واضح آرشیو وب فارسی:باشگاه خبرنگاران:
هویت گمشده پس از 37 سال به اشک شوق پیوند خورد +عکس
چهارم آذرماه سال 1356 بود که خادم مسجد امام جعفر صادق (ع) وقتی از در مسجد بیرون آمد کودک چهار سالهای را در خیابان شریعتی، بالاتر از پل سیدخندان پیدا کرد.خادم مسجد که متوجه شده بود پسرک در آن سرما تنها مانده است.
به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، عقربههای ساعت بسختی حرکت میکردند، در نگاه مرد میشد شوق و امید را با دلهره و اضطراب یکجا پیدا کرد.هر چند لحظه یکبار وقتی بیقرار میشد، موج اشک را از چهره پاک میکرد و آه میکشید. 21 دی ماه در صفحه زندگی روزنامه ایران نوشتیم آمده بود تا پاسخ علامت سؤالی را پیدا کند که 37 سال پیش در چهارم آذرماه سال 1356 بر ذهن و قلبش حک شده بود.
چهارم آذرماه سال 1356 بود که خادم مسجد امام جعفر صادق (ع) وقتی از در مسجد بیرون آمد کودک چهار سالهای را در خیابان شریعتی، بالاتر از پل سیدخندان پیدا کرد.خادم مسجد که متوجه شده بود پسرک در آن سرما تنها مانده است شروع به جستوجو برای یافتن والدین او کرد اما جستوجوهای چند ساعته او بینتیجه ماند و سرانجام با تاریک شدن هوا، او پسرک را به کلانتری برد و به مأموران سپرد.
6 ماه بعد
قصه زندگی او پس از آنکه وارد یکی از مراکز نگهداری از کودکان بیسرپرست شد، وارد مرحله تازهای شد. او از آن سالها چیزی به یاد ندارد. تنها میداند که شش ماه بعد به عنوان فرزند به خانهای رفت که زن و مردی اهل سراب در آن زندگی میکردند.
نگاهش که میکنی، فکر میکنی او چقدر در فراز و نشیب زندگی صبور زیسته است و هیچگاه حاضر نبوده کوچکترین ناراحتی را برای دیگران بخواهد.
«دوم خرداد سال 57 به فرزندی آنها درآمدم، وقتی فهمیدم که والدینم بیمهری کردهاند و من از آنها دور ماندهام بغض بزرگی راه گلویم را گرفت؛ بغضی که مانع میشد بتوانم مثل بچههای دیگر شاد باشم. کلاس اول، دوم ابتدایی بودم که متوجه این حقیقت شدم؛ وقتی چند بچه شرور محله به محض دیدن من مرا با انگشت به هم نشان میدادند و سرراهی خطابم میکردند».
وی ادامه داد: بعد از مدتی معنای این کلمه را از پدرخواندهام پرسیدم و او داستان زندگیام را برای من بازگو کرد. چون آزارها و ناراحتیهای بچههای محله و مزاحمتهایشان زیاد شده بود، پدرخوانده محل زندگیمان را تغییر داد و ما در منطقه دیگری از تهران ساکن شدیم.مرد میگفت نمیدانم اسمم چیست ولی در پرونده بهزیستی نام «بهنام» را نوشتهاند، شاید من در آن زمان گفتهام که اسمم «بهنام» است یا نسبت به این اسم عکسالعمل نشان دادهام.چشمهایم به رنگ سبز است، این هم نشانه دیگری است و گوش من هم وقتی که پیدا شدهام شکسته بوده است.مرد در سکوت به دنبال مرور خاطرات زندگیاش است.
- از هیچکس گلهای و شکایتی ندارم، مادرخوانده و پدرخواندهام با من تفاوت سنی زیادی داشتند. آنها پس از سالها تحمل درد رنج صاحب فرزند نشدن به بهزیستی مراجعه کرده و درخواست کرده بودند کودکی را به فرزندی بگیرند.مادرخواندهام میگفت وقتی تو را به ما نشان دادند که در حدود چهار سال و نیم داشتی مهر و محبت تو به قلب من نشست، احساس کردم که با این نگاه معصومانه بامحبت باشی.
لحظه دیدار
عقربههای ساعت به 10 و 30 دقیقه صبح نزدیک شده است، مرد هر چند لحظه به ساعت نگاه میکند، میداند که قرار است پدربزرگ و عمو از راه برسند. انتظار به پایان میرسد، پیرمرد نوهاش را در آغوش گرفته و شروع به گریه میکند. عموهای مرد که از دیدن او اشک شوق میریزند او را در آغوش میکشند. انتظار 37 ساله مرد با اشک و لبخند به پایان میرسد.
حالا او میداند که نامش «بهنام» بوده است، وقتی پدربزرگ با او شروع به صحبت میکند؛ وقتی که متوجه میشود پدر و مادرش چند ماه پس از ازدواجشان از هم جدا شدهاند و او پس از تولد به پدرش داده شده است. میفهمد که چرا سالهای سال مادر او را از عشق و محبت خود دور نگه داشته است.
انگار جدایی پدر و مادر قبل از تولد او سرآغاز زندگی سخت سالهای بعد را رقم زده است.میگوید: از هیچ کدامشان گله و شکایتی ندارم، با اینکه تصمیمهایشان نادرست بوده و باعث شده این همه سال رنج بکشم ولی آنها را میبخشم. پدرم که بر اثر سرطان جان خود را از دست داده است و مادرم نیز به زندگی دیگری دلخوش دارد.
خوشحالم که حقیقت را یافتم، خوشحالم که میدانم خانوادهام چه کسانی هستند و چگونه سرنوشت، مرا از آنها دور کرد. با این حال هرگز محبت آن زن و مردی را که مرا در خانهشان و کنار خود پناه دادند، از یاد نخواهم برد. سالهای سال به احترام پدرخواندهام از اینکه دنبال خانوادهام بگردم، منصرف شدم چون دوست نداشتم احساس کند که در حقش ناسپاسی میکنم.
کد خبر: ۵۱۲۵۸۴۷
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: باشگاه خبرنگاران]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 84]