واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین:
جادوگری به نام اسکورسیسی و نان خامهای ِ «گرگ والاستریت»! وبلاگ > سلحشور، یزدان - فیلم ساختن بر مبنای کتاب، آن هم یک کتاب زندگینامهای همیشه دشوار بوده و دشوارتر از آن، این است که مجبور باشی تقریباً با هیچ، یک فیلمنامه را بنویسی! کاری که ترنس وینتر بر مبنای کتای جردن بلفرد انجام داده و اسکورسیسی هم بیشترین سعیاش را کرده که کمترین حضور را به عنوان یک کارگردان صاحب سبک داشته باشد و فیلم، با ریتم خیلی خوب و زمان نزدیک به سه ساعتاش، به رغم اضافات بسیار که هیچ جایگاهی نه در روایت و نه در انسجام ساختاری اثر ندارند، همچنان مثل سبک و سیاق رومن گاری در بسیاری از رمانهایش از جمله «خداحافظ گری کوپر» وحتی در آثار زندگینامهایاش مثل «سگ سفید»، جذاب است.
فیلمنامه، میان شیوه فیلمنامهنویسی به شیوه تارانتینو از یک سو و وودیآلن از سویی دیگر، در رفت و آمد است و در این میان، اسکورسیسی بیشترین سعیاش را به خرج داده، تا ما نماهایی از «همشهری کین» اورسن ولز و خود ِشخصیت «ولز» در این فیلم را گم نکنیم. این وسط فیلمهای دیگری هم هستند از «گنگستر امریکایی» ریدلی اسکات گرفته تا «شرق جاوه» برنارد کوالسکی و از «کازینو» خود اسکورسیسی گرفته تا «سرپیکو»ی سیدنی لومت؛ در واقع شاید این فیلم و این فیلمنامه، جشن خداحافظی اسکورسیسی با سینما باشد.
فیلم به شیوه شوهای تلویزیونی پیش میرود و کمابیش، همان مسیری را طی میکند که تارانتینو جلوی پای الیور استون گذاشت در «قاتلین بالفطره» منتها با حوادث کمتر و خشونت غایب و البته انبوهی از لطیفههای لفظی که مدیون خاطره «باب هوپ»،«دنی کی»،«رد اسکلتون» و البته «جری لوییز» است[که اسکورسیسی در «سلطان کمدی»، یک نقش غیرکمدی، به او داد. او در «سلطان کمدی» هم به تلویزیون و نقش روایتگرایانه آن، وابسته و دلبسته بود گرچه با نگاهی منتقدانهتر]. فیلم با حضور یک شیر در تالار یک شرکت کارگزاری بورس شروع میشود. شیر، متفکرانه قدم میزند و ما تصور میکنیم که این صحنه، یک صحنه کنایی، مثالی یا تخیلیست اما همچنان که پیش میرویم، در مییابیم که راوی دارد برای ما برای یک قصه هزار و یک شبی اکنونی را روایت میکند که نه تنها لبریز از تخیلات ناممکن است که پر است از سکانسهای الفیه شلفیه و باغهای معلق و انواع مسکرات و منکراتی که یادآور فیلمهای دور نخست فیلمسازی سیسیل ب دومیل است [پیش از آنکه تحت فشار کلیسا و افکار عمومی دهه بیست امریکا، رستگار شود و پیراهن رستگاری را بر تن هالیوود کند].
فیلم در واقع، تنها به اندازه یک اثر حداکثر 90 دقیقهای، روایت و خردهروایت دارد؛ یک جوان جویای نام ِ خیلی بچه مثبت که به تازگی ازدواج کرده، راهی والاستریت میشود تا به عنوان یک پاسخگوی تلفن، مشغول به کار شود و رییس شرکت کارگزاری، تصمیم میگیرد فرصت کارگزار شدن را به او بدهد؛ بعد در اولین روز کارگزاری جوان، همه چیز با سر سقوط میکند و شرکت تعطیل میشود و جوان که دنبال کار است، گذارش میافتد به یک آشغالدانی که سهامهای بیارزش اما ارزان را به آدمهایی که هشتشان گرو نهشان است، میفروشد و سهم کارگزار به جای دوسه درصد، 50 درصد است. اینجاست که جوان وارد حوزه تازهای از کار میشود و تصمیم میگیرد شرکت کلاهبرداری خود را تأسیس کند؛ شرکتی که سهامهای بیارزش را به آدمهای تهخطی میفروشد و البته همه چیز هم قانونیست چون تا طرف بفهمد که چه بلایی سرش آمده، چند سالی گذشته و دیگر،2000 دلار، ارزش پیگیری ندارد؛تازه شرکتهای مشابهی هستند که باز همین سهام بیارزش را از طرف میخرند و به یک بدبخت دیگر میفروشند. این بازی فروش «هیچ» به خریداران سهام، جوان را به ثروتی افسانهای میرساند و پلیس فدرال را میاندازد پی قضیه که اینها دارند چه کار میکنند و آن جوان، که دیکاپریو باشد، تصمیم میگیرد که پولها را به سوییس منتقل کند اما در نهایت گیر میافتد مثل دنزیل واشنگتن «گنگستر امریکایی» و بعدش هم فروختن رفقا و سه سال زندان با زمین تنیس و جدا شدن همسر و بازگشت دوباره، این بار به عنوان یک آموزگار ِ پول درآوردن آسان در بورس و محبوبیت تلویزیونی. کاری که وینتر میکند به عنوان یک فیلمنامهنویس مسلط، این است که این روایت سرراست و البته تکراری را، میشکند و از لحاظ زمانی، عقب و جلو میبرد و هی به شیوه سریالهای دنبالهدار دهه هفتاد، برای هانسل و گرتل که تماشاگران اثر باشند، نان خامهای میگذارد در مسیر، که به خودی خود این نانهای خامهای جذاباند اما در مسیر تکامل داستان یا انسجام ساختاری فیلم یا حتی شناخت بیشتر آدمها، تأثیری ندارند؛فقط چون فیلم بدون مکث، نان خامهایها را به خورد ما میدهد، ما گله نمیکنیم اما یادمان باشد که این خانهی خامهای، یک صاحبخانهای هم دارد که میخواهد از ما، یک هانسل و گرتل کبابی برای شاماش درست کند و ما با این اضافه وزنمان، قدرت در رفتن را از دست میدهیم. در واقع، فیلم پر از اسنک است به جای پروتئین واقعی. فیلمنامه و همین طور فیلم، در حفظ ریتم روایت، یک موفقیت بزرگ است اما ته کار، وقتی که فیلم تمام میشود تماشاگر از خودش میپرسد:«خُب که چی؟!»
سه شنبه 19 فروردین 1393 - 23:33:13
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 37]