تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 7 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):برای انسان عیب نیست که حقش تاخیر افتد، عیب آن است که چیزی را که حقش نیست بگیرد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1834668561




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

وقتی که جگر همسنگرم را روی دستم دیدم!


واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:



وقتی که جگر همسنگرم را روی دستم دیدم!
خمپاره آن طرف منفجر شد، خودم را پرت کردم زمین، تکه‌ ای گوشت لخت افتاد روی دستم، خونی بود و دستم را داغ کرد...



به این مطلب امتیاز دهید

  به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز، صحنه هایی هست که هیچ وقت از ذهن آدم پاک نمی شود، صحنه های جنگ از جمله از آن صحنه هاست که گاهی با یادآوری نام یک عملیات، خاطره ای فراموش نشدنی در ذهن تداعی می شود؛ یکی از خاطرات رزمندگان را که در کتاب «پل های خیبر» آمده است، می خوانیم:   در آن سوی منطقه، طرف جزیره مجنون عملیات «خیبر» شروع شده بود که قند را تو دل همه مان آب می کرد؛ پس ما باید از این سو به دشمن فشار می آوردیم تا بچه های آن طرف، از جزیره فتح شده حفاظت کنند.   رفتیم به منطقه پاسگاه زید، شب درگیری شروع شد و ما تا صبح زیر آتش شدید خمپاره ها و توپ های عراق ماندیم. سرانجام دستور رسید به عقب برمی گردیم. به راه افتادیم.   من و «علی تهوری» باهم حرکت می کردیم. رسیدیم به یک کانال که عمقش تقریبا 15 متر و عرضش سه متر بود. ارتباط دو طرف کانال با یک تخته دراز و لرزان بود. آهسته و با دقت داشتیم از روی آن پل لرزان می گذشتیم که علی تهوری گفت: «آخ!» و دست روی شکمش گذاشت. از لای انگشتانش خون بیرون زد. به هر زحمت بود رسیدیم به آن طرف. از آن طرف، افاضل آمد از روی کانال رد شود که پرت شد پایین. دلم ریخت. ته کانال پر بود از مین و سیم خاردار، اما به خواست خدا افاضل چیزیش نشد. یکی از بچه ها نوک اسلحه افاضل را گرفت و او را بیرون کشید.   زیر بغل علی را گرفتم و دویدیم. رسیدیم به یک میدان مین که معبر داشت. ما از همان معبر به راه افتادیم. وسط های میدان مین، سخاوت را دیدم که گلوله ای به پایش خورده و روی زمین افتاده است. بلند شد و لنگ لنگان به راه افتاد. گفتم: «اسلحه ات را بده من تا برایت بیاورم» قبول نکرد و با روحیه خوب، همراه ما تا آمبولانس آمد.   علی و سخاوت سوار آمبولانس شدند و رفتند عقب. در عقبه، سوار ماشین شدیم و به اردوگاه برگشتیم. گردان نیرو گرفت و سریع سازماندهی شد. در آن زمان، حضرت امام در یکی از بیانات فرموده بود که «جزایر مجنون باید حفظ شود» و از آن طرف، صدام به فرماندهانش یک هفته وقت داده بود تا جزیره را پس بگیرند.   گردان حضرت موسی بن جعفر(ع) به فرماندهی «غلامرضا آقاجانی» رفتند جزیره و با یک مقاومت جانانه که یکی از حماسه های دفاع مقدس را آفرید، توانستند جزیره را حفظ کنند. نوبت به گردان ما رسید که به جزیره برود. همزمان با ورود ما، پاتک های دشمن شروع شد. صدای صفیر گلوله و خمپاره ها با انفجار توپ ها و کاتیوشاها دست به دست هم داده بود تا در دل فرزندان روح الله لرزشی به وجود آورد. بسیجی ها مانند کوه هایی بودند که بزرگترین توفان ها هم نمی توانست آنها را تکان بدهد.   