واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: وقتی فرمانده مجروح شدحاج احمد دوست دارم که بیایی و باز فرماندهی لشکرت را به عهده بگیری .اما هرگاه احساسم بر عقلم غلبه می کند فکر می کنم اگر نیایی شاید بهتر باشد بیایی که چه ببینی ؟بیایی که حیوان صفتانی را در لباس انسان ببینی .بیایی که ببینی چطور با بی عفتی روی خون شهدا راه می روند !حاج احمد جان، دیر زمانی است که از رفتنت می گذرد ، رفتنی که تا امروز بازگشتی در آن نبوده . حاج احمد عزیز ای کاش ما بسوی تو بیاییم ای کاش که ما با سپاه سید خراسانی به طرف تو بیاییم و از آنجا با همراهیت به سوی مکه برای بیعت با مولایمان برویم ...
• حاج احمد که مجروح شد به اصرار بچه ها به پشت خط آمد تا پایش را پانسمان کند . وقتی به بیمارستان رسید نگاهی به تک تک ما کرد و گفت: به هیچ وجه کسی حق ندارد بگوید این فرمانده است .بگوئید این سرباز وظیفه است که مجروح شده. با این تأکید ناچار به قبول شدیم موقع عمل که رسید دکتر بیهوشی به سراغ حاج احمد آمد تا او را برای عمل بیهوش کند ، ولی هر کاری کرد حاج احمد قبول نکرد . وقتی هم بچه ها جویای ماجرا شدند گفت: امکان داشت اگر مرا بیهوش می کردند در حالت بیهوشی تمام مسائل نظامی را به دکتر لو می دادم و به عملیات ضربه می خورد . وقتی قرار شد پای حاج احمد را بدون بیهوشی عمل کنند همه نگران شدیم بعد از عمل تازه فهمیدیم که در موقع شکافتن پا ، چه زجر و دردی را تحمل کرده و با تمام اینها راضی به بیهوشی نشده است . • روی رکاب مینی بوس ایستاده بود. بچه ها یکی یکی از کنارش رد میشدند، می رفتند بالا سروصدا و خنده مینی بوس را پر کرده بود.انگار نه انگار که میخواستند بروند جنگ.ـ همه هستن؟ کسی جا نمونه. برادرا چیزی رو که فراموش نکردین؟ غلامرضا خیلی جدی گفت «برادر احمد، ما لیوان آب خوریمون جا مونده. اشکالی نداره؟»دوباره صدای خنده بچه ها رفت هوا.احمد لبخند زد. به راننده گفت «بریم» • وقتی حاج احمد اسم لشکر رو انتخاب کرد. گفت می خواهم هر کی اسمشو می شنوه صلوات بفرسه لشکر 27 محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله ) • پیشنهاد کرده بود وقت های بی کاری بحث های اعتقادی کنیم. توی یک اتاق کوچک دور هم مینشستیم. خودش شروع میکرد.ـ اصلاً ببینم،خدا وجود داره یا نه؟من که قبول ندارم.شما اگه قبول دارین،برام اثبات کنین.هر کسی یک دلیلی میآورد.تا سه ـ چهار ساعت مثل یک ماتریالیست واقعی دفاع میکرد.یک بار یکی از بچه ها وسط بحث کم آورد. نزدیک بود با حاجی دست به یقه شود. حاجی گفت :«مگه شما مسلمونا تو قرآن نخوندید که جدال باید احسن باشه؟!»یقهام را از لای دستش کشیدم بیرون،در رفتم. من را دید، دوباره شروع کرد به داد و فریاد.با التماس گفتم«حاجی،به خدا من فقط دو ساعته از مرخصی اومدهم.»ـ نه خیر،یک ساعت و نیمه که اومدی،اما به جای این که بیای به مجروحا سربزنی،رفتی به کیف خودت برسی.سرم پایین بود که صدای گریهاش را شنیدم• پرسید«کجا بودی تا حالا؟» گفتم داشتم غذا میخوردم. دست انداخت یقهام را گرفت و با خودش برد.یک پسر هفده ـ هجده ساله روی تخت دراز کشیده بود.ما را که دید، ترسید.دست و پایش را جمع کرد.ـ اینا چیه روی دستای این؟یقهام هنوز دستش بود.نفسم بالا نمیآمد.گفتم«…خون.»رو کرد به آن پسر،پرسید«از کی این جایی؟»ـ یک هفتهس.دیگه داشت داد میزد.ـ گفتهای دستاتو بشورن؟ـ گفتم، ولی کسی گوش نداد. یقهام را از لای دستش کشیدم بیرون،در رفتم. من را دید، دوباره شروع کرد به داد و فریاد.