واضح آرشیو وب فارسی:فارس: برای بانوی رحمت «مادر شهیدان کشوری»
شهر دیگر بیتو سیمرغ نیست/چه خورشیدها طلوع نکرد، وقتی اسم مرا صدا میزدی!
شهری که بیتو دیگر سیمرغ نیست، شهر ما شهر کوچکی بود که چون تو در آن سکونت داشتی چارهای نداشت جز آنکه نامی مثل سیمرغ برای خودش دستوپا کند.
به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، در پی رحلت مادری مقاوم و انقلابی «حاجیه خانم فاطمه سیلاخوری» مادر شهیدان احمد و محمد کشوری» یادداشتی از مسعود آبآذری پژوهشگر و نویسنده جوان دفاعمقدس که عمری را با این شیرزن گذرانده، در ادامه تقدیم به مخاطبان میشود. مادر خوبم! خوب به خاطر دارم هنگامیکه فقط نوجوانی بودهام قرار شد به دیدنت بیایم ولی نمیدانستم راهی که مرا به خانهات میآورد، راه رسیدن به خورشید است و خانه قدیمی و مهربانت حامی خورشید. نمیدانستم که چه راه مقدس و با عزتی است، راه رسیدن به دامان مهربانت که رنگینکمان عطوفت بود. من که یک روستازاده نوجوان بودم، فقط فردایی کوچک را در ذهن داشتم اما وقتی به خانهات رسیدم، همه مسیر زندگیام عوض شد، نگاه مهربان و باشکوهات به من عزت و شکوه داد، به من بزرگی هدیه کرد. هرچند که وقتی به خانهات رسیدم در ابتدا مات ماندم، چون در ذهن کوچک نوجوانیام، میپنداشتم خانه بانوی ایران زمین، میبایست قصری باشکوه باشد اما خانهات کوچک و قدیمی بود با بامپوش حلبی و دیوارهای قدیمی و حیاطی کوچک پر از بوتههای گلهای رز و سرخ. مادر من! بانوی بزرگ ایران! که قسمات پرچم مقدس ایران بود، وقتی با هیبت میگفتی: «مادر جان! مامان! به پرچم ایران قسم... .» نمیدانستم که آن روز زندگیام عوض میشود و جادوی مهربان نگاهت، مرا به دریا وصل میکند، نمیدانستم که دستان مهربان و قشنگت، سازنده چه قصرهای باشکوه در جان و دل من خواهد شد. هر وقت خسته میشدم و از دنیا گزیده، همان راه نوجوانیام را قدم میزدم تا به خانهات بیایم تا به آرامش برسم که تو همسایه خدا بودی؛ با من چه خورشیدها که طلوع نکرد، وقتی تو اسم مرا صدا میکردی! حالا که از کوچیدن باوقارت میگذرد، کسی چه میداند که بر من میلیونها سال گذشت، جز تو و خدایت؟! تنها مرهم زخم دل من وابسته به مهربانیات است، میدانم که مرا و همه نوجوانها و جوانهای ایرانی را فراموش نمیکنی. از خدا میخواهی تا در باغ دل همه ما یک خورشید ـ 100 برابر بزرگتر از خورشید آسمان ـ شکوفه بدهد و عطر دلانگیز آن از شهر رویایی سیمرغ همه ایران زمین را فرا بگیرد. شهری که بیتو دیگر سیمرغ نیست، شهر ما شهر کوچکی بود که چون تو در آن سکونت داشتی چارهای نداشت جز آنکه نامی مثل سیمرغ برای خودش دستوپا کند وگرنه افسانه نام زیبایت حدیث خوشآهنگ منقار هر سیمرغی است. مادر، مادر، مادر! من و همه ما میدانیم که بیقراریات وقتی به احمد جان و محمدت رسیدی پایان یافت ولی تو را به پرچم ایران قسم، یادی از ما هم بکن، من هنوز مثل آغاز نوجوانی، در راه رسیدن به تو گام برمیدارم، راهی که روزی به خورشید میرسیم و باز همسایه خدا میشویم! انتهای پیام/86029
93/12/18 - 07:54
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 22]