واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: بهترین نمونه برای چنین تلاشی، تغییر نام یكی از داستانها از معادل یك اصطلاحِ انگلیسی به نامِ یكی از ترانههای شش و هشت و نسبتاً بیارزش ایرانی است. نگاه كنید به صفحه 43 كتاب و داستانِ «زیر و رو بشه دنیا، من دوسِت دارم»... به نامِ موسیقی، به كامِ ادبیات در فیلم بهخاطرماندنی «التهاب» ساخته «مایكل مان»، صحنهای هست كه در آن «رابرت دنیرو» و همبازیاش، روی بالكن آپارتمانی ایستادهاند و به منظره نیویورك در شب نگاه میكنند. دنیرو تعبیر شاعرانهای از تصویر پیشِروشان ارائه میدهد: «شهر نور و چراغ» و با جمله دیگری درباره نوعی نیلوفر آبی كه فقط سالی یكبار از آب بیرون میآیند، حرفش را كامل میكند، و اتفاقا آنچه فیلمبردار در نظرِ تماشاگر ثبت میكند، نماهای رنگی و ریز و درشتی از چراغهای ناواضح و اصطلاحا فلوشده روشناییهای شهر است كه در تاریكی شب،سوسو میزنند. درست عینِ عكسی كه برای جلد كتاب «شبانهها» استفاده شده و چه عكسِ خوب و هوشمندانهای هم هست. به هرحال در طولِ این سكانس، موسیقی بینظیری زیرِ دیالوگ این دو نفر شنیده میشود؛ موسیقی غریبی كه بهسادگی نمیتوان از آن گذشت و فراموشش كرد و كاملا مناسب همین صحنه است. به این موضوع اشاره كردم تا بگویم آنجا در آن فیلم، موسیقی و شب آنقدر با هم خوب چفت شدهاند كه بیشتر شبیهِ رویا میمانَد و هر كس با شنیدن آن موسیقی،فورا به یاد شب میافتد،نه هیچ چیز دیگر. موسیقی میشود زبانِ تصویر و فضای كمدیالوگِ صحنه را پُر میكند. این اتفاق در كتاب «شبانهها»ی «كازوئو ایشیگورو» به شكل وارونه افتاده است. صحبت از موسیقی است. پنج داستانِ موسیقی و شب. داستانها نمیخواهند لزوما درباره موسیقی، قصهسُرایی كنند، كه میخواهند حس جادویی و اغواگر موسیقی را با زبانِ كلمات به خواننده منتقل نمایند. پس نویسنده دست به كار میشود و با كلمات ویژهای، سنفونی بیمانندی از هرآنچه باید درباره موسیقی بدانیم (شما بخوانید «بشنویم») راه میاندازد. «ایشیگورو» كه به تعبیر خودش، «اگر علاقهاش به موسیقی بیشتر از نوشتن داستان نباشد، كمتر نیست»، ادبیات را در وصف هنری شنیداری به خدمت میگیرد و همین است كه اصلا كار او را سختتر میكند. باید اذعان داشت بنا به همان دلیل صامتبودن چیزی به نامِ «كتاب و ادبیات»، اینجا برنده نهایی، داستانها و كلماتند. در هر صورت با تمامِ تلاشِ ماهرانه «ایشیگورو»، داستانهای او، وقتی كه با حال و هوای موسیقی مینویسد، چیزی كم دارد و آن صدای مسحوركننده موسیقیهایی كه لابهلای سطرهای نوشتههایش از آنها یاد میكند. نخست آنكه ایشیگورو با اشراف و اطلاعات دقیقش بر نام سازها، آلبومهای موسیقی، نوازندگان و خوانندگان و حتی اصطلاحات تخصصی علم موسیقی، فضاهایی ملموس، حقیقی و قابلباور خلق میكند كه مخاطب نتواند كمترین شكی از تصنعیبودن داستانها و خیالبافی خالقشان به ذهن خود راه دهد. «شبانهها» مملو از اسامی افراد و مكانهای مشهوری از «كافه لاونا» در میدان «سن ماركو»ی وِنیز و «ژان راینهارت»، گیتاریست شهیر بلژیكی، تا «جو پاس»، «جولی اندروز»، «فرانك سیناترا»، «گِلِن تراویس كمپل» و «رِی چارلز» است و همچنین بسیاری دیگر از چهرههای سرشناس ادبیات و سینمای بینالملل كه یا خود بهطور مستقیم دستی در وادی موسیقی داشتهاند یا به نوعی فعالیتی غیرمستقیم سبب شده نامِ آنها با دنیای موسیقی پیوند بخورد، دوم آنكه نثر «ایشیگورو» و موضوعاتی كه برای روایت برگزیده، آنقدر ناب و خوبند كه اگر سوژه موسیقی را هم از آنها فاكتور بگیریم، باز خواندنی و تكاندهندهاند. انگار از ابتدا موسیقی بهانهای بوده تا فقط این قصهها نوشته شوند و چیز بیشتری یا بهتری به ادبیات موجود بیفزایند. شاید یك افتخار دیگر. هر كدام از پنج داستان كتاب، پُرند از موقعیتهای فوقالعادهای كه به یقین خواننده را به تفكر و تأثر وا میدارد تا درك كند آدمها چقدر موجودات پیچیده و گرفتاری هستند، حتی اگر از هنر والایی چون موسیقی برخوردار باشند، حتی اگر خوانندهای مشهور مانند «تونی گاردنر» باشند یا نوازنده ویولنسلِ گمنامی مثلِ «تیبور». نكتهای كه در این میان و در استقبال و موفقیت اجمالی «شبانهها» در كشور ما نباید نادیده گرفته شود و از كنار آن بیاهمیت گذشت، ترجمه دقیق، خوشخوان و روان «علیرضا كیوانینژاد» است.میتوانیم بگوییم او در ترجمهاش از «شبانهها» به سلیقه، حوصله و شعور مخاطبش احترام گذاشته و سعی كرده تا حد ممكن به اصلِ داستانها وفادار و گویای متنِ ایشیگورو باشد. در عینحال كه برای خواننده فارسیزبان، تداعیكننده حس و حال یك داستان ایرانی است! بهترین نمونه برای چنین تلاشی، تغییر نام یكی از داستانها از معادل یك اصطلاحِ انگلیسی به نامِ یكی از ترانههای شش و هشت و نسبتاً بیارزش ایرانی است. نگاه كنید به صفحه 43 كتاب و داستانِ «زیر و رو بشه دنیا، من دوسِت دارم»، كه اشاره دارد به ترانه مشهوری از فرانك سیناترا و رِی چارلز (دو خواننده قدیمی آمریكا) با این مضمون كه «چه باران ببارد، چه آفتاب بتابد، معشوق خود را بینهایت دوست دارم»! البته نامِ داستان و ترانه اصلی هم، ترجمه كلمه به كلمه همین عبارت بوده، یعنی: «Come Raine or Come Shine».
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 316]