واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:
داستان؛
پینو کوچولوی ملوس بدو شنا کن
به گزارش سرویس خانواده جام نیوز، پینو که چشمهایش را باز کرد، دید سوار یک تکه یخ روی اقیانوس شناور است. هیچ کس هم دور و برش نیست. از جا پرید و داد زد: وای، من اینجا چیکار میکنم؟
کلی فکر کرد تا یادش آمد صبح بعد از اینکه بازی کرده، رفته و روی ساحل یخی نزدیک اقیانوس خوابیده. اما هر چه فکر کرد نفهمید وسط اقیانوس چیکار میکند. پینو ترسیده بود و دلش میخواست برگردد خانه. اما هر چه فکر کرد راهی غیر از شنا کردن تا ساحل یخی به ذهنش نرسید. اما پینو شنا کردن بلد نبود. او از آب می ترسید. با خودش گفت: باید هر طور شده برگردم خونه. عصر همه پنگوئنها با هم میرن یه جای سردتر و اگه من رو پیدا نکنن جا میمونم و ... پینو از فکر جا ماندن از بقیه و تنها ماندن وسط آن همه یخ و برف زد زیر گریه. همینطور که داشت گریه میکرد، صدایی شنید:
پنگوئن کوچولو، پنگوئن کوچولو، چرا گریه می کنی؟ پینو سرش را بلند کرد و یک پرنده صورتی کوچولو را دید که داشت بالای سرش پرواز می کرد. گفت: من خوابیده بودم. چشمهام رو که باز کردم دیدم وسط اقیانوس گیر افتادم. حالا چطوری برم خونه؟ پرنده گفت: وای! مگه تو نمیدونی هوا داره گرم میشه و یخها دارن آب میشن؟ یخی که تو روش خوابیدی از ساحل جدا شده و داره میره وسط اقیانوس. تا دیر نشده بپر توی آب و برگرد خونه. پینو سرش را انداخت پایین و گفت: نمیتونم. آخه من از آب میترسم. پرنده گفت: شنا کن پنگوئن کوچولو. این یخ کم کم کاملا آب میشه و تو از خونه تون دورتر میشی. نمیتونم. من شنا کردن بلد نیستم. بعد دوباره زد زیر گریه. پرنده گفت: نگران نباش. من میرم کمک میارم. پرنده رفت و پینو تنها ماند. با خودش فکر کرد کاش او هم میتوانست مثل پرنده پرواز کند. آنوقت با دوتا بال زدن میرسید خانه و میپرید بغل مادرش.
پینو فکر کرد حالا وقتش است که ترسش را بگذارد کنار و شنا کند. خم شد و با ترس و لرز بال کوچکش را توی آب زد. اما عمق آب را که دید، دلش هری ریخت پایین و روی تکه یخ نشست. یکهو صدای پرنده را شنید: پنگوئن کوچولو، آقا فوکه اومده به تو کمک کنه. یک فوکه گنده، داشت همراه پرنده کوچولو به پینو نزدیک میشد. پینو سلام کرد. فوک گفت:سلام پنگوئن کوچولو. من میتونم تو رو تا نزدیک خونه تون ببرم. پینو خوشحال شد. از آقای فوک تشکر کرد و محکم روی تکه یخ نشست. فوک دماغش را به یخ چسباند و محکم شنا کرد. یخ به طرف ساحل شروع به حرکت کرد. پرنده بالای یخ پرواز میکرد و ماهیهای کوچک زیر یخ شنا میکردند. دل پینو شروع کرد به غار و غور کردن. فوک گفت: گرسنه ای؟ پینو با خجالت گفت: آره، آقای فوک. اما بلد نیستم ماهی بگیرم.
