احيا كردن مردگان است! از مدرسه اى به نام هدف كه درخيابان سپه سابق بود، ديپلم طبيعى - تجربى الآن - را گرفتم. يك ديپلم ناپلئونى اما در كنكور نمره خيلى بالايى آوردم! درواقع شانس آوردم چون اولين سالى بود كه مواد امتحانى زبان انگليسى بود و هوش و ادبيات فارسى و فرهنگ و تمدن ايرانى؛ اما اگر از فيزيك و شيمى سؤال مى دادند، اصلاً قبول نمى شدم. زبان انگليسى ام خوب بود، تنها به اين خاطر بود كه در مدرسه اى ابتدايى درس مى خواندم كه رئيس مدرسه همسر يك درياسالار بود كه خيلى به زبان انگليسى اهميت مى داد اسمش ... «آذرميدخت شرقى» بود و مثلاً به ساندويچ مى گفت سندويچ و ما مسخره اش مى كرديم اما تفريحم اين بود كه از كلاس كه بيرونم مى كردند، پيش او بروم تا مرا نصيحت كند... وقتى وارد دانشگاه شدم، هفده سالم تمام نشده بود و دانشگاه چشم مرا به جهان ديگرى بازكرد و زندگى ام عوض شد... خواندن ادبيات انگليسى، آثارى از يوجين اونيل، هارولد پينتر، ناباكوف، فاكنر عشق به ترجمه را درمن ايجاد مى كرد تا با ترجمه اين كتاب ها لذتى را كه مى بردم با ديگران تقسيم كنم. عشق و لذتى كه هنوز هم مرا رها نكرده... درآن روزها ابلهانه اميدوار بودم و فكر مى كردم مى شود جهان را عوض كرد. هميشه لباس هاى ساده شبيه گونى مى پوشيدم و سال اول و دوم دانشگاه از خانه پدرى با عنوان تقلبى شهرستانى به خوابگاه رفتم تا مستقل باشم. در جوانى ما فضا طورى بود كه هميشه بايد در فكر بوديم و غمگين. اگر با صداى بلند مى خنديديم، محكوم مى شديم كه درد و رنج مردم را از ياد برده ايم. فساد جامعه را از ياد برده ايم، ظلم دربارى را از ياد برده ايم و ما هميشه بايد اين چيزها يادمان مى بود و مى بود و مى بود... درواقع من خيلى فرصت جوانى نداشتم... ۱۷ آبان سال ۱۳۵۸ درست فرداى روز تولد ۲۱ سالگى ام با هوشنگ گلشيرى ازدواج كردم. گلشيرى ۴۲ ساله بود و سال ها مجرد و يا با خانواده اى زندگى كرده بود كه به او خدمات داده بودند و او هم از من همين انتظار را داشت اما يا نمى شد يا نمى توانستم... اما ياد گرفتم زندگى مثل جنگ مى ماند و بايد مثل سربازى باشى كه سنگرهايى را فتح مى كند و فتح مى كند تا بالاخره يك جايى برسر مواضع اشغال شده با سرباز ديگر به توافق برسد و خوشبختانه اين اتفاق درزندگى ما خيلى زود افتاد. اولش خيلى له و لورده شدم چون بلافاصله هم دو تا بچه پشت سر هم آمد... روزهاى اول اصلاً نمى توانستم يك خط كتاب هم بخوانم اما چون از اول آدمى نبودم كه چارچوب ها قد و اندازه اش را تعيين كنند و ازدست دادن مادرم در چهارسالگى خواه ناخواه مسؤوليت زندگى را به دوشم انداخته بود، تحمل بالايى داشتم و توانستم زندگى دشوارى را تاب بيارم! فقر زياد، فشار روانى، جنگ... اما خودم را عادت دادم ، تحملم را زيادتر كردم... كهنه بچه را عوض مى كردم و دو خط كتاب مى خواندم... توى آشپزخانه كنار قابلمه سر چراغ روى يك ميز كوچك ترجمه مى كردم و در هر شرايطى به كارم ادامه مى دادم. هميشه در زندگى راهم را پيدا كردم... كورمال كورمال رفتم و تصادفاً شاملو را شناختم، فروغ خواندم... توى خانه پدرى جز كتاب هايى كه پدر مى خريد تا نتيجه اخلاقى بگيريم - مثل كتابهاى بالزاك - نبود اما از ديگران كتاب قرض مى گرفتم و مى خواندم. سينما مى رفتم. فيلم هاى خوب مى ديدم وودى آلن، گوزن ها، اسرار گنج دره جنى. هميشه خودم بودم و حتى ازدواج با هوشنگ گلشيرى چيزى را عوض نكرد. او روحيه استقلال طلبى مرا دوست داشت... من چهارسال بود توى مركز نشر دانشگاهى كارمى كردم و هيچكس نمى دانست كى هستم!؟ هركدام از ما مسؤول عمل خودمان بوديم درعين كمك به همديگر... امروز پسرى ۲۳ ساله و دخترى ۲۴ ساله دارم كه اصلاً برايم قابل تصور نيست دخترم مثل ۲۴ سالگى من دوبچه داشته باشد و اين همه مسؤوليت و مشكل. شايد نوع كودكى من توقعاتم را كم كرد و تحملم را زياد و شايد من بايد درتربيت بچه هايم جور ديگر عمل مى كردم. اما خوشحالم كه به اين زودى قرار نيست در زندگى قرار بگيرند كه گاهى روزمرگى اش حال آدمى را ازهرچه زندگى است به هم مى زند. به جوانى كه برمى گردم دلم مى خواهد چندين زبان ياد بگيرم. شايد هم آنقدر زود ازدواج نمى كردم(؟!) نه... به آن زودى ازدواج نمى كردم اما هرزمانى كه بود بازهم هوشنگ او را انتخاب مى كردم. اى كاش به جاى ۲۱ سالگى امروز با او مى توانستم باشم... اى كاش... پله هايى كه به بيرون مى روند و ديوارهاى سياه دودگرفته و خانم مترجم كه ديروز در مدرسه هر شيطنتى كه مى شد، به نام او بود و امروز ترجمه هاى خوب كه كلمه به كلمه اش سياهى ديوارها را ازيادت مى برد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 271]