تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بهترين سخن، آن است كه قابل فهم و روشن و كوتاه باشد و خستگى نياورد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835053831




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

هرگز به دام فمنيسم يا پرده‌نشيني نيفتاد


واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: هرگز به دام فمنيسم يا پرده‌نشيني نيفتاد

 
هفتم ارديبهشت ماه هرسال، خاطره بانوي داستان ايران را تداعي مي‌كند. او يكي از نمادهاي روشن‌بيني بومي در روزگار ماست كه به‌رغم پيشرو بودن، هرگز به امضاي فرآورده‌هاي فرهنگي غرب چون فمنيسم رضايت نداد.  اين موسم ارجمند، ما را بر آن داشت كه در نكوداشت ياد و خاطره مرحوم دكتر سيمين دانشور با يكي از شاگردان ديرپاي ايشان، سركارخانم دكتر زهره نامدار به گفت‌وگو بنشينيم. اميد آنكه مقبول افتد.

اولين بار چگونه با نام خانم دانشور آشنا شديد؟ اين آشنايي چه زمينه‌هايي داشت؟
قبل از اينكه وارد دانشكده شوم ايشان را نمي‌شناختم...
هيچ اثري از ايشان نخوانده بوديد؟
نه...  
چه سالي وارد دانشگاه شديد ؟
سال44، هنوز «سووشون» در نيامده بود. فقط غرب‌زدگي آقاي آل‌احمد درآمده بود كه خوانده بودم و همين طور تك و توك آثار ايشان. از خانم دانشور تقريباً هيچ چيز نخوانده بودم. هفته اول به عنوان استاد درس اجباري و اصلي ما تشريف آوردند و من دنياي ديگري را درك كردم! يك آدم راحت، صادق و بسيار بامعلومات. شايد براي من كه دانشجوي سال اول بودم اين طور بود، اما سال آخر هم كه فارغ‌التحصيل مي‌شدم، با اينكه استادان خوبي در دانشكده ادبيات بودند، مثلاً آقاي دكتر مقدم كه افتخار شاگردي ايشان را داشتم، دكتر عيسي بهنام، دكتر بهرام فره‌وشي، دكتر سادات ناصري، دكتر بحرالعلومي و دكتر باستاني‌پاريزي كه چه خاطرات شيريني هم از ايشان دارم، ولي خانم دانشور چيز ديگري بود. آن سال‌ها هم، سال‌هاي اختناق بود و آدم هر حرفي را نمي‌توانست بزند، ما مانده بوديم خانم دانشور چطور مي‌توانند همه‌جور حرفي را بزنند! چطور اين قدر راحت، خوب و سخاوتمندانه مطالب را بيان مي‌كنند؟ اين بسيار مسئله مهمي است، من بعدها كه در كلاس‌هاي مختلف استادان ديگر شركت كردم، اين را فهميدم كه چقدر سخاوت در آموزش مهم است. خيلي‌ها اصراري ندارند آنچه را مي‌دانند منتقل كنند، ولي خانم دانشور اين طور نبودند و خيلي‌خيلي سخاوتمندانه و فرامرزي، مطالب را بيان و راجع به مقولات مختلف صحبت مي‌كردند كه لزوماً در محدوده درس نبود. فقط چيزهايي را كه مي‌خواستند امتحان بگيرند نمي‌گفتند، در نتيجه ذهن دانشجوي تازه‌وارد را فعال مي‌كردند. آن موقع كه نه اينترنت بود و نه كامپيوتر و نه اين همه رسانه‌هاي در دسترس، ايشان ذهن دانشجو را خيلي باز مي‌كردند و انسان متوجه مي‌شد دنيا چقدر بزرگ است و چقدر مطالب مختلف وجود دارند كه من نمي‌دانم.
در خارج ازمحفل درس اين كار را مي‌كردند؟
نه، درخود كلاس. اصلاً درس تاريخ هنر تبديل شد به درس زندگي و نه فقط براي من. هر كسي كه مي‌خواست، مي‌توانست با ايشان تماس داشته باشد و اين نكته مهمي بود. دانشجويان در درس اجباري شايد 25، 30 نفر بودند، ولي از در دانشكده كه وارد مي‌شديد، دست چپ سالن بسيار بزرگي وجود داشت كه حدود 80 نفر جا مي‌گرفت و كلاس خانم دانشور آنجا تشكيل مي‌شد، چون هم از دانشكده‌هاي ديگر و هم كساني كه درس اختياري مي‌گرفتند مي‌آمدند. حضور و غياب هم نمي‌كردند، تدريس مي‌كردند و همه مشتاقانه مي‌آمدند و مطالب جديد و متنوع، هنري و علمي را در حد بضاعتشان مي‌اندوختند.
اولين برخورد شخصي شما با خانم دانشور چگونه پيش آمد؟چطور از نزديك با ايشان آشنا شديد؟
در كلاس، نگاه خانم دانشور مرا مي‌گرفت، ايشان به آدم رو مي‌دادند. يك روز يك لباس بنفش پوشيده بودم. يك مرتبه وسط درس دادن ايشان برگشتند و گفتند: «تو ديگر بنفش نپوش، به تو نمي‌آيد!». اين خيلي قشنگ بود. يعني ايشان نگاه مي‌كردند و مي‌ديدند تو چه پوشيده‌اي، چه كار كرده‌اي. يا يكي از دوستانم به سرش پاپيون زده بود و ايشان گفتند: «خانم پاپيوني!»
18 سال داشتم و مادر و خانواده پيشنهاد مي‌دادند كه ازدواج كنم. مسئله ازدواج كه پيش آمد، يك بار ايشان به من گفتند: «چرا در فكري؟» گفتم: «چنين مسئله‌اي برايم پيش آمده است». گفتند: «بيا دفتر». رفتم و اين خاطرم برايم مثل اسلايد باقي مانده است. آقاي آل‌احمد هم آنجا بودند...  
دفتر دانشگاه؟
بله، دفتر باستان‌شناسي دانشكده ادبيات. ايشان ظاهراً دنبال خانم دانشور آمده بودند. جالب است ما همه را استاد صدا مي‌كرديم. مثلاً آقاي دكتر بهنام را آقاي دكتر بهنام صدا نمي‌كرديم و مي‌گفتيم استاد، ولي خانم دانشور را تا آخر خانم دانشور صدا مي‌كرديم. نه خانم دكتر مي‌گفتيم نه استاد. شايد به كسي جواب دندان‌شكني داده بودند كه: نگو استاد! به هر حال در آنجا درس زندگي شروع شد و فكر مي‌كنم آمادگي‌ام براي يك زندگي موفق را مديون اين خانم هستم. درس‌هاي خوبي به من دادند.
شما در دوره‌اي شاگرد خانم دانشور بوديد كه آل‌احمد زنده بود. « سووشون» اندكي بعد از مرگ آل‌احمد منتشر شد. از منظر شما، شخصيت و كاراكتر آل‌احمد چقدر بر رفتار و شخصيت ايشان تأثير گذاشته بود؟ اين سؤالي است كه هنوز هم پاسخ روشني به آن داده نشده است.
در آن سال‌ها كه خانم دانشور خيلي آل‌احمد را دوست داشتند...
