تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 15 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):نماز كليد همه خوبی هاست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804624095




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

ده‌نمکی: کارم در جبهه شبیه لورل و هاردی شده بود/نخستین و آخرین حضور در جبهه+عکس


واضح آرشیو وب فارسی:فارس:
ده‌نمکی: کارم در جبهه شبیه لورل و هاردی شده بود/نخستین و آخرین حضور در جبهه+عکس
در اهواز بچه‌ها به شوخی شروع به بع‌بع ‏کردن و به تقلید صدای گوسفند پرداختند؛ تا نفوذ‌ی‌ها اصلاً شک نکنند! با خودم می‌گفتم: آیا روزی می‌شود از ‏این خاطرات حرف زد و یا جنگ ندیده‌ها می‌گویند تقدس جبهه‌ها را با این خاطرات نشکنید.‏

خبرگزاری فارس: ده‌نمکی: کارم در جبهه شبیه لورل و هاردی شده بود/نخستین و آخرین حضور در جبهه+عکس



به گزارش گروه فضای مجازی خبرگزاری فارس مسعود ده‌نمکی در وبلاگ ‏ شخصی‌اش نوشت: حالا خوب به خاطر می‌‌آورم اولین باری که به  جبهه اعزام شدم در گردان سلمان گروهان یک از لشکر ‏حضرت رسول مأمور به‌خدمت  شدم. آن زمان طاهر مؤذن و بهروز پازوکی فرمانده و معاون گروهان یک ‏بودند. ‏ بهروز پازوکی بعدها شهید شد و طاهر مؤذن هم فرمانده گردان حضرت مسلم شده بود. آن زمان مسعود ‏حیدری وقار در گردان سلمان اولین مسئول دسته ما بود. حالا که جنگ در حال تمام شدن  بود او فرمانده  ‏یکی از گروهان‌های گردان مالک اشتر شده. ‏ حیدری وقار  پشت پیراهنش مثل بچه‌ رزمنده‌های دیگر که شعارهای مذهبی می‌نوشتند شعاری متفاوت از ‏دیگران نوشته بود.«هر چه خدا خواست همان می‌شود» این جمله با خط نسخ و به وسیله ماژیک بر پشت ‏کمرش حک شده بود.‏ ‏ واقعاً خودش هم کاملاً به این شعار ایمان داشت. شب 27 بهمن ماه سال 64 بر روی جاده فاو‌ ا‌م‌القصر مثل ‏شیر ایستاده و به سمت دشمن تیراندازی می‌کرد. تیرهای رسام تیربارها و دوشکاهای دشمن از اطراف و ‏بالای سرش رد می‌شد. ناگهان فریاد مسعود حیدری‌وقار در جاده پیچید و چندمتر به عقب پرت شد.‏ به نظرم یک تیر دوشک یا تیربار دو زمانه  به شکمش خورد و در شکمش منفجر شد. چند نفر سعی کردند ‏او را از روی جاده به پایین بکشند تا بیشتر از این تیر نخورد و آبکش نشود. پیراهنی که می‌خواستم به ‏خاطر شعار خاص روی کمرش بعد از عملیات از او یادگاری بگیرم پاره پاره و غرق خون شده بود.‏ ‏ مسئول دسته‌های دیگر با داد و فریاد  نیروها ترغیب می‌کردند تا کپ نکنند و به پیش بروند. کار مسعود را ‏تمام شده فرض کردم و چند لحظه‌ای هم برایش گریه کردم. فردای آن روز خودم هم زخمی شدم. بعدها در ‏بیمارستان تهران که بستری بودم متوجه شدم که حیدری وقار آن شب شهید نشده و به علت داشتن بدن توپر ‏و ورزشی‌اش انفجار گلوله در شکمش خیلی کار ساز نبوده و زنده مانده است.  ‏ این خاطرات را با خودم  مرور می‌کردم که خودم را در مقابل ساختمان گردان مالک اشتر دیدم. به اتاق ‏حیدری وقار رفتم. شاید به نظرش خنده‌دار می‌آمد که من همان نیروی کم سن و سالی که زمانی نیروی تک ‏تیرانداز دسته او بودم حالا در همان گردان سلمان مسئول گروهان شده و بعد از انحلال گردان و بازگشت ‏آنها به تهران، اسیر و سرگردان در دوکوهه به امید رد شدن از لای در دروازه شهادت در این روزهای ‏پایان جنگ دست به دامن او شده است.‏ حیدری وقار با شنیدن درد و دل‌هایم مقداری دلداری‌ام داد و مثل همان روزهای اول آشنایی‌مان شروع به ‏حرف زدن درباره تکلیف و مهمتر از آن شناخت تکلیف کرد. از او خواستم که اجازه بدهد با آنها به خط ‏پدافندی شلمچه بیایم،‌ اما او با جدیت ‌گفت: باور کن که در شلمچه هیچ خبر نیست و همه چیز تمام شده. اما ‏اگر دوست داری چند روزی با ما بیا و خودت با چشم خودت ببین.‏      

اولین عکسم در جبهه /مهران 1364  

آخرین عکسم در جبهه/شلمچه 1367‏ ‏ ‏ فردای آن روز با اتوبوس‌های گردان مالک راهی شلمچه شدیم. در مسیر حرکت به سمت خرمشهر یاد ‏خاطره بامزه‌ا‌ی افتادم. در یکی از عملیات‌ها به جای اتوبوس نیروهای گردان ما را با کامیون از پادگان ‏دوکوهه به سمت شلمچه منتقل می‌کردند. تا با دیدن اتوبوس‌ها توسط جاسوس‌ها عملیات  لو نرود. روی ‏قسمت بار کامیون‌ها را هم برزنت انداختند. ‏ مسئول دسته‌‌ها مدام تذکر می‌داد که کسی شعار ندهد و نوحه نخواند و سرهایتان را بالا نیاورید تا معلوم نشود ‏توسط کامیون‌ها  نیرو در حال جابه‌جایی است. باید بیش از 200 کیلومتر مسیر را پشت کامیون‌ها طی ‏می‌کردیم.‏ تکان‌های شدید و مسیر بی‌توقف خیلی آزار دهنده بود. به اهواز که رسیدیم بچه‌ها به شوخی شروع به بع‌بع ‏کردن و به تقلید صدای گوسفند پرداختند. تا نفوذ‌ها اصلاً شک نکنند! همه از خنده روده بر شده بودیم. اما ‏حالا یعنی سال 67 دوباره همان مسیر را که به سمت شلمچه می‌رفتیم با خودم می‌گفتم: آیا روزی می‌شود از ‏این خاطرات برای مردم حرف زد و یا جنگ ندیده‌ها می‌گویند تقدس جبهه‌ها را با این خاطرات نشکنید.‏ با همین اما اگرها و تصورات به شلمچه رسیدیم. حیدری راست می‌گفت انگار نه انگار که یک روزی اینجا ‏یعنی شلمچه با آتش پر حجم دشمن زمین و زمان به ‌هم دوخته شده بود.  لودرها در حال تخریب سنگرها و ‏سوله‌های اجتماعی بودند. نیروهای سازمان ملل در خط رفت و آمد می‌کردند. ‏ برای اولین بار بود که کلاه‌آبی‌های سازمان ملل را می‌دیدم. آنها آمده بودند تا بر اجرای آتش‌بس نظارت ‏کنند. بله! حیدری وقار راست می‌گفت. یعنی همه راست می‌گفتند و من نمی‌خواستم و یا نمی‌توانستم واقعیت ‏را قبول کنم. این سرزمین روزی کربلای ایران بود. همه توان ما و دشمن در همین یک وجب جا خلاصه ‏شده بود. زمین سوراخ سوراخ بود. زمین سوخته شلمچه دیگر داشت بوی باروتش را از دست می‌داد. به یاد ‏فیلمی از لورل و هاردی افتادم که در آن فیلم، جنگ تمام شده بود و آن دو بی‌خبر از همه‌جا چند ماه در خط ‏مانده بودند و به هواپیماهای عبوری شلیک ‌کردند.‏ بعد از چند روز دیگر امیدم نا امید شد. آخرین عکس یادگاری‌ام را با اولین مسئول دسته‌ام در جبهه‌ گرفتم، ‏خداحافظی کرده عازم پادگان دوکوهه شوم. به دو کوهه که رسیدم مثل کسی که می‌خواهد اثاث‌کشی کند ‏وسایل خودم را جمع و جور کردم. ‏ مقدار زیادی کتاب درسی در پادگان داشتم. به امید اینکه ته دل پدر و مادرم را آسوده کرده باشم که بله! در ‏جبهه هم می‌شود درس خواند. کتاب‌ها را برای همین با خودم به جبهه آورده بودم. آنها را داخل کیسه ‏انفرادی گذاشتم. مقدار زیادی جزوه درسی هم که دوستم رضا از تهران برایم فرستاده بود را  بار کردم. در ‏دوران تحصیل در مدرسه راهنمایی با او قول قرار گذاشته بودیم که به هر شکل شده به هم در درس و ‏تحصیل کمک کنیم تا در کنکور قبول شده و پزشک شویم. ‏ حتی بر سر اینکه در یک ساختمان مطب دایر کنیم حرف می‌زدیم و سر اینکه مطب کداممان طبقه بالا باشد ‏به شوخی دعوا می‌کردیم. او هم چند باری به جبهه آمد ولی درسش را در تهران ادامه ‌داد. برای اینکه من ‏از غافله عقب نمانم از تهران برایم جزوه درسی می‌فرستاد.‏ ‏ ته دلم می‌گفتم ما که قرار است به تعبیر امام اگر این جنگ بیست سال هم طول بکشد مقاومت کنیم این ‏جزوه‌ها و درس خواندن به چه دردم می‌خورد. تازه بعد از تمام شدن کار صدام هم باید به سراغ اسرائیل ‏برویم. کدام دیپلم؟ کدام کنکور؟! اما حالا مثل کسی که همه رشته‌هایش پنبه شده باید به دار دنیا برگردم...‏     وبلاگ خود را به ما معرفی کنید بازگشت به صفحه نخست گروه فضای مجازی انتهای پیام/  

93/09/02 - 09:06





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 35]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن