واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:
بازدید از آسایشگاه جانبازان امام خمینی(ره)؛
انگار کمی دیر رسیده بودیم! +تصاویر
جمعی از اعضای تحریریه پایگاه اطلاع رسانی جام نیوز در هفته ای که گذشت، بازدیدی داشتند از جانبازان قطع نخاعی آسایشگاه امام خمینی(ره) و در این ملاقات به دلجویی از جانبازان سرافراز پرداختند.
جمعی از اعضای تحریریه پایگاه اطلاع رسانی جام نیوز در هفته ای که گذشت، بازدیدی داشتند از جانبازان قطع نخاعی آسایشگاه امام خمینی(ره) و در این ملاقات به دلجویی از جانبازان سرافراز پرداختند. آنچه پیش رو دارید گزارش مختصری است از این بازدید: تا 5 سال بعد از مجروحیت، نمی توانست هیچ چیز بنویسد در بدو ورود به اتاق جانباز «علیرضا مطلبی» با قفسه بزرگی از کتاب در کنار تختش مواجه شدیم. وقتی از او در مورد کتاب ها سوال کردیم، فهمیدیم دانشجوی حقوق دانشگاه تهران است. برایمان خیلی عجیب بود!
نکته جالب تر، روش خاصش برای نوشتن بود! می گفت بعد از مجروحیتش تا 5 سال نمی توانست چیزی بنویسد، تا بالاخره با امید و پشتکار توانست دستبندی برای خودش ابداع کند که او را قادر به نوشتن سازد. اراده اش برای همه ما عبرت آموز بود.
دل پُری داشت. خیلی به وحدت میان حوزه و دانشگاه تاکید می کرد. اعتقاد داشت وحدت حوزه و دانشگاه باید از حالت شعاری خارج شود و مرحله عمل برسد. صحبت هایش خیلی جذاب بود به همین خاطر ملاقاتمان با ایشان خیلی طول کشید؛ اگر موقع نماز نمی شد، صحبتمان را با او ادامه می دادیم. انگار کمی دیر رسیده بودیم در مسیر رفتن به نمازخانه، اتاق یکی از جانبازان نظرمان را به خودش جلب کرد. درب اتاق بسته بود. وقتی آگهی شهادت جانباز «حاج علیرضا نصراللهی» را روی شیشه اتاقش دیدم، خشکم زد؛ انگار کمی دیر رسیده بودیم! شادی روحش صلوات
با دیدنش به خودمان آمدیم با همان نگاه اول فهمیدیم اهل ورزش است. به نظر خیلی با انگیزه می آمد. کمی به خودمان آمدیم! خیلی از ماها با اینکه از سلامتی کامل برخورداریم، به خودمان زحمت ورزش کردن نمی دهیم! نامش با خطی زیبا بر روی دیوار نصب شده بود: "مجید صداقتی". کنار تختش یک ضبط صوت قدیمی بود با تعداد زیادی برگه، که نشان از روزهای تنهایی اش داشت.
برای شفای همسرم دعا کنید روی تخت دراز کشیده بود. پیدا بود که دوران سختی را می گذراند. به قول خودش، حاضر بود یک دست، یک پا، یک چشم و یک گوش نداشت، اما قطع نخاع نبود! به همه این سختی ها راضی بود و رضایتش را با خواندن این بیت از مولانا نشان داد که: آن کس که تو را شناخت، جان را چه کند؟ ... فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
جانباز «علی پاشایی» می گفت تازه به آسایشگاه آمده. تا چند ماه پیش همسرش در منزل او را تر و خشک می کرده، اما ناگهان به بیماری سرطان مبتلا شده؛ به همین خاطر مجبور شده بود به آسایشگاه بیاید. خیلی التماس دعا داشت. می گفت برای شفای همسرم دعا کنید! (اللهم اشف کل مریض)
جانباز محمدی قطار انقلاب تلویزیون روشن بود. بازی عمان و استرالیا را نشان می داد. معلوم بود از طرفداران پروپاقرص فوتبال است. نامش «جمال گلزار» بود؛ خوش برخورد و متواضع. در عملیات کربلای 5 مجروح شده بود. برایمان از انقلاب گفت و آن را به قطاری تشبیه کرد که مسیری طولانی در پیش دارد. می گفت خیلی ها نتوانستند در این قطار بمانند و مجبور شدند در میانه راه پیاده شوند. می گفت خدا کند بتوانیم تا آخر در قطار انقلاب بمانیم.
چند وقت است عزرائیل کار و زندگی اش را ول کرده! با اینکه روی تخت دراز کشیده بود، با لبخند گرمش به استقبالمان آمد و تا آخر هم خنده از لبانش بیرون نرفت! اهل زنجان بود. با بچه های آذری زبانمان حسابی گرم گرفت. هرچه از آقای «بیگدلی» خواستیم ماجرای مجروح شدنش را برایمان تعریف کند، زیر بار نرفت که نرفت! می گفت چند وقت است عزرائیل کار و زندگی اش را ول کرده و در آسایشگاه ما می چرخد. در پایان بچه ها را میهمان یک لطیفه کرد و ما را با همان لبخند زیبایش بدرقه کرد.
رزمنده ها همه کاره بودند در عملیات فتح المبین مجروح شده بود. بعد از مجروحیت باز هم به جبهه رفته بود. آقای «عبدالرحمن احسان» دکترای مدیریت داشت و در دانشگاه امام حسین(ع) تدریس می کرد. لهجه گرم خوزستانی اش ما را بیشتر به خود جذب کرد.
(از راست) جانباز رحمت الله عابدی و جانباز عبدالرحمن احسان برایمان از نقش فعال رزمنده ها در دوران جنگ گفت. می گفت نقش رزمنده ها در شهرها و امورات مردم پررنگتر از جبهه بود. رزمنده ها همه کاره بودند. کارهای عمرانی، امور بهداشتی، آموزشی و حتی در حل اختلافات مردم نقش بسزایی داشتند. هنوز مرا جانباز حساب نمی کنند اتاق شلوغی داشت. بالای سرش تابلوی زیبایی از رهبر معظم انقلاب خودنمایی میکرد. انگار که به تخت چسبیده باشد، به سختی می توانست حرکت کند. ماجرای جانباز شدنش را برایمان تعریف کرد. کمی از گلایه هایش گفت و اینکه هنوز بعد از این همه سال او را جانباز حساب نمی کنند!
آقای «محمد خرمی» برای امرار معاش مجبور بود در آسایشگاه اقلام مورد نیاز جانبازان را بفروشد و از این طریق درآمدی برای خود کسب کند. خیلی خنده رو بود. انگار نه انگار مشکلی دارد. با لطیفه هایش حسابی بچه ها را خنداند! دست آخر شماره اش را به بچه ها داد تا بتوانند با او در ارتباط باشند. در پایان، این سفارش پیر خمین، امام امت (قدس سره الشریف) را بار دیگر به خود و مسئولان مملکتی و شما خوانندگان عزیز یادآور میشویم که: «نگذاريد پيشكسوتان شهادت و خون در پيچ وخم زندگي روزمره به فراموشي سپرده شوند.» یاعلی
۰۲/۱۱/۱۳۹۳ - ۱۲:۰۷
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 29]