واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:
ماجرای رزمندهای که خودش را فدا کرد
پای یکی از رزمندگان بر اثر ترکش خمپاره قطع شد. چفیه را داخل دهان خود کرد و به شدت فشار داد تا درد را در خودش نگه دارد. در همان زمان کوله پشتی یکی دیگر از رزمندگان که منور روی او افتاده بود، آتش گرفت...
به این مطلب امتیاز دهید
به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز، متن زیر، خاطرات "محمد علی مشکور" رزمنده گلستانی است. شب عملیات بستان یا همان طریق القدس باران بسیار شدیدی باریدن گرفت و ما هم با خود فکر کردیم به خاطر این باران، عملیات انجام نمی شود. در حال استراحت بودیم که حدود ساعت 5 صبح برپا دادند. دستور دادند که تجهیزات را بر داریم و به سرعت سوار ماشین ها شویم. سوار تویوتا شدیم و ما را به جلو بردند. منطقه پر از گل بود. نیروها به محض پیاده شدن از ماشین، بدون لحظه ای توقف، مستقیم به خط مقدم می زدند. یکسری از بچه های اطلاعات عملیات جلو رفتند و در آن گل و لای عجیب و غریب که اصلا قابل وصف نیست و هر کس وارد آن می شد، به شدت زمین می خورد، جلو رفته بودند و با سختی فراوان خود را به خاکریز اول رسانده بودند.
عراقی ها فکر انجام عملیات از طرف ایران را به وجود بارانی که باریده بود، نمی کردند و همگی در حال خواب و استراحت بودند. نیروهای ما به راحتی رفتند و دیده بانان را به هلاکت رساندند. مدتی بعد که نیروهای ما با عراقی ها درگیر شدند و سر و صدا ایجاد شد، عراقی ها منور زدند. یادم هست وقتی منور زدند، دیدم که تعدادی از بچه های ما بین خاکریز عراق و خودمان بودند و پشت سیم های خاردار روی زمین خوابیده بودند.در همان حال، پای یکی از رزمندگان بر اثر ترکش خمپاره قطع شد. او برای این که داد نزند و از شدت درد ناله نکند. چفیه را داخل دهان خود کرده و به شدت فشار می داد و تلاش می کرد درد را درخودش نگه دارد. کوله پشتی یکی دیگر از رزمندگان که منور روی او افتاده بود، آتش گرفت. او برای اینکه از نور این آتش که به کوله پشتی افتاده بود، منطقه نیروهای ما لو نرود، خود را به پشت روی کوله پشتی انداخت و خودش آتش گرفت و همانجا به شهادت رسید. همان لحظه ها بود که دستور رسید نیروها به خط بزنند و ما هم به سرعت بلند شدیم و به خاکریز عراقی ها حمله کردیم. سنگر عراقی ها را پاکسازی کردیم. تعدادی از عراقی ها فرار می کردند، تعدادی هم مقاومت می کردند. درگیری شدیدی اتفاق افتاد. در همان مرحله اول، حدود 80، 90 عراقی هلاک شدند. ما خاکریز اول عراق را گرفتیم. به ما گفتند که این جا تحمل کنید تا دستورات بعدی برسد. رو به روی ما دشت بازی بود و نمی دانستیم که باید چه کنیم و به کدام سمت برویم. ما هیچ آشنایی با آن محیط نداشتیم. کمی صبر کردیم، تعدادی از نیروهای ما آمدند و پیاده به سمت جلو حرکت کردند. دستور رسید که به سمت خط دوم عراقی ها حمله کنید.
فاصله ما تا خط دوم حدود 700 تا 800 متر بود.آن جا را هم گرفتیم و همان جا مستقر شدیم. ساعت حدود10، 11 صبح بود که با زحمت فراوان برای ما مقداری خوراکی آوردند. این زمانی بود که تشنگی بر ما غلبه کرده بود. جرات نمی کردیم داخل سنگر عراقی ها هم برویم. چون ممکن بود آن جا را به مین آلوده کرده باشند یا تله انفجاری گذاشته باشند.