تأثير شخصيت آل‌احمد چقدر بود؟ چون اين جسارت‌هايي كه شما نقل مي‌كنيد، يك مقدار معلول همنشيني با او هم هست. البته با هم اختلاف‌نظرهايي هم داشتند، مخصوصاً در سال‌هاي آخر زندگي خانم دانشور، ايشان خيلي دشوار درباره آل‌احمد حرف مي‌زدند، ولي درآن دوره، اين همنشيني چقدر روي رفتار و فكر خانم دانشور تأثير گذاشته بود؟ ايشان در دانشگاه، چقدر به عنوان همسر آل‌احمد شناخته مي‌شد؟
حقيقتاً نمي‌دانم چقدر به عنوان همسر آقاي آل‌احمد شناخته مي‌شدند، چون شخصيت خود ايشان به‌قدري جذاب بود كه لزومي نداشت در سايه آقاي آل‌احمد باشند. حتي بعد از انقلاب ـ در سال‌هاي اول ـ مجله زنان از 52 خانم نظرسنجي كرده بود كه مرد تأثيرگذار زندگي شما كيست؟ يكي از آنها خانم دانشور بودند و ايشان با اين جمله شروع كرده بودند: حتماً انتظار داريد بگويم جلال، خير، معلم انشاي دبيرستانم تشويقم مي‌كرد كه چه نوشته‌اي؟ بيا بخوان و از همان موقع بود كه فهميدم مي‌توانم چيز بنويسم.
 وقتي جلال فوت كرد، خانم دانشور را مي‌ديديد؟
بله...  
از حالات ايشان چيزي يادتان هست؟
بله، خانم دانشور حقيقتاً عزادار بودند. قبل از آن طراوت و شادابي و جنب‌وجوش خاصي داشتند و بعد از آن حقيقتاً بيوه شدند! حالات ايشان خيلي متفاوت بود، ولي در سال‌هاي آخر حرف‌هايي مي‌زدند كه ترديد ندارم تأثير حرف‌هاي ديگران بود.
  جلال شهريور 48 فوت كرد. شما چند بار آل‌احمد را ديديد؟
دو بار. هر دو بار هم در دانشگاه و دفتر خانم دانشور. قبل از فوت ايشان به خانه‌شان نمي‌رفتم. بعد از فوت ايشان پيش خانم دانشور رفتم و به‌تدريج به ايشان نزديك‌تر شدم.
 خانم دانشور در ساختن كاراكترهاي آثارش، بيشتر از چه كسي تأثير گرفته است؟ از زندگي شخصي خودش با آل‌احمد؟ از مشاهدات و تفاسير خودش از جهان؟ چون خيلي‌ها معتقدند يوسف سووشون خود جلال است...
تا اندازه‌اي...
اكثراً مي‌گويند بعد از سووشون خانم دانشور اثري در قامت آن خلق نكرد، بخش زيادي از اين اثر هم در زمان آل‌احمد نوشته شد، منتها بعد از فوت او چاپ شد. مجموعه عواملي در ساخته شدن داستان‌ها در ذهن خانم دانشور تأثير داشتند. به نظر شما كدام‌ هستند؟
به نظر من استعداد خودشان و مجموعه چيزهايي كه اشاره كرديد. يعني شوهري به اين سعه‌صدر، تحرك فكري، ولي در كنار اين شوهر، خود ايشان هم قدر بودند. خانم دانشور اصلاً خودشان را كمتر از آقاي آل‌احمد نمي‌ديدند و كمتر هم نبودند. ايشان تا سال‌هاي آخر عمر از تمام نوشته‌هاي جهاني خبر داشتند. اينكه چه چيزهايي در دنيا منتشر مي‌شوند، آنها را به دست مي‌آوردند و مي‌خواندند. گاهي كه به ايشان زنگ مي‌زدم، مي‌پرسيدم: «خانم! چه كتابي را معرفي مي‌كنيد؟» و ايشان مي‌گفتند. يادم هست يك بار گفتند: دارم «پاندول» فوكو را مي‌خوانم و بعد برايم توضيح دادند روند كتاب چگونه است. شعر و كتاب مي‌خواندند و اين پويايي و روحيه شخصي‌شان بود. قطعاً تأثير آقاي آل‌احمد را نمي‌شود دست‌كم گرفت و مسلماً تأثيرگذار بود. حداقل دست‌ خانم دانشور را براي معاشرت‌ها، مطالعات و روند زندگي‌شان بازگذاشته بود و انتظار نداشتند اين موارد كه مثلاً چرا بد غذا پختي؟ چرا لباسم آماده نيست؟ اصلاً چنين حرف‌هايي در زندگي اينها نبود. اگر بخواهيم بحث برابري را مطرح كنيم كه عده‌اي برايش مي‌جنگند، ايشان به مشروطه‌اش رسيده بودند!
نكته مهم در تفكر خانم دانشور «اعتدال » ايشان است كه متأسفانه درست هم تبيين نشده است. ايشان نه زن پرده‌نشيني بود و نه فمنيست دوآتشه...  
ابداً...  
بنابراين حد وسطي را در نگه داشتن حد سنت و در عين حال پذيرش تجدد حفظ كرده بود و اين بسيار مهم است. روي آن هم كار نمي‌كنند و اتفاقاً كساني كه مدعي الگوبرداري از خانم دانشور هستند و به عنوان زن پيشرو از ايشان نام مي‌برند، به اين عنصر توجهي نمي‌كنند كه در ايران نه فمنيسم افراطي جواب مي‌دهد و نه از طرف ديگر پرده‌نشيني كه عملاً منسوخ شده است. به نظر شما فرمول جمع سنت و تجدد نزد خانم سيمين دانشور چيست؟
به نظر من فرمولش، نگاه كردن به اصول است، يعني به عنوان يك زن كه مي‌خواهي داعيه عدالت داشته باشي، اولاً داعيه برتري نداشته باش، چون بي‌معني است، ولي اگر مي‌خواهي داعيه برابري داشته باشي، كلاهت را پيش خودت قاضي كن و ببين واقعاً برابري؟ چه امتيازي به طرف مي‌دهي كه بخواهي امتياز بگيري؟ قضيه بده بستان است. داستان استثمار كه نيست. نه استثمار شو و نه كسي را استثمار كن. تفكر خانم دانشور واقعاً انساني و بنيادي بود. ايشان از زن عروسكي بسيار متنفر بودند، همانطور كه از زن خانه‌نشين و پرده‌نشين. پرده‌نشين كه مي‌گوييد به ياد كتاب «زنان پرده‌نشين و مردان جوشن‌پوش» مي‌افتم، ولي ايشان به هيچ وجه نمي‌توانستند زنان پرده‌نشين را تحمل كنند و از زن عروسكي هم به‌شدت نفرت داشتند. وقتي در محضر ايشان مي‌نشستيد بيشتر ستايش پروين اعتصامي را از ايشان مي‌شنيديد...  
من بيشتر ستايش سهراب سپهري را شنيدم...  
از لحاظ شعري نه، از لحاظ خاطره‌اي كه از ايشان داشتند. خانم پروين اعتصامي كتابدار دانشكده بوده‌ و ايشان مرتباً از او كتاب مي‌گرفته‌اند و نمي‌دانسته‌اند ايشان پروين اعتصامي هستند. خيلي آن زن را به عنوان موجودي كه دارد خودش را ثابت مي‌كند و آويزان كسي نيست، دوست داشتند. از آويزان بودن بدشان مي‌آمد. نمي‌خواستند به ايشان بگويند دختر آقاي دكتر دانشور يا همسر آقاي آل‌احمد. هميشه سيمين دانشور باقي ماندند و اين بسيار مهم است. البته اگر بچه داشتند شايد نام خانوادگي شوهرشان را مي‌گرفتند.
به عنوان يك اديب و منتقد ادبي، آثار پس از سووشون را چگونه ارزيابي مي‌كنيد؟
اديب و منتقد ادبي نيستم...  
فروتني شماست...  
اما به عنوان يك خواننده مي‌توانم بگويم اگر سووشون قله باشد، اين آثار حتي سعي به قله رسيدن هم نيست و آثار ضعيفي هستند!
چرا اينگونه است؟ اين سرگردان نگاشته‌هاي ايشان، چرا به پاي سووشون نرسيد؟ چون همه منتظر بودند پس از سووشون، سووشون ديگر يا بهتري خلق شود.
وقتي شاهكار يك نويسنده چاپ مي‌شود، آثار بعدي او معمولاً تحت‌الشعاع آن شاهكار قرار مي‌گيرند. متأسفم اين را مي‌گويم، ولي فكر مي‌كنم يكي از دلايلش نبودن جلال است!...
بله، به هر حال ديگر كاراكتر يوسف نيست كه تحرك ايجاد كند. آن جلسات هفتگي در خانه‌شان ديگر برگزار نمي‌شود. آن شور، دعواها و يقه‌گيري‌ها ديگر نيست...
اينها را دست كم نگيريد. به هر حال جلال آل‌احمد وزنه‌اي است و خيلي‌ها از او بهره گرفتند. چطور ممكن است كسي كه با جلال زندگي مي‌كند و اين قدر او را دوست و به او اعتقاد دارد، از او تأثير نگيرد؟ اين دوست داشتن، دوستي قد و بالا كه نيست. دوستي جمال كه نيست، دوستي كمال آن آدم است. به دليل كمالاتش دوستش داشته است. من فكر مي‌كنم دليلش اين است.
پس به نظر شما، چرا خانم دانشور به‌رغم علاقه‌اي كه شاهد آن بوديد، در دهه 60 و 70 درباره آل‌احمد به عقايد خاصي رسيده بود؟ آيا ناشي از تحريكات ديگران بود؟مثلاً هوشنگ گلشيري كتابي با عنوان «جدال نقش با نقاش» را منتشر و تلاش فراوان كرد از زير زبان ايشان بكشد كه من سيمين آل‌احمد نيستم و سيمين دانشور هستم. ايشان كه ابايي نداشت بگويد من سيمين دانشور هستم! آيامسئله اصلي، فاصله گرفتن ايشان از جلال بود؟
فكر مي‌كنم رفت و آمدهاي مردم، بسيار مؤثر بود. تصورش را بكنيد يك خانم 80 ساله در خانه‌اي نشسته است و هر كسي كه از در وارد مي‌شود يك چيز منفي درباره شوهرش مي‌گويد. به هر حال آدميزاد حساس است. اخيراً سؤال قشنگي از خانم دانشور كرده بودند كه به نظر شما اگر جلال زنده بود، الان چپ بود يا راست؟ و ايشان جواب داده بودند نمي‌دانم چپ بود يا راست، ولي مطمئن هستم با مردم بود...  
منطقي‌ترين جوابي كه مي‌شد داد...  
اين خانم با كدام گروه از مردم در تماس بودند؟ كساني كه به خانه‌شان مي‌آمدند. چه كساني به خانه ايشان مي‌رفتند؟ معمولاً روشنفكرها كه حالا يك عده‌اي اسمشان روشنفكر است، يك عده داعيه آن را دارند، يك عده هم واقعاً هستند. سني هم از ايشان گذشته بود و هر كسي مي‌آمد و چيزي مي‌گفت و ممكن بود ايشان هم عكس‌العملي از خودشان نشان بدهند. متأسفانه ما شاهد آن عكس‌العمل‌ها بوديم.
غير از جزيره سرگرداني و... در طي اين سال‌ها هنگامي كه ايشان را در حال خلق اثري مي‌ديديد، چه رفتارهايي در ايشان بروز مي‌كرد و ايشان چه حالتي داشت؟ آيا اينها را به شما مي‌داد و نظرخواهي مي‌كرد؟
نه، به من كه اصلاً نداده بودند...
نديده‌ام كس ديگري هم مدعي شده باشد كه آثار ايشان را مي‌خوانده است...