بیشتر شب ها را در آماده باش و زد و خورد به صبح می رساندیم و همزمان با رسیدن اولین نیزه های نورانی خورشید به زمین که از مشرق به پرواز درمی آمدند، پاتک های شدید دشمن شروع می شد. زمین مثل گهواره می لرزید و ترکش و آب و گل بر سر و روی بچه ها پاشیده می شد. گلوله توپ ها با نظم و به فاصله هر چند سانتی متر منفجر می شد و موجش تا مسافتی می رفت.   در یکی از روزها پیکر نورانی «محسن رفیعی» همه را مات و مبهوت کرد. آن خورشید شهید را داخل یک تویوتا گذاشتیم تا ببرند در آرامگاه کهکشانی اش دفن کنند. یک قسمت از جزیره هنوز دست دشمن بود. عراق با نگه داشتن آن قسمت توانسته بود در کار بچه ها خللی وارد کند.   قرار شد شبانه بچه ها به آن منطقه حمله و آنجا را تصرف کنند. شب شد و ما هم با یاد چهارده معصوم زدیم به دل عراقی ها و رفتیم جلو. تا آفتاب از پشت کوه های مشرق سر در بیاورد، پشت خاکریز مورد نظرمان مستقر شدیم و سنگر کندیم، عراقی ها -که اگر کاردشان می زدی، خون شان درنمی آمد- صبح اول وقت، با یک گردان تانک ریختند تو منطقه که ما را بترسانند و عقب بزنند. بچه ها هم که حالا سرمست از پیروزی بودند، با آرپی جی افتادند به جان تانک ها، تانک های دشمن در مسافت پانصد-ششصد متری جولان می دادند و برایمان خط و نشان می کشیدند، اما جرأت نزدیک تر شدن به خط را نداشتند.   بعد از نماز ظهر و عصر و خوردن ناهار، حدود ساعت دو - سه بود که من و افاضل به سنگری رفتیم و نشستیم تا کمی خستگی در کنیم. ناگهان صدای انفجار شدیدی بلند شد و به دنبال آن سنگر رو سرمان خراب شد.   از بالای خاک صدای «مرجانی» را شنیدم که گفت: «حسن، حسین سالمید؟»   شانس آورده بودیم که سرمان زیر خاک نبود و تیرک های روی سنگر، جان پناه سرمان شده بود و کمی هوا بود که مانع خفگی مان شد. دو نفری داد زدیم: «هنوز سالمیم! یه کاری کنید».   سنگر خراب شد، تکانی خورد و من و افاضل خودمان را بیرون کشیدیم. تا آمدم دو - سه نفس عمیق بکشم، خمپاره دیگری آن سوتر منفجر شد. خودم را پرت کردم زمین. تکه ای گوشت لخت افتاد روی دستم. خونی بود و دستم را داغ کرد. اول فکر کردم تکه ای از بدن افاضل است، اما او سالم بود. خوب که دقت کردم، جگر بود؛ جگر آدم! چند لحظه بعد که گرد و غبار نشست و از گیجی بیرون آمدم، آن طرفتر جنازه متلاشی شده مرجانی حالم را دگرگون کرد. آن تکه جگر، جگر مرجانی بود. بدن متلاشی شده را لای پتو گذاشتیم حالم حسابی گرفته شد.   شب، دشمن با خفت عقب کشید؛ خبر نداشت که خاکریز ما 50 نفر بیشتر نیرو ندارد. شب را با اجساد پاک شهدا در آن بیابان خدا به صبح رسانیدم . ساعت 12 ظهر روز بعد گردانی دیگر آمد و ما عقب رفتیم. سال نو از راه زمستان رسید و مادر سنگرهای خونین جزیره سال نو را تحویل گرفتیم. حدود 20 فروردین به عقب برگشتیم چه شب هایی را در جزیره گذراندیم. شب های سرد و پر زد و خورد.
شب هایی که تشنه می ماندیم و مجبور می شدیم زمین را بکنیم تا به آب برسیم و وقتی به آب می رسیدیم، آب، شور از کار در می آمد و کانالی که در خط کنده بودیم و درون آن حرکت می کردیم تا از تیر تراش ها و ترکش ها در امان بمانیم. سرانجام رسید روزی که از پل های خیبر خداحافظی کردیم.   شهدای ایران  




۲۷/۰۷/۱۳۹۳ - ۰۷:۱۰




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام نیوز]
[مشاهده در: www.jamnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 40]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن