واضح آرشیو وب فارسی:نامه نیوز:
پانسمان رزمنده ۱۶ ساله با اورکت عراقی!
زمان هر چه سریعتر میگذشت و عراقیها هر آن نزدیکتر میشدند، تمام نیرو و توانم بر اثر به دوش کشیدن آن جوان تحلیل رفته بود، یک لحظه فکر کردم که او شهید شده است، زیرا صدایش را نمیشنیدم، وقتی او را به زمین گذاشتم، آرام آرمیده بود، گویی تمام دردهایش تمام شده بود. به گزارش نامه نیوز به نقل از جام نیوز، سایت جامع آزادگان نوشت: از پادگان حمید عازم خط مقدم جبهه ی سوسنگرد شدیم تا مسیر مین گذاری شده را باز کنیم. طبق اطلاعات واصله، زمان آغاز عملیات فتح المبین 1/1/61 تعیین شده بود و ما فقط پنج روز فرصت داشتیم تا میدان های مین را باز کنیم.
شب تیره بر همه جا گسترده شده بود، اما دل های ما پر از روشنایی عشق و امید به الله، اسلام و امام (ره) بود، آنچنان که شور و هیجان خاصی در وجود خود احساس می کردیم و آرزوی شرکت در عملیات را نیز داشتیم.
ساعت 30/2 بامداد حمله ی گروه صد و پنجاه نفری ما به دشمن بعثی آغاز شد. دشمن به خاطر ترسی که از رزمندگان دلیر اسلام داشت، با تمام تجهیزات ممکن، منطقه ی ما را زیر آتش گرفته بود، اما علی رغم این مشکلات، رزمندگان اسلام توانستند در همان ساعات اولیه چند اسیر از عراقی ها بگیرند که دو تن از آنها نیز نزد ما بودند.
در همین حین رزمنده ی شانزده ساله ای که دوشادوش سایرین می جنگید، از ناحیه ی نخاع مورد اصابت گلوله قرار گرفت. خون زیادی از او می رفت. به کمک امدادگرها اورکت های آن دو اسیر عراقی را روی زخم او گذاشتیم و با چپیه محکم روی آن را بستیم. بچه ها آن دو اسیر عراقی را به پشت خط انتقال دادند.
ساعت 30/4 صبح بود که دیدیم تعداد عراقی ها هر لحظه بیشتر و آتش آنها نیز نزدیک تر می شود. احساس کردم در صورت عقب نشینی، این جوان بین دشمنان باقی می ماند. به تنهایی او را کول گرفتم و از منطقه ی درگیری که دپوی اولی بود به دپوی دومی و بالاخره با پیمودن دو کیلومتر راه به مسیری که از آنجا وارد عملیات شده بودیم، رسیدیم.
گاهی اوقات که گلوله ها از کنارمان رد می شدند، کشان کشان او را حمل می کردم سرعتم بسیار کند بود و عراقی ها هر لحظه نزدیک تر می شدند. برای لحظه ای این فکر به ذهنم رسید که به تنهایی خود را از آن مهلکه نجات دهم، اما وقتی سیمای نورانی آن نوجوان را می دیدم که نجواکنان زیر لب نام امام زمان را زمزمه می کرد، از خودم خجالت کشیدم و شرمم آمد که او را تنها رها کنم و بروم.
از طرف دیگر آن برادر نیز متوجه شد که من خودم را به خاطر او به خطر انداخته ام. به همین دلیل با اینکه از شدت درد به خود می پیچید، ناله اش را قطع کرد و به من گفت: برادر، مرا بگذار و برو.
وقتی او این جمله را زیر لب زمزمه کرد، به من حال و هوای دیگری دست داد. به سرعت روی او را بوسیدم و سرش را در بغل گرفتم و گفتم: به خدا سوگند تا از دست بعثی ها نجاتت ندهم از تو جدا نخواهم شد.
زمان هر چه سریع تر می گذشت و عراقی ها هر آن نزدیک تر می شدند. تمام نیرو و توانم بر اثر به دوش کشیدن آن جوان تحلیل رفته بود. یک آن فکر کردم که او شهید شده است، زیرا صدایش را نمی شنیدم. وقتی او را به زمین گذاشتم، آرام آرمیده بود، گویی تمام دردهایش تمام شده بود.
در حالی که نفس نفس می زدم و تشنگی طاقتم را بریده بود، آمدم چشم هایش را ببندم و از او جدا شوم که صدای«یا امام زمان» او را که خیلی ضعیف بود، شنیدم خیلی خوشحال شدم و جانی گرفتم. وقتی خواستم او را حرکت بدهم، دیدم که فلج شده است. دلم گرفت. صدای چکمه های سربازان عراقی و نفس نفس زدن آنها که مانند سگان شکاری به دنبال طعمه ی خود می گشتند، به گوشم رسید. احساس کردم که دیگر برای رفتن دیر شده است. لذا کنار آن رزمنده ی جوان نشستم و آخرین قطرات آب قمقمه ام را در گلوی تشنه ی او ریختم.
راوی: آزاده حاج غلامحسین رضائی
1393/2/4
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نامه نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 28]