واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: 40 روز از شهادت سردار الله دادی گذشت
پنجشنبه 7 اسفند چهلمين روز شهادت سردار حاج علي الله دادي است كه به همراه فرزند شهيد مغنيه و چند تن از نيروهاي حزب الله در قنيطره لبنان به دست رژيم صهيونيستي به شهادت رسيد.
نویسنده : مبينا شانلو
پنجشنبه 7 اسفند چهلمين روز شهادت سردار حاج علي الله دادي است كه به همراه فرزند شهيد مغنيه و چند تن از نيروهاي حزب الله در قنيطره لبنان به دست رژيم صهيونيستي به شهادت رسيد. به همين مناسبت از علي محققي همرزم اين شهيد گرانقدرخواستيم تا از همراهي با اين شهيد در دوران دفاع مقدس بگويد.
اولين آشنايي من با شهيد الله دادي در سال 1365 و در ميدان كارزار رقم خورد. اين آشنايي تا زمان شهادت ايشان ادامه داشت. حدود 28 سال با هم همراه بوديم.من از طرف تيپ ادوات به جبهه اعزام شدم كه فرماندهي تيپ ادوات هم به عهده سردار الله دادي بود.
اواخر زمستان 1366 واوايل فروردين ماه 1367 در عمليات والفجر 10 در منطقه حلبچه ارتفاعات ريشن كه از ارتفاعات استراتژيك بود -يعني اگر دست ما يا عراقي ها مي افتاد ،تسلط كامل واشراف تمام روي منطقه داشت- را تصرف كرديم.آن زمان حاج قاسم سليماني فرمانده لشكر41 ثار الله بود.فرداي ان روز حدود ساعت 9 صبح بود كه خود حاج علي الله دادي به سمت خط رفت. با بي سيم تماس گرفت وگفت پاشو بيا خط ! به سرعت راه افتادم.از عقبه تا خط يعني جايي كه جاجي در ان محل منتظرم بود ،حدود 13 كيلومتر راه بود.منطقه علفزاري بود وارتفاع علف ها هم تا 70سانت مي رسيد.
مدتي بعد به منطقه اي كه شب قبل در آن عمليات كرده بوديم رسيدم.ناگهان چشمم به يك دستي افتاد كه از ميان علفزار بيرون امده بود.كنجكاو شدم ،با خودم گفتم ببينم ايراني است يا عراقي كه اگر مجروح شده است به كمكش بروم.نزديكتر كه رفتم ديدم يك عراقي است كه زمان عقب نشيني تير خورده و چون در ميان علف ها بود ،كسي او را نديد.من را كه ديد شروع كرد به التماس كرد !دائم مي گفت: دخيل الخميني...از جيبش عكس خانواده اش را در آورد...به من نشان داد.از جيب ديگرش عكس امام خميني (ره ) در اورد.من عربي بلد نبودم اما مي دانستم كه خيلي ترسيده براي همين سري تكان دادم تا آرام بشود وترسي نداشته باشد.حاجي منتظرم بود.نمي توانستم تا آمدن خودرو صبر كنم. آن مجروح را به جاده رساندم ،تا بچه هايي كه با خودرو از انجا عبور مي كنند اورا به عقب برگردانند تا درمان شود.
رفتم به سمت خط ،ديدم حاج علي روي تپه نشسته گفت دير رسيدي من هم گفتم در مسير ،يك اتفاقي افتاد كه دير شد.بعد با حاج علي الله دادي ،شروع كرديم سر عراقي ها اتش ريختن. منطقه تماما درخت زار بود.تانك ها از جايي شليك مي كردند كه ديد نداشت. آنها خودشان را زير علفزار ها ودرخت ها استتار كرده بودند.
هر چه نگاه كردم تانكي نديدم.اما مزرعه اي در آن جا بو كه پر بود از درخت وعلف هاي بلند.
به حاج علي گفتم يك گلوله خمپاره به سمت آن مزرعه شليك كنيم تا ببينم جريان چيه ؟!اولين گلوله را كه زديم خورد به تانك عراقي واتش گرفت.انگار كه لانه مورچه اي را بر هم زده باشي همه شان شروع كردند از زير درخت ها وعلف ها بيرون امدن وپا به فرار گذاشتند. تا جايي كه مي شد آنها زديم.خط تثبيت شده بود ومن وحاج علي به مقر بازگشتيم.در مسير حكايت آن عراقي مجروح را براي حاج علي تعريف كردم رفتيم تا آن مجروح ر اهم با خود همراه كنيم.رفتيم اما خبري از مجروح عراقي نبود.كمي كه گشتيم تكه هاي جسد وي را ديديم كه با خمپاره هاي خودشان تكه تكه شده بود.يكي از دست هاي وي سالم مانده بود.دستش را باز كردم.عكس امام خميني را در دست او ديديم.
خيلي ناراحت شديم حاج علي گفت ببين عظمت انقلاب وامام چقدر است همه مسلمانان امام را دوست دارند...
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۰۶ اسفند ۱۳۹۳ - ۲۰:۱۳
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 30]