تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 3 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):زبان مؤمن در پس دل اوست، هرگاه بخواهد سخن بگويد درباره آن مى‏انديشد و سپس آن را...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1832558424




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

گنده‌لات ديروز محله، چشم و چراغ امروز ملت شد


واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: گنده‌لات ديروز محله، چشم و چراغ امروز ملت شد
زندگي به سبك و سياق درست، انساني و خداپسندانه چندان هم پيچيده و دشوار نيست. اگر...
نویسنده : مهدي ارجمند 
زندگي به سبك و سياق درست، انساني و خداپسندانه چندان هم پيچيده و دشوار نيست. اگر كمي با دقت و چشم باز به اطرافمان، به آدم‌هاي گاهي خيلي معمولي دور و برمان نگاهي بيندازيم، افرادي را كشف مي‌كنيم كه در نهايت سادگي و ساده‌زيستي، خالق يك زندگي زيبا و باشكوه بوده‌اند. آنها كار خارق‌العاده‌اي نكرده‌اند و اساسا خوب زندگي كردن را نبايد يك كار خارق‌العاده دانست، چراكه شيوه‌هايي بسيار ساده دارد كه در اختيار همه است. كافي است چشم‌هايمان را باز كنيم، آدم‌هاي خوب را جست‌وجو و پيدا كنيم، مروري كوتاه بر زندگي شان داشته باشيم و بعد به خودمان صادقانه بگوييم: «من هم مي‌توانم مثل اين آدم زندگي كنم، به شرط اينكه واقعاً از ته دل بخواهم و عمل كنم». شاهرخ ضرغام يكي از اين آدم‌هاي خوب و ساده بود كه مرور زندگي‌اش دو نوع سبك زندگي را پيش روي ما مي‌گذارد؛ سبك زندگي توام با غفلت يك جوان پر شر و شور و سبك زندگي يك جوان دلداده به حقيقت و حقانيت كه 17 آذرماه 1359 با رنگ خون به آبي آسمان پيوست.   قوي بود و درشت اندام. هيكلش مانند پهلوان‌هاي افسانه‌اي بود كه در قصه‌ها شنيده بوديم. نوچه‌هاي زيادي هم داشت كه جانشان را براي شاهرخ مي‌دادند. اينجا توي محله خودش تا آن سر شهر هيچ‌كس حق نداشت روي حرف شاهرخ حرف بزند. جوان پر دل و جرئتي بود. گنده‌لات محله بود اما لوطي و خوش مشرب.   تمام زندگي‌اش خلاصه شده بود در خوش‌گذراني و شب‌گردي. شاهرخ از گنده‌لات‌هاي محله بود. خيلي‌ها از او حساب مي‌بردند حتي وقتي به دليل نفرتي كه از شاه و خاندان پهلوي داشت به حكومت ناسزا مي‌گفت، مأموران و پاسبان‌ها جرئت نداشتند چيزي به او بگويند.   اهل زورگويي نبود اما حرف زور را هيچ وقت تحمل نمي‌كرد. براي همين وقتي تازه داشت پشت لبش سبز مي‌شد، توي مدرسه زد توي گوش معلمش كه به او زور گفته بود و بين بچه‌هاي پولدار و فقير فرق قائل شده بود، همين مسئله باعث شد تا از مدرسه اخراجش كنند. شاهرخ تا سوم راهنمايي بيشتر نتوانست درس بخواند اما عاشق ورزش بود. براي همين هم رفت سراغ كشتي و مقام‌هايي را هم كسب كرد، مثلاً قهرمان مسابقات كشتي جوانان شد و در كارنامه‌اش چند قهرماني ديگر را نيز مانند قهرماني در مسابقات سنگين وزن كشتي در اواخر دهه 40 دارد. شاهرخ ضرغام معروف به شاهرخ سيبيل بود. موهاي فر، هيكل درشت، اندام قوي، سبيل‌هاي بزرگ و چهره‌اي مصمم و خشن كه باعث شده بود شاهرخ در محله براي خودش يلي باشد و حرفش همه جا خريدار داشته باشد.    