واضح آرشیو وب فارسی:فارس:
خاطره زندان مقام معظم رهبری از زبان سید محمد خامنهای
از بس که به ملاقات رفته بودم پاسبانها مرا میشناختند. روزی یکی از آنها به من گفت: «شما هر روز بلند میشوی میآیی! دیگر نمره به تو نمیدهم». گفتم: «من زندانیام بیش از یک نفر است».
به گزارش خبرگزاری فارس، یکی از خاطرات دهه پنجاه من برنامه منظم دیدار و ملاقات با اخویهای زندانیام بود. وقتی یاد آن ایام می افتم از تحمل آن اوضاع قدری تعجب میکنم، چون هم بسیار زمانگیر بود و هم رنجآور و پردلهره، و عمده وقت مرا همین ملاقاتها میگرفت. از طرف دیگر هم وظیفه اخلاقی و مبارزاتی خودم میدانستم که در نوبتهای معمول و همه اوقات ملاقات به دیدار آنها بروم. زندانیها هر هفته دو روز و گاهی یک روز ملاقات داشتند. دو تن از اخویها را به زندان قصر آورده بودند و هفتهای دو روز ملاقات داشتند. اوضاع به گونهای شده بود که من در بیشتر روزهای هفته برنامهی ملاقات با اخویها را داشتم. صبح میرفتم مقداری میوه و کتاب و وسایل دیگر می خریدم و راهی زندان قصر میشدم. حول و حوش ساعت 8:30 جلوی زندان قصر با ملاقاتیهای دیگر به صف میایستادم. زمستان و تابستان این صف وجود داشت. خانواده های زندانیها، از زن و مرد، در سرمای چند درجه زمستان و گرمای حدود چهل درجه تابستان در آن صف می ایستادند تا با نزدیکانشان ملاقات کنند. افراد را ده نفر ده نفر یا پانزده نفر پانزده نفر به داخل راه میدادند تا نوبت ملاقات برسد. سپس یک کارت میدادند و ما با آن کارت وارد زندان قصر میشدیم. جای ملاقات رودررو با زندانیان در زندان قصر جای بزرگی نبود، لذا پس از ورود به زندان دوباره مجبور بودیم عدهای که قبلاً رفته اند از ملاقات برگردند تا ما برویم. فضای سالن ملاقات هم یک راهرو مانندی با دو ردیف نرده بود و زندانی آن طرف نرده دوم می ایستاد و ملاقاتی این طرف نرده اول. فاصله بین نرده اول و دوم هم چیزی حدود یک تا یک و نیم متر بود که در طول این راهرو یک پاسبان قدم میزد و صحبتها را شنود میکرد و مواظب ملاقاتیها بود تا حرفهای ممنوعه به هم نزنند یا چیزی رد و بدل نکنند. جای نیمه تاریکی هم بود و پنج نفر یا شش نفر بیشتر نمیتوانستند آنجا بروند. لذا آنجا هم نوبتی صف می ایستادیم تا قبلیها بیایند و ما برویم. خلاصه اینکه، گاهی یک ملاقات از ساعت8:30 تا 12:30 ظهر زمان میبرد. صبح میرفتیم و ظهر برمیگشتیم. البته بعضی وقتها که صفها طولانی میشد زمان بیشتری را برای ملاقات صرف میکردیم. از بس که به ملاقات رفته بودم پاسبانها مرا میشناختند. روزی یکی از آنها به من گفت: «شما هر روز بلند میشوی میآیی! دیگر نمره به تو نمیدهم». گفتم: «من زندانیام بیش از یک نفر است». گفت :«میدانم. مثل اینکه دو سه تایی هستند». جواب دادم: «بله». او گفت: «به نظر من بهتر است خودت هم بیایی اینجا و ما و خودت را راحت کنی». آن زمان دستگیرشده ها را ابتدا مدتی در کمیته مشترک ضدخرابکاری نگه میداشتند، سپس به زندان قصر میفرستادند تا زندانی آنجا دوره محکومیتش را بگذراند. با وجود دشواریها و احیاناً هزینهای که این ملاقاتها داشت مسرّتبخش هم بود و خستگی را بیرون میآورد. در این ملاقاتها معمولاً اخبار مهم و مورد علاقه زندانیان را به وسیله زندانی خودمان به زندان میرساندیم. به روحانیون میگفتیم «انباء» (جمع نبأ یعنی خبر) عبارت است از ... و اخبار را میگفتیم. به پاسبانی که ایستاده بود و مراقبت