در آن محیط، اجساد فراوان عراقی ها پراکنده بود. یکی دستش قطع شده بود. دیگری سرش قطع شده بود، صحنه بسیار ناگواری بود. ما اجساد عراقی ها را یک به یک جمع کردیم حدود 40 جسد را روی هم گذاشتیم. هر کس که می آمد و جسد 40 عراقی را یکباره با هم می دید، وحشت سر تا پایش را در بر می گرفت. به همین دلیل تلاش کردیم آنها را در گوشه ای دفن کنیم. از طرف دیگر، به خاطر آفتاب شدیدی که وجود داشت، این اجساد به زودی بوی تعفن می گرفتند و باعث آزار خود ما نیز می شدند. ساعت تقریبا 11 و نیم بود که دستور آمد به جلو بروید.
ما حدود 20 نفر بودیم. با هم حرکت کردیم. آقای احسن هم همراه ما بود. همان طور که جلو می رفتیم، ناگهان دیدیم از سمت چپ، عراقی ها ما را مورد حمله قرار داده اند. متوجه شدیم که در سمت چپ در فاصله یک کیلومتری، جاده ای وجود دارد که عراقی ها از آن جاده در حال تدارکات هستند. این جاده، جاده ای شن ریز شده بود. عراق در آن جا نیروی پیاده کرده بود و از همان نقطه ما را مورد هدف قرار می داد. آقای اکبر نجفی را که تیربار داشت، صدا کردم. تیر بار ژ-سه را روی یکی از سنگر ها که قبلا از آن عراقی ها بود، قرار دادیم و به او گفتم: این جاده با این نیروها را بزن تا آن ها جرات نکنند جلوتر بیایند، چون آن ها داشتند به صورت دشتبانی پیشروی می کنند. آقای نجفی تعداد زیادی از عراقی ها را با همان تیر بار به هلاکت رساند.
برد تیربار ژ-سه 4 کیلومتر است و فاصله عراقی ها با ما حدود 700 متر بود. من همانطور که هیجان داشتم و با صدای بلند می گفتم: اکبر بزن، اکبر بزن، دیدم که اصغر عباسی رسید. به او گفتم: تو هم بیا و با ژ-سه تیر اندازی کن . او هم شروع به تیر اندازی کرد. ناگهان اصغر گفت: اکبر نجفی که فعلا این جاست، تو بیا برویم. گفتم: آخر اکبر تنهاست، اگر اتفاقی برایش بیفتد یا تانک به این سمت بیاید، او را می زنند. ما 100 متر هم از اکبر فاصله نگرفته بودیم که ناگهان صدای گلوله آمد.
عراقی ها با گلوله 106 اکبر نجفی را زدند، به طوری که مغز سر او از روی ابروی بالا پرتاب شد. دوست من آقای قاسمی که از نیروهای جهاد تهران بود. آن جا بود.او دوربین داشت و پشت سر هم عکس می گرفت. در آن لحظه، 4 عکس از اکبر گرفت. به اکبر که نگاه کردم، دیدم فقط 5 فشنگ برای اکبر باقی مانده است.همه نوار های تیربار را که حدود 1000 فشنگ بود را خالی کرده بود و عراقی ها را به هلاکت رسانده بود.
اسلحه ای هم که شب و روز با آن مانوس بود و حتی شب ها زیر سرش می گذاشت و می خوابید، دقیقا در کنارش افتاده، همان لحظه سرم را برگرداندم، دیدم یکی دیگر از رفقای دیگرم هم در گوشه ای دیگر سرش قطع شده و به پشت برگشته است. یکی دیگر از دوستانم را هم همان جا دیدم که گوشتهای پایش از بالای ران تا روی پوتین کنده شده است. از زور درد به شدت داد می زد. از دیگران خواستم تا پتو بیاورند. او را داخل پتو گذاشتم و آرام به او گفتم: ذکر یا حسین بگو. او هم بلافاصله نام حسین (ع) و حضرت زهرا(س) را به زبان آورد تا تحمل درد برایش آسان تر شود. دفاع مقدس
۲۲/۰۷/۱۳۹۳ - ۰۸:۴۶
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 12]