واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: كنار جاي خالي شغل پدر مينوشتم: شهادت
روزهاي سال 1386 خانه شهيد رضازادهآذري آماده پذيرايي از يك مهمان بود؛ مهماني كه قاب خالي خانه را با دو ركعت نماز عاشقانه در لابهلاي سكوت نيمهشب مهمان كرده بود.
نویسنده : صغري خيلفرهنگ
آري پدر پس از 20 سال به خانه برگشته بود تا روز رجعت پيكرش دو ركعت نماز عاشقانه بخواند و به همسرش بگويد آنچه از جسم او باقي مانده و در راه است، بازماندهاي از قافله شهداست كه پذيرايي شايسته طلب ميكند. 20سال بيخبري برايش كافي بود تا همسر و فرزندانش به آمدن همان يك مشت استخوان در گلوي خاك مانده هم راضي باشند. اما روزهاي رفتن پدر، فرزندش وحيد به دنيا آمد و آن روز كه باقي مانده پيكر پدر تفحص و به جمع خانوادهشان اضافه ميشد، او 20سال تمام داشت. 20 سال حرفهاي ناگفته كه در سينهاش جمع شده بود. فرزندي كه شغل پدر را شهادت ميدانست، اين روزها سرباز ولايت بودنش را مرهون تربيت مادر ميداند. اي پيش پرواز كبوترهاي زخمي / باباي مفقودالأثر باباي زخمي / توي كتابم هرچه بابا آب ميداد / مادر نشانم عكس توي قاب ميداد / من بيست سالم شد هنوزم توي قابي / خب يك تكاني لااقل مرد حسابي! آنچه در پي ميآيد روايت وحيد رضازادهآذري از پدرش شهيد داود رضازادهآذري است كه در ادامه ميخوانيد. پدرم متولد 1334 و اصالتاً تبريزي هستند. از همان اوايل نهضت امام خميني(ره) با قافله انقلاب همراه شدند. پدر در تهران در يك محله قديمي از همان محلههايي كه اصل و قاعدهاش انقلابي است فعاليت داشت؛ محله حسيني فردوس. پدرم خيلي علاقهمند به مكتب نواب صفوي بود. دفتري هم از پدر برايمان به يادگار مانده كه پر است از عكسها و تصاوير شهيد نواب صفوي. مدتي بعد ايشان با بازماندگان جرياني كه به نام فدائيان اسلام شناخته ميشد، همسو ميشوند و مبارزات خودشان را ادامه ميدهند. پدر و مادر من در سال 1356 با هم ازدواج كردند و حاصل اين ازدواج من و خواهر بزرگم هستيم كه اين روزها طعم مادر شدن را هم چشيده است. جاي پدرم خالي تا ببيند نوهدار هم شده است. از مادر درباره شب خواستگاري و از ديدار اوليهشان بارها پرسيدم و ايشان از آن روزها برايم روايت كردند. مادرم ميگويد: پدرت در اولين ديدار به من گفتند كه شما صداي مردي به نام امام خميني(ره) را ميشنويد يا نه؟! مادرم چند برگ از اعلاميههاي امام خميني را در آن مراسم به پدرم نشان ميدهند و ميگويند: امامخميني(ره) را شما به ما معرفي نكن! پدر هم به مادرم ميگويند: من در مكتب ايشان خودم را يك سرباز ميدانم و آمادگي دارم كه هر چه ايشان فرمان دهند، اجرا نموده و سرباز ولايت باشم. من تحت امر ايشان هستم و مادر ما از همان روز خود را آماده شنيدن خبر شهادت پدرم كرده بودند. آنچه از جهاد و جبهه پدر ميدانم همان چيزهايي است كه از زبان مادر و همرزمان پدرم، در مدت نبودنها و بازگشتش از سفر جمعآوري كردم. پدرم تا قبل از شهادت به مدت سه سال در ميدان كارزار حضور داشتند تا اينكه در عمليات غرورآفرين كربلاي 8 به آرزويش رسيد و شهيد شد. اما عمليات كربلاي 8 يكي از همان عملياتهايي است كه متأسفانه چندان مورد شناخت نبوده و نيست. آنچه من از عمليات كربلاي 8 ميدانم اين است كه در تاريخ 18 فروردين ماه 1366 با رمز مبارك يا صاحبالزمان(عج)، با هدف انهدام نيروهاي دشمن و تحكيم مواضع بهدست آمده در تعاقب عمليات كربلاي 5 به مدت پنج روز در منطقه عملياتي شرق بصره توسط رزمندگان اسلام در نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اجرايي شد. نحوه شهادت پدر نحوه شهادت پدرم را طي 20سال پرسوجو از همرزمان و دوستان پدر و در لابهلاي خاطرات و حرفهاي آنان جستوجو كردم. در روند اجراي عمليات كربلاي 8 زماني كه گروهان محل خدمت پدرم در حال حركت به سمت مواضع از پيش تعيين شده بود، پدر مورد اصابت تير يا خمپاره قرار ميگيرد و در گوشهاي از منطقه به زمين ميافتد به طوري كه يكي از همرزمانش به نام ذبيحالله نظري كه ايشان هم در همان عمليات شهيد ميشوند، يكباره فرياد ميزند: بچهها، داود آذري را زدند، همه اين جمله را شنيده بودند و آتش به قدري شديد بوده كه كسي نميتواند به كمك پدرم برود. مدتي بعد زماني كه آتش دشمن كمتر ميشود رزمندهها پدرم را با دوربين ميبينند كه آنجا افتاده اما به هيچ عنوان امكان اينكه ايشان را به عقب بازگردانند پيدا نميكنند. فكر ميكنم كل دوران جهاد پدر يك طرف و يكي دو سال بيخبري خانواده از اسارت يا شهادت او هم يك طرف. در نهايت 20 سال پيكر پدر مهمان خوان كرامت خانم حضرت زهرا (س) بودند و بعد از 20 سال به جمع خانواده ما بازگشتند و من امروز خودم را مرهون تربيت مادرم ميدانم.
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۰۹ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۴:۵۱
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 27]