فوک خندید و گفت: تو که هیچی بلد نیستی. پینو خجالت کشید و فکر کرد باید یادش بماند از مادرش بخواهد ماهی گرفتن را به او یاد بدهد. فوک یک لحظه تکه یخ را رها کرد و با دماغش یک ماهی کوچک پرت کرد روی یخ. فعلا این رو بخور. ته دلت رو می گیره. پینو ماهی را تمام کرده بود که فوک گفت: من دیگه باید برگردم. زن و بچه م منتظر ماند. پینو با ناراحتی گفت: حالا من چه جوری برگردم خونه؟ فوک گفت: شنا کن پنگوئن کوچولو. تو میتونی. تا خونه تون چیزی نمونده. این را گفت و رفت. پرنده آمد و روی یخ نشست. گفت: نمیخوای شنا کردن رو امتحان کنی؟ پینو رفت لبه یخ. یک بار دیگر باله کوچکش را زد توی آب. یخ کج شد و نزدیک بود پینو بیفتد توی آب. پینو پرید عقب و گفت: نمی تونم.
پرنده با پاهایش کناره یخ را محکم گرفت و شروع کرد به بال زدن. اما یخ لیز بود و پاهای پرنده از روی آن لیز میخورد. پرنده نفس نفس زنان روی یخ نشست. یخ کوچکتر شده بود و دیگر فقط پینو روی آن جا میشد. خورشید داشت غروب میکرد و باد شروع شده بود. پرنده یکهو از جا پرید و به پینو گفت: من میتونم بادبان بشم. پاهای من رو محکم بگیر. پینو پاهای پرنده را محکم گرفت. پرنده با لهایش را باز باز کرد. باد به با لهای پرنده میخورد و درست مثل یک بادبان تکه یخ را به سمت ساحل هل می داد. پینو و پرنده با خوشحالی داد زدند: هورررا ! اما کمی که گذشت باد قطع شد و تکه یخ دیگر از جایش تکان نخورد. پرنده بال زد و بالا رفت. بالش را گذاشت بالای چشمهایش و با دقت به دورها نگاه کرد. بعد کنار پینو نشست و گفت: دیگه چیزی نمونده. دارم ساحل رو م یبینم. راهی نمونده پینو. مجبوری شنا کنی. من از آب میترسم. تا حالا شنا نکردم. سعی کن پینو. قبل از اینکه آفتاب غروب کنه، پنگوئنها میرن. او نوقت تنها می مونی. یخ کوچک و کوچکتر شده بود. پینو اول یک پایش را کرد توی آب. بعد بالش را خیس کرد. آنوقت چشمهایش را بست و خودش را توی آب رها کرد. پرنده بالای سر پینو پرواز میکرد و به آب نگاه میکرد. پینو توی آب لغزید و پایین رفت. بعد آرام آرام آمد بالا و سرش را از آب بیرون آورد. پرنده داد زد:
پینو، تو داری شنا میکنی. بالهات رو تکون بده. پینو به شنا کردن مادر و پدرش فکر کرد. با لهایش را همانطور تکان داد و جلو رفت. آب درست مثل سرسره بود. پینو از آب خوشش آمده بود. می شد روی آن سر خورد و کلی خوش گذراند. پرنده بالای سر پینو پرواز میکرد و جهت را نشان میداد. کمی بعد پینو ساحل را دید. بعد مادر و پدرش را دید که کنار ساحل ایستاده اند. پینو سریعتر شنا کرد. به ساحل که رسید از توی آب سر خورد روی یخ و درست جلوی پاهای مادرش متوقف شد. مادر پینو با تعجب نگاهش کرد. پینو گفت: مامان من برگشتم. خودم شنا کردم.
مادر پینو اشکهایش را پاک کرد و پینو را بغل کرد. پینو گفت: میشه به من ماهیگیری هم یاد بدی؟ نویسنده: باربد گرامی/ 2014 «برای ارسال نقاشی های زیبای خود این قسمت را کلیک کنید»
۲۰/۰۹/۱۳۹۳ - ۰۸:۰۰
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 30]