واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خاطرهنویسی با اطلاعات سری نگاهی به كتاب «فصل باران» نوشته مهرزاد منصوری نویسندگان اغلب خاطرات جنگ یكی از وظایف عمده فرهنگی خود را حفظ و حراست از نظام اعتقادی سیاسی كشورشان میدانند، به گونهای كه در این آثار امنیت ملی به مفهومی فرهنگی تبدیل شده و نویسنده با نقد تاریخ جنگ و اشاره به احوال خود سعی در انتقال این مفهوم گسترده دارد. برای القای مفهوم امنیت ملی و حراست از آن به جامعه فرهنگی و در پی آن به عامه مردم بهتر است با شیوهها و شگردهای خاص سعی در پوشاندن این مفهوم در آثار ادبی جنگ خصوصاً خاطره مبذول داشت.
حتی گستردن بال تخیل نیرومند نویسنده در صورتی كه به عناصر خاطره لطمهای وارد نكند بذر اعتماد را در ذهن مخاطب خواهد كاشت. خاطره برداشتها و برش هایی از تاریخ است اما همراه با نگاهی تك سویه. خاطره به هیچ روی روایت مستقیم تاریخ نیست و به همین سبب خواندنش برای مخاطب همراه با حلاوت خاصی است. كتاب «فصل باران» نوشته مهرزاد منصوری از جمله خاطرات هشت سال دفاع مقدس است كه سال گذشته به اهتمام بنیاد حفظ و نشر ارزشهای دفاع مقدس ایلام منتشر شد. این كتاب روایت یك جوان پانزده ساله از جنگ است او كه در خانوادهای مذهبی و پرجمعیت در شهر جهرم زندگی میكند با سری پرشور میخواهد راهی جبهه شود اما در اولین قدم با مشكل رضایت والدین روبهرو میشود. خانواده وی نمیتوانند به این سادگیها به او اجازه حضور در جبهه را بدهند. پسر دیگر خانواده نیز كه دل در كف نهاده تا او هم راهی جبهه شود در بحثها، خود انگیخته طرف برادر را میگیرد اما رقابتی پنهانی به زودی میان آنها ایجاد میشود. با پایان یافتن تابستان و فصل درس و مدرسه، مهرزاد راهی مدرسه شبانهروزی میشود. او در مدرسه شبانهروزی چهل روز یا دو ماه یكبار به خانه باز میگردد و یكبار در كمال ناباوری میبیند برادرش به همراه چند نفر از بچههای محله به جبهه رفته است. برادر مهرزاد در واقع از حق بزرگتریاش نسبت به مهرزاد استفاده كرده و پدر و مادر هم نسبت به رفتنش راضی شده بودند، در نامههایش به مادر مینویسد كه در بخش تداركات یا آشپزخانه مشغول خدمت است. با این نامهها مادر اندكی آرامش مییابد. پدر یكی از رزمنده ها كه از روستاهای اطراف بود موقع بازگشت تصمیم میگیرد سری هم به شهر آنها بزند و خبر سلامتی برادر را به خانه برساند. پیرمرد وقتی میآید و از سلامتی برادر حرف میزند، مادر كه به نامههای پسر بزرگ خانواده شك برده بود از او میپرسد: شما پسر مرا دیدهاید؟ كجا بود؟ چه كار میكرد؟ پیرمرد هم بیخبر از همه جا به مادر میگوید: «من وقتی دیدمش از این چیزهایی كه شبیه ساز است روی دوشش بود!» از آن به بعد مادر فهمید برادر آر.پی.جی زن است. نویسنده در فصل باران مینویسد: «داشتم به سن تكلیف میرسیدم و دیگر برای رفتن به جبهه اجازه والدین شرط نبود. فكر كردم به حالت قهر یا فرار خانه را ترك كنم و به جبهه بروم ولی كار سختی بود و نمیتوانستم خودم را قانع كنم. صبح روز بعد چند قطعه عكس و فتوكپی شناسنامه برداشتم و به محل اعزام سپاه شیراز رفتم. گفتند سن و سالت كم است و ثبت نامم نكردند. توی دبیرستان یكی از بچهها میگفت كه اعزام شدن از شهرهای كوچك راحت تر است. میگفت سختگیریای كه در شهرهای بزرگ مثل شیراز وجود دارد در شهرهای كوچك نیست. پیشنهاد خوبی بود. شهر كوچك «زرقان» در پنج كیلومتری دبیرستان ما بود. آن زمان چون زرقان از لحاظ تشكیلات سپاه زیر نظر شهرستان مرودشت بود برای اطمینان مرا به آنجا فرستادند. در مرودشت هم گفتند اگر اسیر یا مجروح و یا شهید بشوم تعاون سپاه وظیفه دارد به خانوادهام سركشی كند و چون خانوادهام دور از آنجا زندگی میكردند چنین كاری مشكلاتی برای آنها ایجاد میكرد. هیچ راهی نمانده بود جز اعزام از شهرستان جهرم، مخالفت پدرم بیشتر به خاطر مادرم بود. میدانست با رفتن من به جبهه خانه ما «بیتالاحزان» خواهد شد.» از دور صدای بالگرد به گوش میرسد. بالگردهای بعثی آمده بودند تا در میان دشت و در بین تپه ماهوریها بچههای سالم را به تیربار ببندند تا كسی فرصت بازگشت به خاكریز را نداشته باشدمنصوری میگوید: نمیخواستم با دوست و رفیقی به جبهه بروم. میخواستم رفتنم خالص برای خدا باشد. او سپس موفق میشود. او را به همراه دیگران به پادگانی در جاده شیراز- اصفهان منتقل میكنند. مهرزاد آموزش نظامی میبیند. آموزش تمام میشود یك هفته مرخصی به آنها میدهند. مهرزاد پس از این تعطیلات از مهاباد به سمت نقده میرود و از نقده به سمت پیرانشهر. توصیفهای پادگان جلدیان و معرفی «لشكر المهدی» هنگام ورود به پادگان در «فصل باران» قابل تأمل است. پس از آن دوره مهرزاد بدون شركت در عملیاتی به خانه برمیگردد و اوایل اردیبهشت سال 1365 زمزمه ثبت نام گروهی از دانشجویان به گوش میخورد. در این فاصله برادر بزرگتر به خانه برگشته است. مهرزاد روز اعزام دستپاچه از شیراز به جهرم میرود تا خانواده را ببیند و با آنها وداع كند. او قبل از ظهر به اتوبوس اعزامیها به جبهه میرسد و از آنجا با تنی چند از دوستان راهی جنوب میشود. آنها پس از گذشتن از شهرهای دزفول و اندیمشك به كرخه میرسند و در منطقه دشتعباس پیاده میشوند. كتاب با نقل موقعیتهایی از تحركات و تحریكات شبانه ایرانیها ادامه مییابد و با به تصویركشیدن میدان وسیعی از مین و خاكریزی در تصرف دشمن نقش میبندد. راوی امدادگر ویژه جنگ است. در اطراف یك كانال درگیری سنگینی به وجود میآید. كانال حكم یك خاكریز را پیدا میكند كه آن طرف نیروهای عراقی و داخل آن نیروهای خودی حضور دارند. هر لحظه ممكن است كانال سقوط كند. دشمن با مدرنترین تجهیزات میجنگد و هر لحظه تعداد شهدا و مجروحان بیشتر میشود. منصوری مینویسد: «مشغول بستن زخم مجروحان بودم. برخی از امدادگران گردان انگار كه از خون ترسیده باشند نمیتوانستند زخم مجروحان را ببندند. البته بعضی از مجروحان هم وضع بدی داشتند. مثلاً روده و قسمتی از شكم یكی از آنها بیرون افتاده بود كه با روشی كه آموزش دیده بودم آنها را به داخل شكم فرستادم و با «پر» بزرگی شكمش را بستم. رزمنده عكاس هم كه گاه بین دو خاكریز عكس میگرفت مجروح شد. از دور صدای بالگردی به گوش میرسد. بالگردهای بعثی آمده بودند تا در میان دشت و در بین تپه ماهوریها بچههای سالم را به تیربار ببندند تا كسی فرصت بازگشت به خاكریز را نداشته باشد. صدای بالگرد هر لحظه نزدیكتر میشد كه ناگهان دو هواپیما در آسمان ظاهر شدند. بالگردها با دیدن هواپیماها پا به فرار گذاشتند. راوی پس از بازگشت به خانه مادر را در بستر بیماری میبیند. او در بیمارستان شیراز بستری شده و برادر كه تا آن موقع عصای دست مادر بود با پایان مداوای نسبی او عازم جبهه میشود. داستان با اخبار رادیو در شب مردادماه سال 1367 پایان مییابد.» باور پذیری خاطره برای دفاع از نظام اعتقادی سیاسی یك كشور در خاطرهای مثل «فصل باران» بهتر آن است با اطلاعات سری جنگی روبهرو بود. خواننده هنگامی حرفهای نویسنده را خواهد پذیرفت كه او در هر صفحه از كتابش اطلاعاتی از زندگی شخصی شخصیتها پیش بكشد. خاطره و خاطره نویسی یكی از سادهترین شیوههای نوشتن است كه اگر شخص نویسنده خود علاقهمند به موضوع باشد و عناصر روایی را پیش از نوشتن بشناسد و جذب آنها شود كارش به مراتب راحتتر خواهد بود. خاطرهنویسی همراه با ساختن شخصیتهای قابل كشف در اثر است. اگر ما شخصیتی را به مخاطب معرفی نكنیم علاقهای به دنبال كردن كتابمان ندارد، «فصل باران» در مواردی دارای تصاویر و صحنهسازیهای مستند و اعجابانگیزی است اما هنگامی كه این مستندات جنگی میخواهد در قالب یك اثر ادبی پیش روی مخاطب قرار گیرد دستكم باید شخصیتها نامی برای خود داشته باشند. اهداف نویسنده و انگیزه روایت در كار باید حتیالمقدور پوشیده بماند. البته پیش از همه اینها باید انگیزهای برای روایت داشت. در یك خاطره جذاب و خواندنی صحنههای مستند با پیوندهای زمانی و مكانی به یكدیگر متصل میشوند. در خاطرات دفاع مقدس هرچه آدمها معمولیتر هستند شرح زندگی آنها دشوارتر خواهد بود. در این بین اعتقادات مذهبی، سر و وضع ظاهر و گفتوگوهای آنها با جزئیات داستانی بیانگر تفكر آنهاست. نویسنده یك خاطره در ادب پایداری علاوه بر تكیه بر مستندات تاریخی از این شگردها نیز به بهترین نحو استفاده میكند و وقتی تمام این عناصر را در اختیار داشت در شاكلهای داستانی، اثرش را نزد مخاطب باورپذیر جلو خواهد داد. منبع : روزنامه ایرانبخش هنرمردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 508]