واضح آرشیو وب فارسی:قیمت روز: به نام مادر / یک داستان کوتاه ولی خواندنی
 
به نام مادر در پناه دیوار و سایه کوتاه ی که برخواسته از دیوار آجری بلند بر زمین نشسته بود به آرامی با افکار درهم گسیخته قدم بر می داشت به اطراف هیچ توجه نداشته به این می اندیشید که راه حلی باید پیثدا کند در جشن تولد هیچ یک از دوستانش با بهانه های مختلف شرکت نکرده اما سپیده دوست صمیمی اش که فاصله زیادی تا خانه اش در بالای شهر ومنطقه عیان نشین نداشت می بود باید به هر شکل ممکن خود را در مراسم جشن تولد نمایان می ساخت پس باید هدیه قابل درخور نیز تهیه دیده به او عرضه می داشت اما چگونه ؟ بعد از فوت پدرش مادرش صبح تا شب کار میکرد تا خرج او وبرادر کوچک ترش را در بیاورد.چند باری از مادرش آدرس محل کارش را پرسیده بود ولی مادرش مدام طفره می رفت ومی گفت در یک شرکت بزرگ کار میکند.اعصابش به کلی بهم ریخته فاصله زیادی تا خانه اش نداشت باید به هر گونه که شده از مادرش برای تهیه هدیه تولد پول می گرفت . کیفش را به گوشه ای پرتاب کرد بدان سلام کردن توجه ای به مادر وبرادر 7 ساله اش با اخم که بر روی صورت نهاد وچین های را روی پیشانی اش روانه ساخته بودند به سمت آشپزخانه رفته لیوان آبی نوشید. نگاهی عجیبی در چشمانش بود هم چون بی رمق ی وکسالت که بر قلبش نهیب می زد.نفس عمیقی کشید با آن چشم های زیبا نگاهی به مادرش انداخت با صدای بلندی گفت : __ امشب جشن تولد سپیده اشت واسه خرید کادو پول میخوام؟ مادرش لبخندی روی لبان خشک شده اش نشاند با لحن مهربانه مادرانه ای پاسخ داد. __ تو کیفم یه ده بیستومن پول هست برو بردار نگاهی سرشار از نفرت گویی زبان درونش همان نگاه نفرت بارش بود نثار مادرش کرد.لحن صدایش بلند تر عصبی تر گشت. __ اخه با اون پول چی میشه خرید فکر ابروی من جلوی دوستام نیستی ؟ اصلا معلوم هست داری چه غلطی میکنی ؟ مادرش به سمتش آمد میخواست با به آغوش کشیدن دخترک زیبایش رویا او را آرام کند ولی او با دست ضربه ای به سینه او نواخت مادرش را به عقب راند. __ نمیخواد با بغل کردن منا خام کنی ؟ نگاه دلسوزانه سرشار از محبت مادر روی وجودش نشست ولی آنقدر عصبی و کینه ی شده بود که این نگاه ملتمسانه هیچ تاثیری روی او نداشت. __ عزیزم پول ندارم میگی چی کار کنم مگه من چقدر درمیارم که بخوام خرج اضافی هم بکنم. خلق وخویش درگیر یاس و افسردگی کینه ونفرت شده بود. __ به من هیچ ربطی نداره اون موقع که بچه به دنیا می اوردین فکر امروزشم میکردید؟اصلا بگو ببینم معلوم هست داری چه غلطی می کنی که نمی گی محل کارت کجاست نکنه..... دست زبر مادرش برای بار اول محکم روی گونه اش نشسته خشمش را دوچندان کرد. __ حرف دهنتا بفهم دختره خیره سر نگاه مضحکش را روانه مادر ساخت. __ اگه نفهمم میخوای چیکار کنی بایدم بهت بربخوره وقتی هزارتا حرف پشت سرت .... دوباره مادرش دستش را برای زدن سیلی دیگری به سمت گونه سرخ شده اش روانه ساخت اما به سرعت دست او را گرفته با مشتی محکم زیر چشم مادرش را سیاه کرد. موقع غذا خوردن بدون هیچ صحبتی به پایان رسید سکوت غمزدگی میانشان برقرار بود مادر پس اندازش را جلوی او نهاد نگاهش را از او به سوی دیگری برگرداند.این سکوت آزار دهنده هنوز میانشان برقرار بود.حتی به خود زحمت نداد دهانش را باز کرده از مادرش تشکر کند بی اعتنا با نگاه سردی او را نگریسته با برداشتن پول از خانه خارج شد. نیم ساعتی از شروع جشن می گذشت . اکثر دوستانش انجا بودند این ریخت وپاش زیاد توجه اش را بیشتر از همه حتی سپیده دوستش به خود جلب کرده بودبا خود اندیشید که او فقط زنده است و زندگی را آنها می کنند.به دوستانش لبخند نمادینی که بر لب داشت را زد.حوصله رقص وپای کوبی را در خود نمی دید روی صندلی ولو شده با کنجکاوی اطرافش را می نگریست.نگاهش به چهره آشنایی افتاد صدای آشنا همان چهره گوشهایش را نوازش کرد. __ بفرمایید شربت بردارید چشمانش را تیز کرده تا در میان آن همهمه وشلوغی این چهره آشنا که سینی شربتی در دست داشت زمین را می نگریست ببیند. از روی صندلی بلند شده با کنجکاوی فراوان چند قدم آرامی به سمتش برداشت سیاهی زیر چشم چپ زن چشمانش را درید.از سیاهی عمیق چشمانش سرش گیج رفت طاقت ایستادن روی زانوانش را در خود نمی دید لب زیرینش را با فشار فراوانی گاز گرفت باقطره اشکی که گوشه چشمانش را فرا گرفته بودند به سمت درب خروجی حیاط پای به فرار گذاشت از روبه رو شدن با مادرش چنان شرمی وجودش را فرا گرفته بود که میخواست هرچه زودتر بمیرد چشم در چشم مادرش نشود.باران به شدت می بارید ماندن در شب بارانی برایش جهنم بود بر درختی شاه بلوط بلندی که در میان حیاط بزرگ خانه قرار داشت تکیه داده اشک از چشمانش روانه شده بود صدای هق هق هایش قلب شب سیاه را میدرید وپاره پاره میکرد.سرش را بالا آورد مادرش را با آن کبودی زیر چشمش مقابل خودش دید از شرم سرش را دوباره پایین انداخت.دست مادر زیر چانه اش نشسته سرش را بالا آورد نگاهشان در هم گره خورده به آغوش مادرش جست. به پاس زحمت فراوان همه مادران بزرگ دنیا. نویسنده: سید حامد قریشی
1393/4/25
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: قیمت روز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 110]