واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: مرد شهری و باغ روستایی
این داستان، نه تنها در زمان های قدیم که حتی در زمان خودمان نیز ممکن است اتفاق بیفتد و حتما مثل ماجراهای این داستان، هر سال تابستان در روستاها اتفاق می افتد.یک باغبان روستایی با یک تاجر شهری، دوست بود. مرد روستایی هر وقت که برای انجام کاری به شهر می رفت، سری هم به دوست شهری اش می زد و بعضی وقت ها شب را نیز مهمان دوست خود بود. یک بار باغبان روستایی که به شهر رفته بود، به دوست شهری اش گفت: «دوست عزیز، الان اواخر فصل بهار است و روستای ما مثل بهشت است. باغ من اکنون واقعاً زیباست و درخت ها پر از میوه های گوناگون است. چطور است که زن و بچه هایت را برداری و به روستای ما بیایی و چند روزی در روستای ما بمانی. حتماً به شما خوش می گذرد. هم استراحتی می کنید و هوایی عوض می کنید و هم چند روزی از این شلوغی های شهر دور می شوید و آرامش می یابید!»القصّه، تاجر شهری پذیرفت و چند روز بعد، به همراه اهل و عیال و اقوام و نزدیکان خود به سوی روستای دوستش حرکت کرد آن روزها، روستا واقعاً زیبا و سبز و خرّم بود و باغ ها رشک بهشت بودند. کوه و دشت و بیابان سبز و خرّم بود و دل از بیننده می ربود.مرد شهری با اهل و عیالش چند روزی را در خانه مرد روستایی ماند. یک روز مرد روستایی تصمیم گرفت که دوست شهری خود را به باغش ببرد و باغش را به او نشان دهد. او باغ خود را بسیار دوست می داشت و سال ها زحمت کشیده بود تا آنجا یک باغ درست و حسابی شده بود.مرد روستایی به دوست شهری اش گفت: «من فردا تو را به باغم می برم تا ببینی زیبایی و صفا یعنی چه! باغ من بیرون روستاست و دو ساعتی را باید پیاده برویم. اهل پیاده روی هستی؟»مرد شهری با خوشحالی گفت: چرا که نه؟ من عاشق پیاده روی هستم. آن هم در جایی به این سبزی و خرمی. تو آن قدر از زیبایی باغ خود برای من گفته ای که مشتاقانه در انتظار دیدن آنم!»مرد روستایی گفت: «آری، واقعاً باغ خوبی دارم. مثل باغ بهشت است و پر از میوه های گوناگون و گل های رنگارنگ!»باغی آراسته چون باغ بهشتبل کز آراستگی، داغ بهشتمیوه ها تازه و تر شاخ به شاخروزی باغ روان کرده فراخسیب و امرود به هم مشت زدهفندق از خرّمی انگشت زده!تاک ها کرده در او پر پایههمچو عالی گهران پرمایهمرد شهری که توصیف باغ دوستش را بارها از دوست روستایی اش شنیده بود. سال ها بود که مشتاقانه در انتظار دیدن آن بود. القصه فردای آن روز، صبح زود مرد روستایی و دوست شهری اش به سوی باغ حرکت کردند.شهری القصه چو آن باغ بدیدگاو نفسش به چراگاه رسیدشهری وقتی باغ به آن زیبایی را دید. دهانش از تعجب باز ماند و با دیدن میوه های آبدار و رسیده و خوشرنگ، آب دهانش راه افتاد و مثل یک گرگ وحشی که به رمه بزند، به درختان پرمیوه حمله ور شد.می نکرد از پس و از پیش نگاههمچو گرگی که فتد در رمه گاههمچو بادی که ز دشت آید سختمیوه با شاخ شکستی ز درخت کندی آن سان ز درختی، سیبیکه رساندی به درختی آسیبیمرد شهری، سیب و گلابی ها را می چید و جویده و نجویده می خورد. هر میوه ای که می چید، شاخه ای را هم می شکست. اگر دستش به شاخه ای نمی رسید و از میوه های آن شاخه خوشش می آمد، سنگی به سویشان پرتاب می کرد و یا چوبی به دست می گرفت و بر شاخه ها می کوبید تا میوه ها بر زمین ببارند. میوه ها له می شدند و بر زمین می خوردند و غیر قابل استفاده می شدند. گویی قوم مغول به آن باغ بیچاره یورش آورده بود.
به سوی نار چو دست آوردیحقه لعل شکست آوردیور یکی خوشه ز تاک افکندیتاک را پایه به خاک افکندیمرد روستایی که مرد مهمان نوازی بود، نمی دانست چه کار کند و چگونه به مهمانش تذکر بدهد که آرام تر میوه بچیند. او از خشم، لب هایش را می جوید و تحمّل می کرد و به خود می گفت: «خودم کردم که لعنت بر خودم باد! عجب غلطی کردم که او را به باغم آوردم. او زحمت های چندین و چند ساله ام را بر باد می دهد.»بی خودی هاش چو دهقان می دیدبر خود از غصه آن می پیچیدکی ز رنجم شود آگه دل تونیست جز بی خبری، حاصل تورنج همدرد که داند؟ همدرد!شرح آن هست به بی دردان، سرد!مرد روستایی ادامه داد: «آری دوست عزیز، من هر چه بگویم، تو نخواهی فهمید. اگر تو هم مثل من، برای رشد و نمو درخت های این باغ، سال های سال، زحمت کشیده بودی حالا حرفم را به خوبی می فهمیدی و میوه ها را با احترام از درخت می چیدی!»هفت اورنگ جامیتنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکارمطالب مرتبطخانه بی زمین... خارکش پیر جادوی مار سفید مرد دباغ و بازار عطر فروشان شتر زیرک راه و رسم بندگی آرزوهای سنگ شکن غریبی که به دنبال مسکن می گشت حکایت آن ناشنوا
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 466]