واضح آرشیو وب فارسی:قیمت روز: فرو کردن کفش در دهان به جرم خواندن قرآن!
 
یک فرمانده عراقی بود به نام «عزالدین» که بد دهن بود و دائم فحش می داد و اذیت می کرد. در این اردوگاه جاسوس هم فراوان بود. با اینکه انتخاب ارشد، حق مسلم ما بود ولی آنها را تحمیل می کردند. «علی رحمتی» ارشد ما بود و جاسوس آنها (هر شش ماه یکبار ارشد انتخاب می کردند؛ البته با رأی گیری.) عراقی ها همیشه رأی ها را به نفع کسانی که خودشان دوست داشتند عوض می کردند و یک جاسوس را روی کار می آوردند. ما در این مورد با صلیب خیلی صحبت کردیم، اما ترتیب اثری نداد.). از ترس او، با بغل دستی مان هم نمی توانستیم حرفی بزنیم. از دست جاسوس منافق نه می توانستیم نماز دلچسبی بخوانیم و نه دعایی. یادم نمی رود آن روز که چهار بسیجی جوان روستایی را به آسایشگاه ما آوردند. شب جمعه ای بود.آنها از ترس جاسوس ها زیر پتو دعای کمیل را آهسته زمزمه می کردند. یکی از جاسوس ها فهمید و انگار کشف بزرگی کرده باشد، یک مرتبه پتو را از روی سرشان کشید و آنها را نزد عراقی ها برد. عراقی ها آنها را به شدت تنبیه کردند. نماز و قرآن خواندن فلک به دنبال داشت. «مشهدی سیف الله» پیرمرد بسیجی را به خاطر این که رفیقش را برای نماز بیدار کرده بود تا نمازش قضا نشود، بردند و شکنجه اش کردند. او مجروح جنگی بود و شکمش را تازه عمل کرده بودند، ولی آنها به قصد کشت او را زدند. می گفتند: فلان فلان شده، تو چه حقی داری که برای نماز بیدارش کردی؟ در طول اسارت افراد زیادی را به خاطر این عمل شکنجه کردند. کسی را که قرآن خوانده بود کفش کتانی در دهانش فرو کردند و زدند. بعد به او گفتند: «باید به امام فحش بدهی!» وقتی امتناع کرد، بیشتر زدند. یکی از شکنجه ها این بود که افراد را در اتاق های مخصوص منافقین می بردند تا از زخم زبان آنان عذاب بکشد. گاهی می گفتند که تو یک طور مخصوصی راه می رفتی و با راه رفتنت به بچه ها خط دادی! و او می بایست به خاطر این عملش درون آب سرد بپرد. رفیقی داشتم به نام «طباطبایی» که پایش فلج بود. پس از فلک کرن به او گفتند: «برو کنار حوض و صورتت را بشوی!» همین که دست به آب برد یکی از سربازان با لگد او را داخل حوض پرت کرد که چیزی نمانده بود فوراه وسط حوض سینه اش را بشکافد. طباطبایی آنچنان مریض شد که تا دو هفته کولش می کردیم و برای آمار می آوردیمش به صبحگاه. یک روز که دندانم به شدت درد گرفته بود، آنقدر که نمی توانستم تشخیص دهم که درد از کدام دندان است. هرچه تحمل کردم که تا بلکه خودش خوب بشود فایده ای نداشت. تصمیم گرفتم پیش دکتر بروم. نگهبانان عراقی می گفتند باید پا بکوبی و راه بروی وقتی اعتراض کردم گفتند: «اگر نکوبی دندانت را نمی کشند». با اینکه پایم درد می کرد پا کوبیدم و دستی هم به احترام بلند کردم. دردش کمتر از دندان دردم نبود. وقتی پیش دکتر رسیدم، با غرور گفت: «بنشین!» و من با ترس و لرز نشستم. گفت:«کدامش درد می کند؟»ـ نمی دانم بالاست یا پایین. میله ای برداشت و بی مقدمه فرو کرد توی عصب دندانم که دردی تا مغزم تیر کشید. سرم را از شدت درد گرفتم. ناله ام به آسمان رفت. دکتر که از این شیرین کاریش لذت برده بود قاه قاه خندید و بعد یک آمپول زد. کمی نشست و سپس آستین ها را بالا زد و دوباره شروع کرد. بدون اینکه تشخیص داده باشد که کدام دندانم فاسد شده، گیره را انداخت. دستش را با فریاد یک «آخ» بلند گرفتم. گفت: «لا، لا...ساکت.» نفر قبلی زیر دستش کتک خورده بود و من برای این که به سرنوشت او گرفتار نشوم، اجباراً سکوت کردم. دوباره سرم را تکیه داد و گیره را انداخت. اشکم را در آورد. دندان محکم بود. هرچه تکان می داد در نمی آمد. پس از چند دقیقه کلنجار رفتن، دندان را خرد کرد. دکتر در کمال خونسردی پشت سر هم انبر و آچار عوض می کرد. دست های دکتر پر خون بود. چشمانم سیاهی می رفت. جرأت کوچک ترین حرکت و اعتراضی نداشتم. یک ربع با دندانم کشتی گرفت. دیگر مرگ را جلوی چشمم می دیدم با خود گفتم: «خدایا دیگر تمامش کن! یا امام زمان دیگر طاقت ندارم.» سرم گیج رفت. از هوش می رفتم که دندان درآمد. بچه ها زیر بغلم را گرفتند و بدن نیمه جان مرا به آسایشگاه کشیدند. بچه ها دورم را گرفتند و حالم را پرسیدند. حال و حواسم که کمی جمع شد، بچه ها گفتند: «برو خدا را صدهزار بار شکر کن که پایت به بیمارستان کشیده نشد.» راست می گفتند. یکی از بچه ها قبل از من برای دندانش رفته بود، با دو روز خونریزی، لثه اش چهار بخیه خورد، و هنوز در بیمارستان بستری بود. محیط اردوگاه آنچنان کثیف و غیر بهداشتی بود و بچه ها مبتلا به «گال» و «سل» می شدند؛ و بعضاً هم شهید. کسی که مرض سل می گرفت او را از محوطه اردوگاه بیرون نمی بردند. همان جا می ماند، آنقدر که بقیه هم آن مرض را می گرفتند. راوی: آزاده اسماعیل حاجی بیگی سایت جامع آزادگان
1393/6/25
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: قیمت روز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 29]