با التماس گفتم«حاجی،به خدا من فقط دو ساعته از مرخصی اومدهم.»ـ نه خیر،یک ساعت و نیمه که اومدی،اما به جای این که بیای به مجروحا سربزنی،رفتی به کیف خودت برسی.سرم پایین بود که صدای گریهاش را شنیدم.ـ تو هیچ میدونی اون بچه دست ما امانته؟… میدونی مادرش اونو با چه زحمتی بزرگ کرده؟ • همراه ما کشیده بود عقب.باید یک کم استراحت میکردیم و دوباره میرفتیم جلو.قوطی کنسرو را باز کردم و گرفتم طرف حاجی.نگاهم کرد.گفت«شما بخورین.من خوراکی دارم.»دست مالش را باز کرد.نان و پنیری بود که چند روز قبل داده بودند. • حاج احمد آمد طرف بچهها.از دور پرسید«چی شده؟» یک نفر آمد جلو و گفت«هرچی بهش گفتیم مرگ بر صدام بگه،نگفت.به امام توهین کرد،من هم زدم توی صورتش.» حاجی یک سیلی خواباند زیر گوشش. ـ کجای اسلام داریم که میتونید اسیر رو بزنید؟!اگه به امام توهین کرد،یه بحث دیگهس.تو حق نداشتی بزنیش. • آخرین نفری که از عملیات برمیگشت خودش بود.یک کلاه خود سرش بود،افتاد ته دره.حالا آن طرف دموکراتها بودند و آتششان هم سنگین.تا نرفت کلاه خود را برنداشت، برنگشت.گفتیم«اگه شهید میشدی…؟»گفت «این بیت المال بود.» • زخمی شده بود.پایش را گچ گرفته بودند و توی بیمارستان مریوان بستری بود.بچه ها لباسهایش را شسته بودند. خبردار که شد،بلند شد برود لباس های آن ها را بشوید. گفتم«برادر احمد،پاتون رو تازه گچ گرفته اند.اگه گچ خیس بشه، پاتون عفونت میکنه.»گفت«هیچی نمیشه.»رفت توی حمام و لباس همه بچه ها را شست. نصف روز طول کشید. گفتیم الآن تمام گچ نم برداشته و باید عوضش کرد. اما یک قطره آب هم روی گچ نریخته بود. میگفت«مال بیت المال بود،مواظب بودم خیس نشه.» وقتی حاج احمد اسم لشکر رو انتخاب کرد. گفت می خواهم هر کی اسمشو می شنوه صلوات بفرسه لشکر 27 محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله ) ای با نفس امام خو کرده زان رایحه کسب آبرو کرده سرمست ز باده کلام او توفیق شهادت آرزو کرده یک قوم تو را شهید میخوانند یک قوم تو را اسیر میداند ای بلبل در چمن نگنجیده ای یوسف در وطن نگنجیده ای کاکل غرق خون برآشفته در بوته آزمون بر آشفته تو کیستی آنکه نور نوشیده پیراهنی از حضور پوشیده تندیسه غیرت وجوانمردی بر ظلمت شام غم خروشیده من کیستم؟ آنکه در وطن مانده در بند حجاب خویشتن مانده چشمی به در امید خشکیده در حسرت بوی پیرهن مانده ای زمزم کوثری مرا دریاب وی پنجه حیدری مرا دریاب دستانم هر تپش عطش دارد وی لطف برادری مرا دریاب دریاب که بی تو سخت درماندم در مصر غم تو در به در ماندم از پیرهنت حوالتی بفرست بیبرگ عبور پشت در ماندم ای جبهه به خاک جبههها سوده در معرکهها دمی نیاسوده وی اسوه استقامت و ایثار در مصر شکنجهها نفرسوده ای گمشده حصار پیچیده وی ماه به شام تار پیچیده دستان کدام فتنه رویت را در پردهای از غبار پیچیده؟ زینب سیفیبخش فرهنگ پایداری تبیان منابع : وبلاگ 100 خاطره وبلاگ کربلای 5اشعار مرحوم آقاسی مطالب مرتبط : یك قوم تو را شهید می خوانندمردی كه دیگر بازنگشتده هزارمین روز اسارت عروسی خوبان در مریوان (عکس)وقتی فرمانده خواب بود آلبوم تصاویر جاوید الاثر احمد متوسلیانیک مرد از میان شما رفت و برنگشت... قصه بی نشانی سرداران خطه نور رشادتهای حاج احمد متوسلیان در كردستاناظهار نظر منتشر نشده رهبر انقلاب درباره حاج احمد متوسلیانمسافران سرزمین زیتون و چشمان امیدوار به بازگشت آنانبرادر احمد به مریوان برگرد!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 497]