يتيمي در دوران كودكي   پدرش را در كودكي از دست داد و همين مسئله باعث شد تا از دوران كودكي طعم يتيمي را بچشد. مادر پيرش كاري از دستش برنمي‌آمد جز دعا كردن براي پسرش. كارهاي شاهرخ ديگر عذاب‌آور شده بود، هر چند وقت يك‌بار در محله با يكي درگير مي‌شد و كتك‌كاري راه مي‌انداخت. مادر راه منزل تا كلانتري را خوب بلد بود، اين قدر اين راه را  رفته بود كه ديگر همه مي‌دانستند كه براي چه كاري دارد به كلانتري مي‌رود. سند خانه‌اش را مي‌زد زير بغل و راهي كلانتري مي‌شد تا شاهرخ را از كلانتري بياورد.    دعاي مادر بدرقه پسر   بيچاره پيرزن هميشه دعا مي‌كرد، حتي وقتي عصر يكي از روزهاي تابستان سال 48 با در دست داشتن سند منزل دوباره به سمت كلانتري مي‌رفت تا شاهرخ را از كلانتري بياورد، توي راه همه‌اش توي دل با خدا حرف مي‌زد كه خدايا يعني مي‌شود اين پسر بالاخره سر به راه شود، خدايا خودت كمك كن، اين بچه بالاخره كار دست خودش مي‌دهد.   مادر وقتي رسيد كلانتري همه مي‌دانستند براي چي آمده. مستقيم رفت اتاق افسر نگهبان. چشمش كه به شاهرخ افتاد با اخم و صداي بلند پرسيد باز دوباره براي چي آوردنت اينجا؟ شاهرخ سرش را پايين انداخت و گفت: «اين بار تقصير من نيست تقصير مأمور كلانتريه كه گاري پيرمرد ميوه‌فروش را واژگون كرد و به پيرمرد فحش ناموس داد. مادر من نمي‌تونم اين چيزها را تحمل كنم. براي همين با چند تا از دوستام كه اونجا بودند يك درس درست و حسابي به پاسبان مغرور داديم تا حسابي تنبيه بشه و ديگه از اين كارها نكنه». مادر ديگر نمي‌دانست از دست اين پسر چه كار كند. با شرمندگي سند را تحويل افسر نگهبان داد اما افسر نگهبان سند را برگرداند و گفت: «اين بار نياز به سند نيست. تحقيق كرديم ديديم مأمور ما مقصر بوده، اما مادرجان به اين پسرت بگو دست از اين كارهاش بردارد آخر يك روز به خاطر اين كارها سرش رو از دست مي‌ده.» بالاخره دعاهاي مادر مستجاب مي‌شود و با گرم شدن شعله‌هاي انقلاب در ايران و پخش اعلاميه‌ها و نوارهاي سخنراني حضرت امام‌خميني (ره)، انگار انقلابي در دل شاهرخ شكل مي‌گيرد. بار اول كه چهره و تصوير امام را مي‌بيند، انگار از خواب غفلت بيدار مي‌شود و با مشاهده چهره امام و شنيدن صحبت‌هاي اين پيرمرد نوراني، جرقه‌اي در دل شاهرخ شكل مي‌گيرد و مسير زندگي‌اش تغيير مي‌كند.  شاهرخ حالا ديگر دلش با امام است. امامي كه خيلي او را نمي‌شناسد اما انگار يك حس دروني در دلش هست كه مانند يك آهن ربا او را به سمت امام مي‌كشاند.    دست رد به سينه ساواك   سال‌هاي 56-57 سال‌هاي پر تلاطمي است. انقلاب هر لحظه به پيروزي نزديك‌تر مي‌شود و خبر احتمال فرار شاه و سقوط حكومت دهان به دهان مي‌چرخد. ساواك جلسه‌اي تشكيل مي‌دهد و از شاهرخ و چند نفر ديگر در اين جلسه دعوت مي‌كند. نماينده ساواك برايشان سخنراني مي‌كند و مي‌گويد: تهران خيلي شلوغ شده مردم گاه و بيگاه تظاهرات مي‌كنند و نظم پايتخت به هم ريخته. اعلي‌حضرت خيلي از اين مسئله ناراحت است براي همين ما روي كمك شما حساب كرده‌ايم شما و نوچه‌هايتان جلوي تظاهرات مردم را بگيريد. ما هم شما را حمايت مي‌كنيم و پول كافي هم در اختيارتان مي‌گذاريم. چند نفر توي همين جلسه پاسخ مثبت به ساواك مي‌دهند اما شاهرخ ضرغام لوطي‌منش است و آدمي نيست كه نوكري خاندان پهلوي را بكند.     او اصلا دوست ندارد با مردم بي‌گناه درگير بشود، براي همين تنها پاسخي كه مي‌دهد اين است: «فعلاً ماه محرم است و مردم خود را براي عزاداري امام‌حسين (ع) آماده مي‌كنند بعد از عاشورا پاسخ شما را مي‌دهم.»  