نمي‌دانم. هر بار كه مرا مي‌ديدند مي‌پرسيدند: چرا نمي‌نويسي؟ ببين ميهن بهرامي مي‌نويسد. البته تو حالا بچه داري... فكر نمي‌كنم آثارشان را قبل از انتشار، به خانم بهرامي هم داده باشند تا بخواند. به هيچ كس نمي‌دادند، ولي در زماني كه مي‌نوشتند حالت آرامش، سكون و سكوت بيشتري داشتند.
در دوران نوشتن «ساربان»‌نويسي‌ها حالات ايشان را چگونه ارزيابي مي‌كرديد؟ ايشان را مي‌ديديد؟
نه، فكر مي‌كنم بيشتر فكر مي‌كردند. يوگا هم مي‌كردند!
فكر مي‌كنيد رمز طول عمر ايشان هم، همان عوالم عرفاني‌اي بود كه در آن سير مي‌كردند؟ چون درباره برخي از عرفان‌ها، صاحب‌نظر هم بودند.
بله، ولي نه صددرصد كه بگويد مثلاً طرفدار ماهاريشي، سا‌ي‌بابا و...  هستم.
  به نظر شما ايشان رمان «كوه سرگردان» را تنها در ذهنش نوشته است؟ يا به قول بعضي، توهم كرده؟ چون نويسنده‌ها، معمولاً قبل از نوشتن مكتوب، قصه‌هايشان را در ذهنشان مي‌نويسند.
البته خانم دانشور هميشه يك جمله جالب مي‌گفتند. در سال‌هاي قبل از انقلاب مي‌گفتند: اين قدر نگوييد نوشتن ممنوع است، نوشتن آزاد است، انتشار ممنوع است! ايشان به شدت روحيه مثبت و روحيه زندگي داشتند، يك بار از ايشان نشنيدم كه منفي‌بافي كنند. يك بار مي‌گفتند من با خدا حساب جاري دارم، مشكلاتم درست مي‌شود...  
سؤالم اين است كه مگر مي‌شود نويسنده‌اي كه داستاني را در ذهنش نوشته است، با ناشرش قرارداد ببندد؟ ايشان با مرحوم عليرضا حيدري قرارداد اين كتاب را بسته بود. به نظر شما ايشان اين كتاب را نوشته بود؟ ننوشته بود؟ و ما در تكميل سرگردان‌نگاشته‌ها شاهد چنين اثري خواهيم بود؟
من فكر مي‌كنم خانم دانشور اين كتاب را نوشته‌اند. به خاطر اينكه اولاً ايشان نمي‌توانستند بيكار بمانند و برنامه زندگي ايشان به‌طور منظم نوشتن بود...  
در مورد «كوه سرگردان» چيزي نمي‌دانيد كه داشتند مي‌نوشتند يا نه؟
مي‌گفتند سرنوشت اين سرگرداني‌ها، در اين نوشته معلوم مي‌شود!
فكر نمي‌كنيد به همين دليل است كه گم شده است؟
نمي‌دانم، شايد!
خيلي‌ها شاگرد خانم دانشور بودند و در دانشگاه خيلي هم از ايشان استفاده كردند. عده‌اي هم در نشرياتشان يا كتاب‌هايي كه منتشر مي‌كردند، خيلي از ايشان بهره بردند، ولي وقتي كارشان تمام شد رفتند و با ايشان خداحافظي كردند! اين را از شما، به عنوان كسي كه تا آخر با ايشان ماند مي‌پرسم. معمولاً چه كساني با ايشان مي‌ماندند؟
با خانم دانشور، كساني كه عواطف ايشان را درك مي‌كردند و مي‌ديدند كه چه صفايي در وجود اين آدم هست و به دنبال صفا و عواطف بودند، مي‌ماندند. خيلي‌ها دنبال اين نوع مسائل نيستند. شايد اين نقطه ضعف من باشد، ولي سال‌ بعد از فوت خانم دانشور، روز هشت ارديبهشت ـ  به مناسبت سالگرد تولدشان ـ به خانه‌شان رفتم. خانم نبودند، مي‌دانستم كه نيستند، كسي هم در آنجا غير از سوسن خدمتكارشان نبود، ولي دنبال اين بودم كه خودم را خوشحال كنم. آدم‌ها اگر به كاري كه انجام مي‌دهند فكر كنند، براي انجام آن دلايل مختلفي دارند. يك‌سري كارهاي خير را دوست دارند. خود من 18 سال، با يك مؤسسه خيريه همكاري مي‌كردم و هميشه از خودم مي‌پرسيدم چرا اين كار را مي‌كنم؟ براي خداست؟ براي مردم است؟ خوب كه حلاجي مي‌كردم، مي‌ديدم براي رضايت شخصي خودم است و فكر مي‌كنم كساني كه پذيراي عواطف و روحيات خانم دانشور بودند، مي‌رفتند، وگرنه چه حسني داشت آدم اين همه راه، به خانه خانم دانشور برود؟...  