میکرد گفته بودند نباید اخبار مبادله کنند، ولی بیسواد بود و معنی انباء را نمیفهمید. بنابراین، ما انباء مبادله میکردیم و مشکلی ایجاد نمیشد. ملاقات زندانیها گاهی خاطره انگیز بود. در دورهای، یکی از اخوان در مشهد با گروهی از طلاب در زندان شهربانی بود. وقتی به ملاقات میرفتم خیلی ساده و بدون سختگیری وقت ملاقات میدادند. حیاط زندان شهربانی یک در هم به کوچهی دیگر داشت که پارکینگ بود و وقتی در حال تنفس بودند از آن در به ملاقات میرفتیم و میوه و لباس میبردیم. روزی، نزدیک زندان از گاریهای میوه فروش هندوانه و خربزه میخریدم. فروشنده گفت: «اگر همه میوه ها را بخری نصف قیمت میدهم». معامله تمام شد و گاری چهارچرخ را تا در زندان بردیم. در زندان را باز کردند. پاسبان پرسید نذری است؟ گفتم بله. و من به کمک میوهفروش هندوانه ها را یکی یکی به داخل میفرستادم. روی زمین میچرخیدند و میغلتیدند. هم ما و هم مأموران به این صحنه میخندیدیم. زندانیها هم وسط بازی در حیاط ناگهان با این منظره روبه رو شده بودند. چند تن از زندانیها بعدها که از زندان آزاد شدند میگفتند هرگز آن منظره را فراموش نمیکنیم. این گونه حوادث خاطره انگیز هم لابهلای آن وقایع تلخ و جانسوز بود و تلخ و شیرین به هم آمیخته بود تا انقلاب شد. هنوز هم تلخ و شیرین به هم آمیخته است و «دائم به یک قرار دل بیقرار ماست». چند ملاقات هم همراه مرحوم والده در کمیته ساواک بودم. در ورودی یکی از این ملاقاتها با بازجوی کشیک دعوامان شد و نزدیک بود کار به جای بدی برسد، ولی با دخالت و ممانعت مرحوم والده رفع شد. ولی در زندان قصر به تدریج در رئیس و برخی از افسران زندان ایجاد نوعی ملاحظه و احترام به ما شده بود و طبعاً روی زندانی ما هم اثرگذار بود. دیدار با آقای اخوی تبعیدی در تابستان سال 1357 همراه خانواده برای دیدار از آقای اخوی عازم ایرانشهر شدیم ولی در نزدیکی یزد ماشین من موتور سوزاند و به تهران برگشتیم. پس از مدتی این بار با هواپیما عازم زاهدان شدم و از آنجا با ماشین کرایه به ایرانشهر رفتم و منزل را پیدا کردم. دیدار آقای اخوی و دوستانش خیلی باعث مسرت و شادی شد. در منزل ایشان چند نفر تبعیدی دیگر هم بودند که دو یا سه نفر آنها روحانی بودند و یک نفر شخصی. یکی از آقایان روحانی آقای راشد یزدی بود که وصف ایشان را شنیده و حلاوت ایشان را چشیدهاید. ترکیب حضور آقای اخوی و آقای راشد جهنم آنجا را بهشت کرده بود و نمیگذاشت که خود و دیگران رنج تبعید و حصر سیاسی و گرمای شهر را احساس کنند. حضور من بهعنوان مهمان در آن فضا هم به شادی و فراموشی محنت روزگار کمک میکرد، لذا برای من ساعات خوش و به یادماندنی بود. یکی از روزها ما را دسته جمعی به باغی به ناهار دعوت کردند و در کلبه و اتاقی از نی و خار و علف که با آب آن را خنک میکردند از ما پذیرایی نمودند. خودشان به این کلبهها «خارخانه» میگویند. آن روز از لطف کلام و مزاح آقای راشد و برخورد کلمات همراهان بهویژه تکلم آقای راشد به چندین زبان خارجی مخلوق الساعه و نوظهور، به قدری به حاضران خوش گذشت که از یاد نمیرود. من برای اینکه صبح به پرواز زاهدان برسم مجبور شدم ماشینی را که دوستان به امانت به آقای اخوی داده بودند به امانت بگیرم و خودم را نیمه شب به زاهدان برسانم. منبع: مرکز اسناد انقلاب اسلامی انتهای پیام/
93/08/17 - 15:32
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 28]