تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 15 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع): آيا به شما بگويم كه مكارم اخلاق چيست؟ گذشت كردن از مردم، كمك مالى به برادر (دينى...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820943896




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

روایت «نرجس عطارنژاد» از لگدی که پای منبر شیخ انصاری خورد


واضح آرشیو وب فارسی:فارس:
روایت «نرجس عطارنژاد» از لگدی که پای منبر شیخ انصاری خورد
وقتی دیدم مأمور ساواک به سمت منبر شیخ انصاری می‌رود، لحظه‌ای فراموش کردم که باردار هستم. دستم را به دور پای مرد ساواکی قلاب کردم و چنان کشیدم که مرد با سر به زمین خورد. یکی محکم به پهلویم لگد زد. در خود مچاله شدم.

خبرگزاری فارس: روایت «نرجس عطارنژاد» از لگدی که پای منبر شیخ انصاری خورد



به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس، «خوشبوترین گل سرخ برای من» زندگینامه داستانی بانو «نرجس عطارنژاد»، مادر شهید و از فعالان عرصه فرهنگی است که هم‌ اکنون مدیر چندین حوزه علمیه در تهران و مدرسه عالی استاد شهید مطهری است و در قبل و بعد از انقلاب فعالیت‌های چشم‌گیری داشته است. «نرجس عطارنژاد» از پایه‌گذاران بسیج در شهر ری و مسئول حراست بخش خواهران حرم حضرت شاه عبدالعظیم و نماز جمعه شهر ری است که به عنوان یکی از مبلغان واقعی اسلام و انقلاب در آن سوی مرزها نیز بوده است. این مادر شهید که در دوران دفاع مقدس، فعالیت‌های مؤثری داشته است یکی از شخصیت‌های شاخص در عرصه انقلاب و هشت سال دفاع مقدس محسوب می‌شود. کتاب «خوش بوترین گل سرخ برای من» در واقع بیانگر سال‌ها مجاهدت این مادر فعال و از خود گذشته است که فرزندان غیوری را تربیت و تحویل این مرز و بوم کرده است. این کتاب در 1500 نسخه و در 90 صفحه توسط انتشارات صریر بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس به قلم «منیژه جانقلی» به چاپ رسیده است. در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:                                                                **** از شنیدن این خبر که حاج آقا روح‌الله دستگیر شده، بی‌حس شدم. انگار گوشه‌ای از قلبم کنده شد و به قم پر کشید. خودم را به حسینیه رساندم. شیخ انصاری همان طور که بالای منبر نشسته بود، روی منبر می‌کوبید و می‌گفت:  از آن روزی که اینجا پا نهادم، ترک سر کردم. آقایان، خانم‌ها، معتمدین و کاسب‌ها و بازاری‌ها و... ساواک دیشب ریخته حاج آقا روح‌الله خمینی را گرفته و برده، چون که ایشان از حق دفاع کرده بود. جمله‌اش که به پایان رسید ساواکی‌ها داخل حسینیه هجوم آوردند. تاریکی بود و ظلمت انگار. چند مأمور به سمت منبر و مابقی به سمت مردم یورش آوردند. فاصله زیادی با منبر نداشتم. چند قدم که برمی‌داشتم به پای منبر می‌رسیدم و می‌توانستم پای مأمور را بگیرم. لحظه‌ای فراموش کردم که باردار هستم و 15 سال بیشتر ندارم و در مقایسه با مرد قوی هیکل، ناتوان و ضعیفم. دستم را به دور پای مرد ساواکی قلاب کردم و چنان کشیدم که مرد با سر به زمین خورد. یکی محکم به پهلویم لگد زد. در خود مچاله شدم. شکمم را بین دستم گرفتم و همان جا درست کنار منبری که دیگر شیخی بالای آن سخنرانی نمی‌کرد، چمباتمه زدم. دیگر نه توان حرکت داشتم و نه حرف زدن. شکمم منقبض شده بود. انگار جنین در خود مچاله شده و مثل من بی‌حرکت مانده بود. لحظه‌ای یاد پهلوی شکسته حضرت زهرا(س) افتادم. با دست به پهلویم زدم، آهسته و نرم نرمک و گفتم: مادر جان! خاک بر سرت یک لگد برای امام حسین(ع) خوردی، مُردی! خوب بمیر. فدای سر بچه‌های امام حسین(ع). احساس کردم جنین حرکتی کرد. آهسته از دیواره منبر گرفتم و به سختی بلند شدم. داخل کوچه خاکی، خونی بود. فکر کردم باید خون شیخ انصاری باشد که برای بیان حرف حق بر زمین ریخته است. روی زمین نشستم، انگشتم را داخل خون تازه ریخته شده زدم و به سمت قلب جنین زدم. وقتی که پسرم امیر مسعود به دنیا آمد، درست در سمت قلبش جای اثر انگشتم حک شده بود...                                                                     **** کنار پنجره نشستم و به حیاطی خیره ماندم که از کودکی در آن خاطرات زیادی داشتم. انگار همین دیروز بود. سه سال بیشتر نداشتم که حاج آقا جان، احکام و شکیات را در همین حیاط یادم داد. با صدای بلند می‌گفت و من تکرار می‌کردم. حجت‌الاسلام تربتی به رسم هر سال در ایام فاطمیه به منزل‌مان آمد، چادرم را سر کردم. بعد همراه خانم جان و  عمه جان به حرم رفتیم و در مراسم روضه‌خوانی شرکت کردیم. مراسم سوگواری که تمام شد به خانه برگشتیم و مثل شب‌های قبل حجت‌الاسلام تربتی مهمان ما شد. حاج آقا تربتی رو به پدرم گفت: ـ این دختر آینده‌ای متفاوت خواهد داشت. سعی کنید او را با علم و دانش بار بیاورید. بعد مرا بلند کرد و روی کرسی نشاند. پدرم با تمام مهر نگاهم کرد و گفت: این دختر، مهر منه، عمر منه...                                                                     **** صدای شیون و فریاد را که شنیدم از خود و خاطرات کودکی‌ام بیرون آمدم. به سمت اتاق مجاور دویدم. پدرم آرام و بی‌صدا رو به قبله دراز کشیده بود. باور نمی‌کردم حاج آقا جانم از کنارمان رفته باشد. نمی‌خواستم باور کنم کسی که در اتاق کناری است، چشمانش را برای همیشه به روی ما بسته. مراسم تشییع پدرم به قدر محبوبیتش بین مردم باشکوه بود. انگار تمام مردم شهر ری آمده بودند.                                                                     **** آن شب، مثل شب‌های گذشته با چشمانی اشکبار به خواب رفتم. پدر به خوابم آمد. لبخند از روی لب‌هایش محو نمی‌شد. اشک می‌ریختم و تماشایش می‌کردم. انگار نه انگار بیمار بود. به پدر گفتم: ـ  شما را به اسم‌تان حسین ابن علی قسم می‌دهم به من هم بگوید چه کرده بودید که چنین سکرات خوبی داشتید؟! پدر گل سرخ خوشبویی به سمتم گرفت. و گفت: ـ به من فقط این گل سرخ خوش‌بو را دادند. حالا این گل سرخ را به تو می‌دهم. بیا این برای تو. این گل شایسته توست. گل را گرفتم و بوییدم. از بویش سرمست شده بودم. انتهای پیام/م

93/03/27 - 12:06





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 64]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن