واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:
اشک شرمندگی یک شهید موقع تشییع جنازه اش!
تا این جملات از زبان مادرم بيان شد، اقوام و آشنایانی که دور جسد برادرم در غسّالخانه بودند از شدت تأثر نگاهی به چهره گریان مادرم و نگاه دیگرى هم به چهره برادر شهيدم انداختند، ناگهان همه مشاهده کردند...
به این مطلب امتیاز دهید
به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز، روحانى شهيد سيد مهدى اسلامى خواه در سال ١٣٣۶ در روستاى استير سبزوار متولد شد. دو سال داشت که به کربلای معلى مشرف شد. پس از تحصيلات ابتدایى در مدارس علميه حجّت و چيذر تهران به فراگيرى معارف اسلامى پرداخت و با شهيد والا مقام سيد على اندرزگو آشنا شد. به دليل فعاليت مبارزاتى، تحت تعقيب ساواك بود، اجباراً به قم مهاجرت کرد و به تبليغ افكار امام در شهرهاى مختلف از جمله سبزوار پرداخت. پس از پيروزى انقلاب در تأسيس جهاد سازندگى سبزوار فعاليت نمود. با آغاز جنگ چند بار به جبهه شتافت و در عمليات طریق القدس در مورخه ۶٠/٩/١۴ در بستان به شهادت رسيد و در روستاى خود به خاك سپرده شد. آنچه پیش رو دارید دو خاطره در مورد این شهید است: برادرم شهيد سيد مهدى اسلامى خواه احترام و علاقه زیادى براى مادرم قائل بود. براى نمونه هيچ وقت دیده نشد در جلوى مادرم پایش را دراز کند. در حضور او دو زانو و مؤدب مى نشست و صحبت مى کرد. به عنوان طلبه به جبهه رفت و در لشكر ١۶ زرهى قزوین مشغول تبليغ شد. او در عمليات طریق القدس که سال ١٣۶٠ در منطقه عمومى بُستان صورت گرفت، شرکت داشت و در تاریخ ۶٠/٩/٣٠ به فيض عظماى شهادت نائل امد. وقتى پيكر مطهرش را به روستاى «استير» سبزوار آوردند، ١۵ ساله بودم. در غسّالخانه، مادرم را آوردند که با فرزندش وداع کند. وقتى چشم مادرم به جسد سيد مهدى که در تابوت بود افتاد با چشمان گریان و دلى شكسته و بیانی بغض آلود به او گفت: سيّد على (در خانه او را سيّد على صدا مى زدیم) تا یاد دارم تو هيچ وقت در مقابل من پایت را دراز نمى کردى و تا من نمى نشستم، نمى نشستى. حالا چه شده من به پيش تو امده ام و تو حال دیگرى دارى!؟ تا این جملات از زبان مادرم بيان شد، اقوام و آشنایانی که دور جسد برادرم در غسّالخانه بودند از شدت تأثر نگاهی به چهره گریان مادرم و نگاه دیگرى هم به چهره برادر شهيدم انداختند، ناگهان همه مشاهده کردند چشمان سيد مهدى براى چند لحظه باز شد و یك قطره اشك از آنها بر گونه هایش سرازیر شد.
همسر دایى ام که نزدیك مادرم، شاهد این صحنه حيرت انگيز بود با دیدن چشمان باز سيد مهدى که قبلاً بسته بود و اشكى که از چشمان او امد بى اختيار فریاد زد: مهدى زنده است، مهدى زنده است. به رغم فریاد او و ولوله زیادى که در غسّالخانه پدید امده بود مادرم در حال و هواى دیگر و گفتگو و نجوا با فرزندش بود. گویى هيچ صدایى از کسی نشنيده است. * راوی: سید باقر اسلامی خواه
* * *
وقتى در مصّلا ما را به سر تابوت خواهرزاده همسرم، شهيد سيد مهدى اسلامى خواه بردند من و خواهران و مادرش دور تابوت او جمع شدیم و گریه کردیم. مادرش خيلى بى تابى مى کرد. من اولين کسی بودم که در تابوت را گشودم تا مادر چهره فرزندش را ببيند. وقتى چشمم به صورت سيد مهدى افتاد، حالتى را در چهره اش احساس کردم که انگار زنده است. حالت طبيعى داشت. لحظاتى که مادرش شروع به درد دل کردن با او نمود همه ما شاهد بودیم که چشمان بسته شده شهيد باز شد. وقتى مشاهده کردم جان دوباره به جسد او برگشته به زنهایى که دور و بر تابوت ایستاده و گریه مى کردند گفتم: شما را به خدا اینقدر سر و صدا نكنيد، بيایيد ببينيد سيد مهدى زنده است و نمرده است. چون شاهد بودم در آن لحظات باور نكردنى چند بار چشمان او پلك زد و به صورت باز باقى ماند. * راوی: صدیقه استیری(زن دایی شهید اسلامی خواه)
۱۵/۰۵/۱۳۹۳ - ۱۱:۲۲
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 70]