واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: روحاني شهيد: عبد الجبار قليزاده
مادري مهر آسا در هشتمین روز از تیر ماه چهل وچهار نوزادی از باغ سبز آفرينش را در آغوش گرفت. آن روزها پژواك صداي «عبدالجبار» در گوش روستاي «آغوزبن» ميپيچيد. وقتي كه او آمد، شكوه آفتابين وجودش بر روستا بركتي سبز بخشيد. عبدالجبار از برگ برگ درختان سبز، سبز زيستن را و زلال چشمهساران صفا را آموخت و از آواز بلند چكاوكان، شاد زيستن را آموخت. اما عاشقانه زيستن را از كسي آموخت كه تمام وجودش را چون شمع به پاي كودكش ريخت. مادر آموزگار فداكاري برايش بود كه راه و رسم دلدادگي را به فرزندش ياد داد. «عبدالجبار» با زمزمة ترانة زيباي كودكي راهي مدرسه شد تا الفباي علم را از آموزگار مهربان بياموزد. او دوران ابتدايي را به خوبي سپري كرد. شور نوجوانياش پر از سوداي دانش بود. دوران راهنمايي و دبيرستان را با تلاش و پشتكار فراوان طي كرد و توانست مدرك ديپلم را اخذ كند. شبهاي تاريك و قيرگون رژيم نحس پهلوي، فلاكت و بدبختي را براي مردمان ايران آورد و در اين سالهاي شوم، مردي اساطيري از قبيلة خورشيد طلوع كرد تا سپيدهاي باشد بر سرزمين قلبهاي رنج كشيده و اميدي براي مستضعفان و پا برهنگان. جذبةحضرت روحالله باور سبز عبد الجبار را شكوفا كرد. شعاع وجود آن پير فرزانه، انقلابي پر شور در شريان وجودش ايجاد كرد و او سعي ميكرد سهمي از اين قيام سبز را داشته باشد، لذا در تظاهرات شركت ميكرد. او در وادي تحيّر بود كه خضر راهي آمد و او را به سوي حوزه راهنمايي كرد. چهار سال مشق عشق را در صفحة سحر با خط بندگي نگاشت و رواق انديشهاش را با قال الصادق-عليه السلام- و قال الباقر-عليه السلام- زيبا نمود. با شروع جنگ تحميلي ساربان كاروان عشق بانگ «الرحيل» سرداد و مشتاقان كوي حضرت دوست را به سوي بقاي جاويد ميخواند و او كه تشنة جنگ بود، دوباره به جبهه رفت و حدود هفت ماه در آن وادي بلا به سر برد. در منطقة عملياتي فاو مجروح شد اما به كسي نگفت و تن زخمياش را در هالهاي از اخلاص نگه داشت. سپس به شلمچه رفت و آن روزها عبدالجبار داغ هجران بهترين دوستانش را در سينه داشت. در عمليات كربلاي پنج امدادگر بود و عروج افلاكيان خاك نشين را نظاره ميكرد. روزها را روزه ميگرفت و شبها را بيدار ميماند و روح را مهياي بهشت ميكرد. سرانجام در تاريخ 19/10/65 در عمليات «كربلاي 5» از ساقي رخصت ديدار گرفت. «روحش شاد و راهش پر رهرو باد
در نگاه دیگران «روحاني شهید: عبدالجبار قلی زاده» «تدفين ملائکه» تو را سری است که با ما فرو نمی آید مرا دلی که صبوری از او نمی آید کدام دیده به روی تو باز شد همه عمر که آب دیده به رویش فرو نمی آید آسمان شب، ستاره های چشمک زنش و ماه، این محرم اسرار، تمام خلوت عاشقانه زمینیان آسمانی را نظاره گرند و بی صدا. آنان آموخته اند که بی صدا با خنده بزم شاد عاشقان بخندند و با گریه محفل انس جانان بگریند. آنها حتی آموخته اند که ذکرشان هم بی صدا باشد. آخر در دل شب که روز آدم های بی ادعا طلوع می کند، ریا و سر و صدا که معنی ندارد. شب و نماز شب، شب و سبوح قدوس هایش، شب و سرعت اشک بر گونه های گرم از رفاقت، شب وخدا این بهانه زیبایي بودن ها. «عبدالجبار» که نمی خواست نامش واژه ای باشد، بی مسما در جاده ای قدم گذاشت تا مسافر عبودیت شمرده شود. جاده سبز قرآن و نماز، ذکر و دعا. همیشه قرآن می خواند و انس عجیبی با قرآن داشت. نماز شب یار غارش بود و خیلی خوب بلد میدان عبودیت شده بود. شب ها که برای نماز شب بر می خواست با چنان مهارتی درب را باز می کرد که سکوت در مقابل زبان خاموش در ،رنگ می باخت. تعقیبات و ذکر و سجده های طولانی پیشانی خاکی اش را بدجوری خداخواه کرده بود. سینه باز پیشانی اش، آن قدر عاشق و سرشار از خوبی ها شده بود که حتی تیر کین دشمن هم آن جا را ببوسید. شبی خواب دیدم در قبرستان بقیع هستم و جنگی واقع شد، ایشان تیر خورد و مردم فرار کردند؛ بعد دیدم چند خانم به صورت ملائکه آمدند و ایشان را به خاک سپردند. شبی دیگر در خواب ایشان را دیدم که به چشم و صورت مادرم بوسه زد و گفت من هم کارهای شما را می بینم. عبدالجبار آن قدر چشم هایش را دوست داشت که در دنیای مجازی هم اگر بوی عصیان می آمد چشم از آن بر می بست. روی گردانی او تلویزیون در هنگام پخش فیلمی با تصویر زن بد حجاب نمونه ای از آنها است. اوحرمت شکن نبود که از خط شکن ها جز این انتظار نمی رود؛ حتی غیر مذهبی ها از باران احترامش بهره مند بودند. ازغیبت و تهمت گریخت تا به خدا بپیوندد. «به نقل از: خواهر شهید»نوشته حسن رضایی گروه حوزه علمیه
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 252]