شاهرخ ارادت خاصي به سيدالشهدا (ع)‌ داشت هيئتي تشكيل داده بود و به عزاداري براي سالار شهيدان مي‌پرداخت. عصر روز عاشوراي آن سال يك روز متفاوت براي شاهرخ بود. انگار قرار است شاهرخ ضرغام گنده‌لات محله مثل حّر توبه كند و بشود حّر انقلاب. همين طور هم مي‌شود. وقتي روحاني روي منبر از امام‌خميني (ره) تعريف مي‌كند و كنايه‌اي هم به رفتارهاي خيانت‌بار شاه دارد، شاهرخ بلند مي‌شود و بي‌پرده از شاه و رفتارهاي خائنانه‌اش حرف مي‌زند و مي‌گويد: بله حاج آقا حق با شماست. شاه به دنبال عياشي خودش است و مملكت به دست يك عده نوكر امريكا و اسرائيل افتاده است. بعضي از هتل‌ها و رستوران‌هاي تهران متعلق به يهودي‌هاست و خدا مي‌داند كه چند دختر مسلمان در اين هتل‌ها و رستوران‌ها توسط اين يهودي‌ها بي‌آبرو مي‌شوند.   حرف‌هاي شاهرخ همه را متعجب مي‌كند. عصر روز عاشورا آتش درون شاهرخ شعله‌ور مي‌شود و بعد از آن با مادر پيرش راهي مشهد مي‌شود. مشهد كه مي‌رسند مستقيم مي‌رود حرم با احترام رو به گنبد آقا مي‌ايستد، دست روي سينه مي‌گذارد و به ضامن آهو سلام مي‌كند. انگار شاهرخ عوض شده است. كسي باورش نمي‌شود جوان درشت اندامي كه براي خودش ده‌ها نوچه دارد حالا مثل يك بچه آهو رو به‌روي گنبد امام رضا خاضعانه اشك مي‌ريزد و مي‌گويد: «خدايا من گناهكارم. من بد كردم. خدايا توبه مرا قبول كن!»   مادر آنچه را مي‌بيند باور نمي‌كند: «خدايا يعني دعاي من مستجاب شده؟ يعني شاهرخ سر به راه شده است؟» پيرزن سر از پا نمي‌شناسد. چند روزي را در مشهد مي‌مانند، هيچ‌كس نمي‌داند در روزهايي كه شاهرخ به زيارت امام رضا مي‌رفت بين او و حضرت چه گذشته، اما همه همين قدر مي‌دانند كه شاهرخ ديگر آن آدم گذشته نيست و تمام فكر و ذكرش شده امام خميني (ره).   بوسيدن دست امام (ره)   شاهرخ نه تنها مقابل مردم در تظاهرات نمي‌ايستد بلكه همراه آنها مي‌شود. خبر ورود امام براي شاهرخ بهترين خبر عمرش است. محمدرضا طالقاني كه خودش كشتي‌گير است وقتي متوجه مي‌شود شاهرخ با بچه‌هاي انقلاب همكاري مي‌كند با او تماس مي‌گيرد و مي‌گويد فردا هواپيماي امام در فرودگاه مهرآباد فرود مي‌آيد، به كمك تو و دوستانت براي حفاظت از امام نياز دارم. شاهرخ كه حاضر است جانش را براي امام بدهد بلافاصله با دوستانش به سمت فرودگاه مي‌رود و به نظم و انضباط در اطراف فرودگاه كمك مي‌كند. هواپيماي امام كه مي‌نشيند، شاهرخ ديگر طاقت ندارد بلافاصله خود را به سالن فرودگاه مي‌رساند و بعد به سمت امام حركت مي‌كند. جمعيت را كنار مي‌زند و نزديك امام مي‌شود، اين قدر نزديك كه دست امام را مي‌بوسد. انگار تمام دنيا را به شاهرخ داده‌اند. هيچ كس نمي‌تواند باور كند هركول حالا مثل حّر شده، حّري كه صدها سال بعد از كربلا متولد شده است.   انقلاب پيروز مي‌شود. شاهرخ تمام وقتش را با بچه‌هاي انقلابي و براي انقلاب مي‌گذارد. فصل تازه‌اي در زندگي شاهرخ آغاز شده. او حالا نمازش را كامل مي‌خواند در مسجد و با جماعت. سبيل‌هاي تاب داده‌اش را كوتاه مي‌كند و ريش و سبيلي مرتب مي‌گذارد.   منافقين در گوشه گوشه كشور مشكل درست كرده‌اند. شاهرخ آدمي نيست كه بتواند آرام بنشيند. يك آدم شجاع و قوي با روحيه‌اي دلاورانه مثل شاهرخ خيلي مي‌تواند كمك بچه‌هاي انقلابي براي مبارزه با منافقين باشد، براي همين براي مبارزه با گروهك‌ها به مناطق مختلفي مانند كردستان، خوزستان، لاهيجان و گنبد مي‌رود. شاهرخ حالا ديگر يك انقلابي تمام عيار شده. با شروع جنگ برادر شاهرخ هم راهي جبهه مي‌شود. خوب مي‌دانست كجا برود، فرمانده‌ها هم خوب مي‌دانستند شاهرخ براي چه كاري ساخته شده است، براي همين وقتي دعوت نامه دكتر چمران را براي اعزام نيروها به كردستان دريافت مي‌كند با تعدادي از دوستانش راهي جبهه مي‌شود. شاهرخ حالا ديگر يك رزمنده است با لباس بسيجي و چفيه‌اي كه خيلي دوستش دارد. آشنايي با سيد مجتبي هاشمي و گروه فدائيان اسلام در جبهه باعث شد تا ظرفيت‌هاي شاهرخ بيشتر اثبات شود. سيد مجتبي مانند دكتر چمران فرمانده جنگ‌هاي نامنظم بود براي همين دنبال نيروهايي مثل شاهرخ مي‌گشت كه اگر چه آموزش مستقيم چريكي نديده اما يك چريك درست و حسابي بودند.   شاهرخ بعدها فرمانده گرو‌هان پيشرو مي‌شود و البته دست راست و معاون سيد‌مجتبي هاشمي. زندگي شاهرخ حالا روي مدار ديگري مي‌چرخيد و زندگي انگار آن روي سكه را به شاهرخ نشان داده بود.   عراقي‌ها از اسم شاهرخ وحشت داشتند و از روبه‌رو شدن با او حسابي مي‌ترسيدند. از نظر آنها شاهرخ يك پهلوان افسانه‌اي بود كه يك‌تنه ده‌ها عراقي را حريف بود. كار به جايي رسيد كه راديو و تلويزيون عراق از او صحبت مي‌كردند و فرماندهان عراقي براي سرش جايزه تعيين كردند.    راه صد ساله‌اي كه يك شبه طي شد   شاهرخ راه صد ساله را يك شبه طي كرد و حالا ديگر يك رزمنده تمام عيار است، يك مرد، يك عارف، يك آدم حسابي. حالا وقت آن رسيده كه خدا او را براي خودش انتخاب كند.  عمليات نزديك است. سيدمجتبي هاشمي بچه‌ها را جمع مي‌كند و برايشان صحبت مي‌كند و از عمليات مي‌گويد. مثل اينكه امشب قرار است اينجا كربلا شود.  سيد‌مجتبي حرف‌هايش را به بچه‌ها مي‌گويد. شاهرخ به فكر فرو مي‌رود يعني وقتش رسيده؟ آن شب شاهرخ حمام مي‌كند. لباس تميز مي‌پوشد. عطر مي‌زند و مدام زير لب ذكر مي‌گويد. به قول سيدمجتبي شاهرخ آن شب مثل بهشتي‌ها شده بود.   عمليات كه شروع مي‌شود شاهرخ مثل هميشه مرد و مردانه مي‌جنگد اما در جاده آبادان- ماهشهر روي يك تپه خاكي جايي است كه انگار محل قرار شاهرخ با خداست،‌گلوله تيربار تانك مستقيما به سينه و قلبش اصابت مي‌كند و شاهرخ سبكبال پرواز مي‌كند. بچه‌ها سعي مي‌كنند جنازه شاهرخ را به عقب منتقل كنند اما عراقي‌ها دور جنازه جمع مي‌شوند. با ديدن جنازه شاهرخ عراقي‌ها شروع مي‌كنند به پايكوبي و شادي. فرداي آن روز راديو و تلويزيون عراق خبر شهادت شاهرخ را پخش مي‌كند و حسابي هم از اين ماجرا خوشحال به نظر مي‌رسند. همرزمان شاهرخ تلاش زيادي براي انتقال جنازه شاهرخ مي‌كنند اما ديگر هيچ اثري از جنازه شاهرخ نيست. معلوم نيست عراقي‌ها با جنازه چه كردند؟   شاهرخ حالا شهيدي شده كه جنازه‌اش هم برنگشته. اين آرزويي است كه شاهرخ داشت و برآورده شد. نه جنازه‌اي، نه قبري و نه هيچ يادگاري ديگر. انگار خدا تمام وجود شاهرخ را فقط براي خودش انتخاب كرده بود...

منبع : روزنامه جوان



تاریخ انتشار: ۱۷ آذر ۱۳۹۳ - ۱۷:۰۱





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[مشاهده در: www.javanonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 60]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن