واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:
رزمنده ای که شفایش را از رفیق شهیدش گرفت
دست ها و پاها و کلیه بدنم را به کلی گچ گرفته بودند و نمى توانستم تكان بخورم و غذا را مثل بچه گنجشك در دهان من مى گذاشتند. حدود یكسال بسترى بودم...
به این مطلب امتیاز دهید
به گزارس سرویس مقاومت جام نیوز، آنچه پیش رو دارید ماجرای کرامتی است از شهید سید جواد صمیمی: بعد از اینكه عصبهاى دستم در اثر اصابت گلوله هاى دشمن قطع شد، دکترها اعلام کردند که دست من یا باید قطع شود و یا اگر قطع نشود به صورت غيرفعال و بى حس باقى خواهد ماند. علت اصلى آن هم گلوله اى بود که به کف پایم اصابت کرده و اعصاب دست و پایم مختل و قطع شده بود.
یكى از دکترهای معالج به نام دکتر پرندیان به پدرم گفت: اگر استخوانهایم جوش بخورند تازه مثل یك تكه گوشت مى شوند. چون عصب ندارد و نمى تواند سرپا بایستد. با وجود اینكه تمام آزمایشهاى پزشكى که از من گرفته بودند، نشان مى داد که اعصابم قطع است، ولى اميد زیادى به شفاى خود داشتم. دست ها و پاها و کلیه بدنم را به کلی گچ گرفته بودند و نمى توانستم تكان بخورم و غذا را مثل بچه گنجشك در دهان من مى گذاشتند. حدود یكسال بسترى بودم. یك شب به یاد دوستان شهيدم که در سال ۶٢ در کنارم توسط ضد انقلاب در کردستان به شهادت رسيده بودند، افتادم. همه بيماران در بيمارستان خوابيده بودند و مرا غم غریبى گرفته بود. شروع به گریه کردم و به امام زمان(عج) عرض کردم: اى صاحب الزمان! ما به تو دل خوش کرده ایم اگر از همه جا و همه کس نا اميد باشيم از آنجایى که هيچ کس از درگاه شما نا اميد برنمى گردد، ما هم نااميد نمى شویم. خودتان عنایتى کنید و این سرباز کوچک درگاهتان را دریابيد. وقتى به خواب رفتم شهيد سيّد جواد صميمى که قبل از شهادتش به من وعده مجروحيت داده و اعلام کرده بود خودش شهيد مى شود و شهيد هم شد به خوابم آمد. او روى یك صندلى نشسته بود و اسامى افرادى را که در آنجا ایستاده بودند مى نوشت. یك دفعه رو به من کرد و گفت: این خودکار را دستت بگير و اینهایى را که نام مى برم در ردیف سربازهاى امام زمان(عج) بنویس. گفتم: آخر من که دستم ناقص است و عصب آن قطع است. گفت: بگير و بنویس و کارى نداشته باش. خودکار و کاغذ را گرفتم و شروع به نوشتن اسامى آن عدّه کردم. صبح که از خواب بلند شدم، با کمال تعجب و حيرت مشاهده کردم همان دستى که عصب آن کاملاً خشك شده بود و دکترها اميدى به معالجه آن نداشتند و با آن در خواب به دستور آن شهيد اسامى چند تن از رزمندگان را نوشته بودم از ناحيه مچ به خوبى حرکت مى کند. از فرط خوشحالى و حيرت فریاد زدم. دکترها و پرستارها که فریاد مرا شنيدند به دور من جمع شدند. پزشك معالجم پرسيد: چه کار کردى که حالا مچت حرکت مى کند؟ گفتم: من خودم هيچ کارى نكردم، دیگران کردند. دکتر گفت: حقيقت امر را به من بگو. من هم خوابى را که دیده بودم برایش گفتم. جالب اینجاست که یكى از همسایه هاى ما در قزوین خواب دیده بود که من شفا گرفته ام و به پدرم هم این خواب را گفته بود و بدون اینكه از بيمارستان به خانواده ام خبر شفاى مرا بدهند، عدّه اى از مردم روستاى ما به بيمارستان آمدند و گوسفند قربانی کردند. صبح آن روز از استخوانهاى شكسته دستم عكس گرفتند و با تعجب عكس آن را با عكسهایى که دیروز از دستم گرفته بودند، مقایسه کردند. دکتر معالجم با کمال ناباورى گفت: استخوانها جوش خورده کند! این در حالى بود که روز قبل دکتر پرندیان وقتى عكس دستم را دید گفت: استخوانهاى دستت مثل دو آدم قهر با هم فاصله دارند و جوش نمى خوردند و اضافه کرد اعصاب دستت که قطع است هيچى، حالا استخوانهاى دستت هم جوش نمى خورد. بعد از این حادثه عجيب ٢۴ ساعت نگذشت که گچ ها را باز کردند. وقتى دکتر از من خواست دست و پایم را تكان بدهم، در حالى که دست و پاهایم به شدت لاغر و ضعيف شده بودند آنها را تكان دادم، خودم از تعجب و وحشت فریاد کشیدم. یك هفته بعد از بيمارستان مرخص شدم. بسيجى شهيد جواد صميمى اهل آباده شيراز بود. شب خداحافظىِ ما با یكدیگر قبل از حمله، هنگامى که مى خواست جلو برود، گفت: مى خواهم رازى را با تو در ميان بگذارم، منتهى مى خواهم ببينم مرد شنيدنش هستى یا نه؟ گفتم: بگو. گفت: من بارها و بارها مجروح شده ام و دیگر رویم نمى شود به شهرمان برگردم، از خدا خواسته ام که این بار درِ شهادت را به روى من باز کند. بدان که قسمت تو هم یا شهادت است یا مجروحيت و راه سوّمى برایت وجود ندارد. او آن قدر به شهادت خود اطمينان داشت که مى گفت: از خودت یك چيزى بنویس و عكسى هم از خودت به من بده که من براى خانواده ام بفرستم تا وقتى به شهادت رسيدم خبر شهادت مرا به تو اطلاع دهند! *راوی: محمود رفیعی
۲۷/۰۵/۱۳۹۳ - ۰۸:۴۵
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 54]