و تازه كسي هم نباشد...  
كسي هم نباشد، يا حتي وقتي هم كه بودند، كجا بودند آن گروه دانشجوياني كه خانم دانشور خيلي هم به آنها كمك كرده بودند؟ مثلاً يك گروه را تحت عنوان فرصت‌هاي مطالعاتي به يونان و جاهاي ديگر مي‌فرستادند. هر كاري براي هر كسي از دستشان برمي‌آمد مي‌كردند و ابداً ديدگاه مادي نداشتند. يكي از خانم‌ها مي‌گفت مي‌خواستم تز فوق‌ليسانسم را بنويسم و خانم دانشور گفتند: خانه ما خلوت است، بيا بنشين اينجا بنويس! اين خيلي مهم است. ايشان معمولاً براي دوره ليسانس، با كسي تز نمي‌گرفتند، ولي آن سال، چون پسرم به دنيا آمده بود و آقاي دكتر نگهبان چهار واحد به من صفر داده بودند! خانم دانشور گفتند: «با من تز بگير» و آن رساله به‌ قدري به من لذت داد كه نهايت نداشت. ايشان اول گفتند: «تو را دوست دارم، اين سر جايش. برادريمان سر جايش، بزغاله‌مان هفت صنار. از همين اول به تو مي‌گويم بروي اين مطالب را در اين شماره‌هاي مجله فلان ـ مجله زرتشتي‌ها بود ـ مطالعه كن بيا ببينم چقدر اهل درس خواندن و تحقيق هستي». رفتم مطالعه كردم و بعد ايشان گفتند: «بسيار خوب! حالا موضوع تزت را به شرط اينكه بعداً كتابش كني ـ كه متأسفانه هنوز نكرده‌ام ـ «تأثير دين زرتشتي بر هنر ساساني» بگير». بعد از اينكه با كمال ميل اين كار را انجام دادم، گفتم: «خانم! من بيشتر از تمام كتاب‌هايي كه در اين چند ساله خوانده‌ام، از اين كتاب ياد گرفته‌ام. چه فايده‌اي دارد وقتمان را در دانشكده تلف مي‌كنيم؟» گفتند: «تلف نمي‌كنيد، دانشكده مي‌آيي كه بفهمي چه چيزهايي هستند كه تو نمي‌داني». هميشه مي‌گفتند از لفظ فارغ‌التحصيل متنفر هستم. تو دانشكده مي‌آيي كه بداني چقدر چيزهايي هستند كه نمي‌داني و بعداً بروي دنبال آنها و همين حرف باعث شد بعداً از خودم بپرسم اين يعني چه كه بگوييم شاهنامه كارنامه ملي ماست، ولي از شاهنامه سه تا داستان بيشتر بلد نباشيم؟ يعني چه كه بگويم عطار مرد بزرگي بوده است، ولي نتوانم راجع به عطار يك ساعت حرف بزنم؟ همين طور بقيه. خود اين حرف باعث شد به دنبال مطالعه آثار كلاسيك فارسي بروم و بدون اينكه فكر كنم اين مطالعات برايم مدرك فوق‌ليسانس و دكترا مي‌آورند.
بسياري از اهل فحص و دانش، در اواخر عمر رفتاري شبيه بچه‌ها پيدا مي‌كنند و از بس تنها مي‌شوند، دائماً از اين و آن مي‌طلبند به ديدنشان بروند. خانم دانشور برعكس بود و هر قدر رو به پيري مي‌رفت، كمتر كسي را به خانه‌اش راه مي‌داد و نه حوصله حرف زدن با كسي را داشت و نه محتاج به كسي بود. علت اين گوشه‌نشيني چه بود؟
براي اينكه ايشان به درجه‌اي رسيده بودند كه از حرف‌هاي معمولي و مبتذل خسته مي‌شدند. فكر مي‌كنم بهترين حالت آدم‌ها اين است كه خودشان با خودشان دنيايي داشته باشند. كساني كه با خودشان هيچي ندارند به اين و آن آويزان مي‌شوند. ايشان برعكس بودند. هر كسي كه زنگ مي‌زد و مي‌گفت مي‌خواهم بيايم شما را ببينم مي‌گفتند نه!...  
مي‌گفتند مگر من تابلوي موناليزا هستم كه مي‌خواهي بيايي مرا ببيني؟...  
يا بريژيت باردو. يك بار به شوخي گفتم خانم آن قدر گفتيد بريژيت باردو كه هيكلش قد يك كوه شده است! ديگر ديدن ندارد. فكر مي‌كنم علتش عظمت روحي ايشان بود.
آخرين خاطره‌اي كه از ايشان داريد چيست؟
دراين اواخر، يك سال يادم رفت كه روز معلم به ايشان زنگ بزنم. تولدشان و روز معلم خيلي به هم نزديك است.
چه سالي؟
فكر مي‌كنم 87، 88 بود. ايشان معمولاً تلفن نمي‌زدند. زنگ زدند و گفتند: «چه‌ات شده است كه امسال عيد معلم نيامدي سراغ من؟» به همين دليل سالي هم كه ايشان نبودند، عيد معلم به سراغشان رفتم.
و سخن آخر؟
يك وقتي ايشان به من گفتند: كساني ايشان را كانديداي نوبل كرده‌اند يا مي‌خواهند بكنند. فكر مي‌كنم حق خودشان مي‌ديدند و اگر آثار ايشان به زبان فارسي نوشته نشده بود، چه بسا نوبل ادبيات را مي‌گرفتند.
منظورتان اين است كه الان بايد كانديدا شوند؟
اين ديني به گردن ماست. البته يادم نرود بگويم كه ايشان شعر هم مي‌گفتند. بيشتر به مشاعره علاقه داشتند. هميشه از من مي‌پرسيدند چه مي‌كني؟ و وقتي مي‌گفتم جلساتي هست و درس مي‌دهم يا كارهايي از اين قبيل، مي‌گفتند آفرين. حوصله نداشتند كسي امور روزمره را به عنوان «كار» مطرح كند. دختر مرا هم به خاطر اينكه پزشك و فوق‌تخصص مغز و اعصاب است، دوست داشتند و هر جا مي‌نشستند مي‌گفتند: اين نمونه زن امروز است كه هم بچه بزرگ مي‌كند، هم پزشك است. وقتي مي‌گفتم اين خيريه را مي‌روم، يا اينكه دو تا بچه در بم دارم يا 15روز يك بار جلسه‌اي تشكيل مي‌دهيم و مثنوي تدريس مي‌كنم، خيلي خوشحال مي‌شدند.


نویسنده : نيما احمدپور 
منبع : روزنامه جوان



تاریخ انتشار: 06 ارديبهشت 1393 - 18:03





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[مشاهده در: www.javanonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 49]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن