تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 18 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هرگاه نيت فاسد شود، بلا و گرفتارى پيش مى آيد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805538976




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

روزی روزگاری خرمشهر/1 روایتی متفاوت از بچه های شهر جهان آرا


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: روزی روزگاری خرمشهر/1
روایتی متفاوت از بچه های شهر جهان آرا
اینجا خرمشهر است، همان شهری که پای وجب به وجبش خون پاکترین سربازان امام(ره) و فرزندان این ملت مظلومانه به پایش ریخته شده. کودکان دیروزی که به امید و عشقی با همه کاستی ها و نبودن ها با ایمانی که داشتند حرکت کردند و جاودانه شدند.

خبرگزاری فارس: روایتی متفاوت از بچه های شهر جهان آرا



به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، شنیدیم این بار گروه های جهادی (قرارگاه جهادی "نجف") به چند نقطه از استان خوزستان مانند شادگان، دشت آزادگان و خرمشهر سفر کرده اند و ما توفیق همراهیشان را در خرمشهر داشتیم. آنچه خواهید خواند، گزارشی است از این همراهی جهادی : وارد شهر که می‌شوی تناقض عجیبی را حس می‌کنی بین نام خرمشهر و آنچه پیش رویت قرار دارد. فضا طوری است که حس می کنی نه دهه شصت،‌که دهه هفتاد است و روزهای پس از جنگ که تازه قرار بود کم‌کمک اوضاع شهر سر و سامانی بگیرد و بشود همان خرمشهری که بود.


ساختمانی معروف به شش طبقه در مرکز شهر خرمشهر   مرکز شهر را رد کردیم و وارد روستای "محرزی" شدیم؛ "نهر هشت". فاصله مرکز شهر تا این روستا آنقدر کم است که یک غیر بومی متوجه نمی شود. تا به شما نگویند الان در شهر هستیم یا روستا، خیلی خودتان ملتفت نمی شوید. بعد از استقرار و نفسی تازه کردن، ساعت حدود 9 شب زدیم به راه.  برای رفتن تا مرکز شهر باید یک جاده خاکی را طی کنیم و اگر ماشینی به پستمان خورد سوار شویم، آن هم با نور کم و فضایی که کاملا در روستا بودن را به رخ می کشید. هوای مطبوعی بود. بنا داشتیم در مرکز شهر چرخی بزنیم.غریب بودیم و کمی خوف داشتیم، به خصوص با وجود سگ هایی که بسیار بودند در اطراف. آن شب گذشت. فردا صبح با یک ماشین و راننده بومی خرمشهر، راهی شدیم برای سرکشی به روستاهایی که بچه های جهادی در آنها مشغول خدمت رسانی بودند و نیز بازدیدی از نقاط مختلف خرمشهر.  مدتی که آنجا بودیم زوایای مختلفی از  بافت سنتی و مذهبی و رسم و رسومات و کمبود ها و منابع مادی و معنوی منطقه را به چشم دیدیم. اما گزارش اول این سفر را اختصاص می دهیم به سرمایه های اصلی این شهر، سرمایه هایی که حتی نفت و گاز و زمین حاصلخیز خرمشهر هم به گرد پایشان نمی رسد و اصلا همه اینها باید در خدمت آنها باشد. این ها بچه های خرمشهرند. همان خرمشهری که پای وجب به وجبش خون پاکترین سربازان امام خمینی(ره) و فرزندان این ملت مظلومانه به پایش ریخته شده. همان کودکان دیروزی که به امیدی و به عشقی با همه کاستی ها و نبودن ها با ایمانی که داشتند حرکت کردند. محمد جهان آرا و عبدالرضا موسوی و بهروز مرادی ها از اهالی همین خاکی بودند که قرار بود دشمن قلدرانه از دستمان دربیاورد. خاکی که خط مقدم بود برای حفظ اسلام و ناموس تمام ایران. همان طور که نفت و گاز خرمشهر تنها متعلق به این خطه نیست مصائب و کمبودهایش هم تنها به آنها ربط ندارد. اگر چه در این سالها بی شک جمهوری اسلامی کمک های فراوانی را برای آبادانی این شهر چه مادی و چه معنوی کرده است اما هنوز جا برای کار فرهنگی و عمرانی و بهداشتی بسیار است و این گزارش اگر چه ممکن است خاطر مخاطبش را مکدر کند و دلش را به درد بیاورد اما حرف هایی است که باید نوشته شود اگرچه تلخ.  امروز خرمشهر محرومیت را با همه وجود تحمل میکند. در حالی که بهترین منابع را در اختیار دارد. امروز وقت آن است که مردمش همت کنند و دولت کمک بیشتر تا بر گردد به روزهای پررونق خود.

این جا خرمشهر است. و این بچه هایی که می بینید اهل همین آب و خاک هستند. بچه هایی که در عمق نگاهشان صداقت و یک رنگی موج نمی زد بلکه طوفان به پا می کرد. وقتی می خندیدن از ته دل بود و وقتی نگاه اعتراض آمیزشان را به لنز دوربین خیره می کردند شرم حضور را در خودت حس می کردی که حالا بعد از این همه سال تو کجا بودی و ما کجا؟! بعضی هایشان هم نه می خندیدند و نه اعتراضشان در نگاه مشهود بود. فقط نگاهت می کردند نگاهشان پر بود از یک حیای وصف ناشدنی. تا به سمتشان چشم می انداختی رندانه لبخندی می زدند و رویشان را بر می گرداندند تا تو بروی سمتشان.

  اما یک نکته در بین همه آنها مشهود بود و آن نگاه به آینده ای که کاملا مبهم به نظر می رسید آنقدر گنگ و مبهم که اکثرشان حتی به آن فکر هم نکرده بودند.  

  اولین روستایی که بعد از محرزی وارد آن شدیم «شنه» بود. بچه های جهادی در مدرسه روستا که نامش شهدای کربلا بود مستقر شدند برای تعمیر مدرسه و کارهای مربوط به این امر. اهالی را می دیدم که گاهی برای اینکه ببینند چه خبر است سرکی داخلی مدرسه می کشیدند. از پسر بچه ای که داخل حیاط ایستاده بود نامش را پرسیدم. گفت: عبدالخالق است البته این را با خجالت فراوان جواب داد. از او یک سوال ساده پرسیدم و شاید هم پیچیده، گفتم می خواهی چکاره شوی؟ فکر کرد و برای اینکه جوابی داده باشد، گفت: هیچکاره. گفتم هیچ کاره؟! جواب داد نمی دانم! پرسیدم پدرت شغلش چیست؟ گفت او سالهاست مرده و من نمیدانم چرا و چطور و حتی کی. الان برادرم خرج ما را می دهد. برایم تعجب داشت؛ تا حالا ندیده بودم پسری 12-13 ساله فکر نکرده باشد می خواهد چکاره شود.

  از عبدالخالق که هنوز با شرم نگاه می کرد خداحافظی کردیم و راه افتادیم برای دیدن بقیه روستا. اما منظره مقابل مدرسه نظرم را جلب کرد. یک نخلستان خیلی زیبا با هوایی که ابری بود و بهاری. آنقدر زیبا بود که چند دقیقه ای نگاهم دوخته شد. برگشتم خانه ای را دیدم که هنوز در حالی که روز بود چراغش روشن بود. نمی دانم از آمدن روز بی خبر بودند یا روشنایی را در لامپ کوچک مقابل در می دانستند و شاید هم کلا لامپ را فراموش کرده بودند. در حفظ اشعار سهراب سپری فقیرم اما ناگاه زمزمه می کردم: باغ همسایه چراغش روشن...

  پسر بچه دیگری همان موقع در را باز کرد و بدون اینکه من را بشناسد لبخندم را با لبخند جواب داد. از او هم نامش را پرسیدم. احمد بود. کلاس اول را می خواند. وقتی پرسیدم می خواهد چکاره شود فقط نگاه کرد و خندید و رفت تا بازی کند.

  به روستای دیگری رفتیم به نام مصلاوی(1). کوچه خاکی پر بود از دختر و پسر بچه های قد و نیم قد. دوربین را که دیدند با شعف زیادی آمدند سمتم. ایستادند تا ازشان عکس بگیرم و وقتی عکس را نشانشان می دادم انگار می خواستند پر دربیاورند. با اصرار تک تک دوربین را می گرفتند برای دیدن عکس. شوقشان من را هم سر شوق می آورد از بس شادیشان واقعی بود و مستانه می خندیدند. بدون توجه به هیچ کمبودی. آنها بچه بودند و هنوز مثل ما غر زدن را بلد نشده اند این را خوب می شد از صورت های ساده و مهربانش دریافت. از دخترها پرسیدم می خواهید در آینده چکاره شوید؟ نگاهشان مشخص بود که سوال احمقانه پرسیده ام، خنده کنان سریع بحث را عوض کردم و ایستادیم با هم به عکس گرفتن و خندیدن. خنده واقعی مطاعی بود که آنها داشتند.

  در نقطه ای دیگر که مرکز شهر بود پسر بچه ای ده ساله با دو گالن بزرگ خالی را دیدم که می رفت آب بیاورد. نامش واحد بود و آگاهانه می‌خواست هیچ کاره شود. می گفت چرا دولت کمک‌مان نمی کند و ما باید اینطور زندگی کنیم. گفتم خب خودت باید اول حرکتی کنی اما گوشش بدهکار این حرف ها نبود و رفت تا گالن ها را پر از آب شیرین کند.

  وارد روستای دیگری شدیم. دختر بچه ای هشت ساله بود حدودا. با هر حربه ای که به خرج دادم راضی نشد حتی یکبار به لنز دوربینم نگاه کند و یا با من حرف بزند. دلش حسابی پر بود اما نمی دانم چرا؟

  پسر بچه دیگری جلو آمد. از او هم سوالی را که از همه می پرسیدم، پرسیدم گفت: می خواهد پلیس شود. خوشحال شدم بالاخره یکی جواب روشنی داد. گفت: پدرش هم پلیس است و او می خواهد مثل پدرش قوی باشد. یکی دیگر که لباس تیم بارسلونا تنش بود گفت: بازیکن مورد علاقه اش اما کریستین رونالدو است و او می خواهد مربی فوتبال شود چون به این کار علاقمند است.



  تعدادی دیگر از کودکان روستای «رحمانیه» در جزیره مینو سخت مشغول فوتبال بودند با بطری دلستری که نقش توپ را برایشان بازی می کرد.

  بعد از رفتن به چند روستا شب بود که به سمت محرزی و آن حسینیه که محل اسکانمان بود حرکت کردیم. در راه به این فکر می‌کردم که اگر بین اینها نخبه ای باشد چطور میخواهد کشف شود؟ آیا سرمایه هایی که بین این کودکان هستند مانند نفت و گازش کشف می شوند؟ اگر نشدند چه؟ اگر یکی از اینها به خاطر محیط کثیفی که در آنجا زندگی می کند در همان کودکی بیمار شود و بمیرد چه؟ ترک تحصیل به خاطر نبودن درآمد را چه کسی پاسخگوست؟ ای کاش در بین همه کمبود امکانات یکبار جای صادرات نفت و گاز انگیزه به این شهر صادر شود تا آنها هم به آینده فکر کنند. آینده ای که از آن آنهاست.























  انتهای پیام/ب

94/01/18 - 10:38





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 42]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن