واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: جشن تولدی برای امام در روز بیستم جمادی الثانی 1320 هجری قمری مطابق با 30 شهریور 1281 هجری شمسی (24 سپتامبر 1902 میلادی) در شهرستان خمین از توابع استان مركزی ایران در خانواده ای اهل علم و هجرت و جهاد و در خاندانی از سلاله زهرای اطهر سلام الله علیها، روح الله الموسوی الخمینی پای بر خاكدان طبیعت نهاد.
• صدای گریه ی نوزاد توی خونه پیچید، قابله از اطاق بیرون اومد و با خوشحالی گفت: آقا! پسره،.... پسره.سید مصطفی، تو گوشش اذان گفت.پرسیدند: اسمش رو چی می ذارین؟گفت: روح الله، سید روح الله.• روح الله سه برادر داشت و دو خواهر . خواهر بزرگ تر، هنوز شیرخواره بود. آقا مصطفی گفت: به ننه خاور بگید بیاد به روح الله شیر بده. ننه خاور- که بچه ی شیرخواره ش تازه از دنیا رفته بود – زن کربلایی میرزا آقا، تفنگ چی سید مصطفی بود. ننه خاور سوار کاری و تیراندازی هم بلد بود؛از شوهرش یاد گرفته بود.بعدها که روح الله بزرگ تر شد، ننه خاور به ش تیراندازی و سوارکاری یاد داد.آقا مصطفی گفته بود تا وقتی که ننه خاور به روح الله شیر می ده، خورد و خوراکش از خرج خودم باشه.• تابستان ها مادر سفره ی صبحانه رو توی حیاط پهن می کرد. بعد از صبحانه، روح الله می رفت توی باغچه ی حیاط یا توی کوچه با بچه ها بازی می کرد.گرمش که می شد، می پرید توی حوض وسط حیاط.یه بار با هم قرار گذاشتن ببینن کی بیش تر از بقیه می تونه بپره!دور از چشم مادر، رفتن بالای پشت بوم.بچه ها یکی یکی از بالا به کوچه نگاه کردن،خیلی بلند بود! سرشون گیچ رفت، ترسیدن، اومدن عقب. نوبت روح الله شد، دور خیز کرد... پرید! افتاده بود وسط کوچه، تکون نمی خورد.بچه ها پله ها رو دوتا یکی اومدن پایین.یکی شون دوید توی انبار قایم شد تا مُردن روح الله رو گردن اون نندازن. بقیه که رسیدن بالای سرش، دیدن داره نفس می کشه• درسش که تو خمین تموم شد، - پیش برادر و شوهرخواهرش کمی منطق، مطوّل و سیوطی هم خونده بود – رفت اراک پیش حاج شیخ عبدالکریم حائری. توی مدرسه ی سپه سالار، یه حجره گرفت.یه روز بعد از ازدواج به من گفت:من فقط از تو می خوام که واجباتتو عمل کنی و گناه نکنی؛ همین!ادبیات عرب رو پیش آقا عباس اراکی یاد گرفت.آخرای اسفند 1299 برگشت خمین تا عید رو پیش خونواده ش باشه.شنید حاج شیخ عبدالکریم رفته قم، وسایلش رو جمع کرد،خودش رو با درشکه ی پُست به قم رسوند.• روح الله، بیست و هفت ساله شده بود.یه روز آقای لواسانی ازش پرسید: شما چرا ازدواج نمی کنی؟ سرش رو پایین انداخت و گفت: کسی رو می خوام که به حلال و حرام عمل کنه، از اهل علم باشه، و با زندگی طلبگی بسازه.آقای لواسانی نگاهی به آقای ثقفی کرد و نگاهی به روح الله، گفت:آقای ثقفی دو تا دختر دارن.روح اله این رو نمی دونست.چند سالی بود که آقای ثقفی رو می شناخت.قرار شد آقای لواسانی از طرف روح الله بره خواستگاری.• یه روز بعد از ازدواج به من گفت:من فقط از تو می خوام که واجباتتو عمل کنی و گناه نکنی؛ همین!• درسش سر ساعت شروع می شد؛ خودش منظم می اومد، طلبه ها هم باید سر وقت می اومدند. اگر به درس اشکال نمی کردند، می گفت: مگه مجلس روضه خونی اومدید! چرا ساکتید؟ حرف های منو همین جوری قبول نکنید، اشکال کنید، استدلال بخواهید.
قبل از ظهر درسش تموم می شد، کمی می نشست، اگه کسی کاری داشت، جواب می داد. بعد راه می افتاد سمت حرم.• هوا ابری بود، کسی متوجه غروب آفتاب نشد. اون روز درس کمی طول کشید.صدای اذان که بلند شد، آقای خمینی بلافاصله درسش رو تموم کرد. طلبه ها، شاکی! رفتن پیش موذن.- این چه کاری بود کردی!پیرمرد: چیزی نگفت، سرش رو انداخت پایین.خبر که به آقا رسید، درس مسجد اعظم رو تعطیل کرد، تا از روزی که طلبه ها رفتند پیش پیرمرد، حلالیت گرفتند.• آقا می گفت: نگو!اما بقیه اصرار داشتند، خوابی رو که سید مصطفی دیشب دیده رو، بشنوند مصطفی، نگاهش به زمین بود و با لکنت داشت تعریف می کرد:- فارابی، ابن سینا، ابوریحان بیرونی، فخر رازی، خواجه نصیرالدین طوسی، علامه حلّی، ملاصدرا، و خیلی های دیگه بودند.شما که وارد شدید، همه به احترام شما بلند شدند و شما رو بردن بالای مجلس... .حرف مصطفی تموم شد، همه مات بودند، صدا از کسی در نمی اومد. همه چشمشان به امام بود، نگاه امام به مصطفی.مصطفی هم به خود جرات داد سرش رو بلند کنه، چشمش که به چشم آقا دوخته شد، آقا پرسید:تو این خواب رو دیدی؟- بله، خودم دیدم.- تو بی خود کردی، همچین خوابی دید!صدای خنده فضای اطاق رو پر کرد.آقا همراه بقیه لبخند می زد.هر شب می رفت حرم حضرت علی(ع). مغازه دارهای اطراف حرم اگه ساعتشون عقب جلو می شد، صبر می کردند تا آمدن سید روح الله، او که می آمد می فهمیدند ساعت نه شده؛ ساعت هاشوون رو تنظیم می کردن.• محکم کشیدم زیر توپ،...شیشه ی اطاق پخش شد روی زمین. آقا جون اومد، با اخم!- مگه اتاق هم جای توپ بازیه؟من من کنان گفتم:مامان اجازه داد... گفت بازی کنیم.گره ی اخم هاش باز شد، گفت:باشه! اشکالی نداره.• ساواکی ها ریخته بودن خونه ی حاج آقا. خونه ی سید مصطفی، چسبیده به خونه ی آقا بود. ساواکی ها داشتن خادم آقا رو می زدن که بگو کجاست؟سروصدا رو که شنید اومد بیرون، دید مامورها ریختند دور خادم، فریاد زد: خمینی منم! با این ها چی کار دارین؟ این وحشی گری ها چیه؟ چرا می زنینش؟ساواکی ها وحشت زده برگشتند، پشت سرشان رو نگاه کردند؛سید بلند قامتی، با قدم های محکم، داشت بهشون نزدیک می شد، گفتند:اِ... ا...اِرادت...دت دا...ااریم، کسی رو نمی زنیییم!• این بار بردنش فرودگاه مهرآباد. یه هواپیمای نظامی 130 C منتظر بود، سوار شد. گوشه ی هواپیما یه پتو پهن کرده بودند. گفتند: هواپیمای مسافربری آماده نبود.گفت: نخیر! می خواستید من بین مردم نباشم.تا به ترکیه برسند با سرهنگ افضلی رفت کابین خلبان.خلبان برایش توضیح می داد که دستگاه های هواپیما چه طور کار می کنند.
• هر شب می رفت حرم حضرت علی(ع). مغازه دارهای اطراف حرم اگه ساعتشون عقب جلو می شد، صبر می کردند تا آمدن سید روح الله، او که می آمد می فهمیدند ساعت نه شده؛ ساعت هاشوون رو تنظیم می کردن.فقط حرم رفتنش این طور نبود؛ همه ی کارهاش سر وقت بود، همیشه.شب های جمعه هم می رفت کربلا، هر هفته.• ماه مبارک رمضان.ظهر تابستان.گرمای پنجاه درجه ای نجف.نماز می رفت مدرسه ی آیت الله بروجردی.بقیه برای فرار از گرما، نماز عصر رو زودتر می خوندند.اما سید؛هشت رکعت نافله ی ظهرنماز ظهرتعقیبات نماز ظهرهشت رکعت نافله ی عصرنماز عصرتعقیبات نماز عصر.گاهی با دستمال عرقش رو پاک می کرد.یکی گفته بود، برود کوفه - کوفه، کنار فرات هوای خنکی داشت، خیلی ها می رفتند - نجف تا کوفه هم که راهی نیست. گفت: برادران من در ایران ، زیر شکنجه اند، اون وقت من به هوای هوای خنک، برم کوفه!• انقلاب که پیروز شد، برگشت به خانه اش در قم. چند باری هم توی فیضیه سخنرانی کرد، می گفت: من این یکی دو سال آخر عمرم را وقف شما کرده ام. حالش خوب نبود، قلبش درد می کرد، دکترها گفتند: بهتر است برود تهران.• بعضی شب ها که رسم بود مردم تکیبر می گفتند؛ مثل شب بیست و دوم بهمن. امام هم مقید بود سر همان ساعت می اومد توی ایوان، الله اکبر می گفت.• عکس هایی که روی جیب سمت چپ پیراهن های خاکی می زدند،پیشونی بندهای «لبیک یا خمینی»...همه حکایت از اوج عشق بچه بسیجی ها به امام داشت.البته این محبت دو طرف بود؛رزمنده ها تازه از عملیات فتح المبین برگشته بودند.توی جماران، گریه ی بچه ها باعث شد حرف اما قطع بشه، وقتی گفت: ما افتخار می کنیم که از هوایی استنشاق می کنیم که شما در آن نفس می کشید.توی جماران، گریه ی بچه ها باعث شد حرف اما قطع بشه، وقتی گفت: ما افتخار می کنیم که از هوایی استنشاق می کنیم که شما در آن نفس می کشید.• قطع نامه رو که قبول کرد، پیام داد:... خداوندا! در جهان ظلم و ستم و بی داد، همه ی تکیه گاه ما تویی، و ما تنهای تنهاییم و غیر از تو کسی را نمی شناسیم، و غیر از تو نخواسته ایم که کسی را بشناسیم، ما را یاری کن که تو بهترین یاری کنندگانی!خداوندا! تلخی این روزها را به شیرینی فرج حضرت بقیه الله، ارواحنان لتراب و مقدمه الفدا و رسیدن به خودت جبران فرما!...و دیگر آرزوی یک لبخند اماما بر دلمان ماندتا قیامت!• هر روز سه بار پیاده روی می کرد هر بار نیم ساعت. آن روها احساس می کرد خیلی ضعیف تر شده. حتی سر سفره، قاشق را به سختی برداشت. دکترها آزمایش گرفته بودند، گفتند: معده اش دو تا زخم دارد، که خون ریزی کرده اند.می گفتند: بیماری دارد به سرعت پیش می رود. باید عمل می کردند؛ عمل جراحی. به احمدآقا و چند تا از مسوولین گفتند، آن ها که قبول کردن با امام در میان گذاشتند، گفت: هر طور صلاح است، عمل کنید.• دکتر فاضل به احمد آقا گفت، بیش تر پیش امام بماند. احمدآقا می دانست امام چقدر علی را دوست دارد، می خواست علی را هم بیاورد، اما امام به تاکید گفت، نمی خواهد این روزها او را ببیند. نمی خواست این طرف دل بستگی، داشته باشد.به احمدآقا گفت:مادرت جز خدا کسی را ندارد.مبادا خلاف میلش کاری کنی!احمدآقا یقین کرد، پدر دیگر ماندنی نیست.کوله باربخش هنر مردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 211]