واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: پاسخ جالب رهبرمعظم انقلاب به يك سوال: حضرت آقا اصلاً شما فكر ميكردين كه رهبر بشين؟ بولتن نيوز خاطره ای خواندنی از مقام معظم رهبری از قول رضا امیرخانی آورده که خالی از لطف نیست:ما خيلي اوقات كه خدمت ايشون رسيديم براي ما تعجب آور بوده ايشون كتابهايي رو شايد كه چند ماهي نشده از نشرشون گذشته خيلي خوب خونده بودن. حتي بعضي وقتها ماها ديديم خودمون نخونديمو خلاصه آبرومون رفته و اينها. اين هست! كتابهاي فراواني رو ما ديديم كه ايشون خوندن...درباره كتابهاي خودم اصلاً دوست ندارم صحبت كنم چون اين كار رو درست نميدونم... ولي فكر ميكنم درباره چيزهاي ميتونيم صحبت كنيم كه شيرينتر باشه.ما يك بار اين كتاب آقاي عزتشاهي رو برديم داديم خدمت حضرت آقا-كتاب كه فكر كنم 800-700 صفحه هست-ما جلسمون هفتگي بود، هفته آينده كه رفتيم خدمت ايشون مطلع بوديم كه ايشون در طي اين هفته كتاب رو خونده بودن، از آقاي عزت شاهي و آقاي کاظمي نويسنده كتاب و اون كسي كه خاطره گو بود از اون دو نفر دعوت كرده بودن و تقدير كرده بودن و تشكر كرده بودن. خيلي الحمد لله ايشون با حوصله و با يك نظم خيلي خوبي كتاب ميخونن.اگر اجازه بدين من پايان جلسمون رو با يكي از جلساتي كه ايشون خاطرات نقل ميكردند بگذرنم كه فكر كنم از همشم هم مناسبتر باشه؛ حالا كه در حقيقت راجع به اين قضيه صحبت شد.يك بار ما خدمت حضرت آقا بوديم اجازه داشتيم سئوال بپرسيم.دربين ما يكي يه سوالي پرسيد كه ما رومون نميشد بپرسيم يا برامون سخت بود اين سوال. برگشت گفت كه حضرت آقا! اصلاً شما فكر ميكرديد كه رهبر بشين؟! مثلاً شما 12-13سالتون بوده فرض كنيد در مدرسهي علميهاي در مشهد داشتيد درس ميخونديد اصلاً ميتونيستيد تصور كنيد كه شما يه روزي ميشيد رهبر؟!بعد ما گفتيم كه ببينيم ايشون چه جوري جواب ميديدن!ايشون يه كمي فكر كردن و گفتن اگر اجازه بدين يك جوابي به شما بدم كه اين جواب رو سالها پيش به يك دوستم دادم-اين دوست حضرت آقا مرحوم شدند...-ايشون گفتند من در مدرسه سليمانخان مشهد-اگر اشتباه نكنم- داشتم درس ميخوندم، روزها ميرفتيم سر درس و شبها هم طبيعتاً براي درس فردا بايد درس قبلي رو مباحثه ميكرديم و آماده ميشديم. يكي از نكات درس اونروز رو من متوجه نشده بودم و هر چه تلاش ميكردم متوجه نميشدم. تو حجره هي ميرفتم سمت چپ و راست و خلاصه شرق و غرب حجره رو ميرفتم و اين رو ميخوندم كه متوجه بشم ولي نميشدم.همحجرهاي ما اونشب نوبت شام او بود يك دفعه عصباني شد و گفت آسد علي آقا بگير بشين ديگه! اين املت از دهن افتاد. هِي ميري اين ور هي ميري اونور! آخه چيكار ميخواي بكني تو؟! يه دونه چيزو نفهميدي! منم نفهميدم هيشكي تو كلاس نفهميد بيا بشين غذا از دهن افتاد.بعد ايشون گفت من همون جوابي رو ميدم كه به اون دوستمون دادم- اون دوستمون گفت چرا اين رو داري اين قدر مي خووني؟! توي اين مدرسه سليمان خان مگه چند نفر قراره بعد برن معمم بشن؟ چند نفر از ما وقتي معمم شديم قراره توي اين لباس باقي بمونيم؟خوب قضاياي رضاشاه هم گذشته بوده و يه چنين تصوراتي هم بوده-چند نفر ما اگر مونديم قراره بريم امام جماعت يه مسجد سر كوچه بشيم؟ چند نفر از ما اگر امام جماعت سر كوچه شديم اصلاً ميآن از ما سوال مي کنند؟ آقا كدوم ما ميخواد مجتهد بشيم؟ تازه اگر كه مجتهد شديم كدوم ما ميخواد مرجع بشه كه اين مسئله واجب باشه برامون كه بدونيم؟! اصلا كسي كاري نداره به ما كه! شما نميايي بشيني سر سفره شام!حضرت آقا گفتن من يه جوابي ميدم كه اون رو به شما ميدم، گفتيم بفرمائيد!ايشون فرمودند كه به ايشون گفتم كه -اون زمان تازه بالغ بودم- گفتم من پيش از بلوغم نماز خووندن رو شروع كردم و هر روز در قنوت نمازم دعايي ميخوندم كه اين دعا رو براي شما ميگم.گفتيم بفرمائيد!ايشون فرمودند دعاي من در قنوت نمازم اين بود:اللهم اجعلني مجدد دينك و محيي شريعتكاين رو گفتند و به ما اشاره كردند ما نرسيديم به اونجا متاسفانه، ما خيلي دوست داشتيم به جاهايي برسيم كه نرسيديم.و اين براي ما خيلي شيرين بود كه يك نفر قبل از بلوغ يك آرزويي داشته باشه كه وقتي يك روزي بعد از هزار اتفاق عجيب در عالم، بعد از هزار اتفاق محير العقول در عالم، يك روزي شد رهبر مملكت، تازه بگه به اون آرزويه نرسيديم!ان شاءالله خدا آرزوهاي ما رو بزرگ كنه!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 199]