واضح آرشیو وب فارسی:فارس: روزهای بهیادماندنی دو مدیر
کانالکنیِ بخشدار و شهردار
مدیر و شهردار، کلی خوشحال که چه احترامی به آنها دارد میشود، غافل از این که قرار است، چند ساعت دیگر، توی کیسههای شن، خاک بریزند و بعد هم آنها را کول کنند و از توی کانال به مقصد معلومی ببرند.
سردار رمضانعلی صحرایی، از فرماندهان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس، صبح امروز در گفتوگو با خبرنگار دفاع مقدس خبرگزاری فارس از ساری، به بیان خاطرهای جالب از روزهای به یاد ماندنی دفاع مقدس پرداخته که تقدیم به مخاطبان میشود. زمان جنگ رسم بود که سازمانهای دولتی، مدیران و کارمندهای خود را به جبهه اعزام میکردند، سال 65 در فاو مستقر بودیم، بیسیم خبر داد، بخشدار «سورک» و شهردار «کیاسر» سهمیه مدیرهایی هستند که قرار است چند هفته مهمان محور توی خط باشند، تا اسم مدیر و معاون تو زبان بیسیمچی چرخید، ذهنم درگیر شد، دنبال این بودم، سر به سر آنها بگذارم و مثل بیشتر وقتها که میزبان مدیرها هستیم، ترس و وحشت را به جانشان بیندازم. همه این سر به سر گذاشتنها با قصد و نیت انجام میشد، بنای مردم آزاری نبود، هدف این بود، وقتی به شهرهاشان برگشتند، بدانند رزمندهها و بچههای مردم توی جبهه، به چه فلاکتی زندگی میکنند تا آسایش آنها و مردم فراهم شود، با خودم کلنجار میرفتم تا فکر بکری به ذهنم برسد، فکری که هم «نه سیخ را بسوزاند و نه کباب را.» دست به کار شدم، قلم و کاغذ گرفتم، شروع کردم نامه نوشتن، نامه را که نوشتم، دادم دست پیک محور تا آن را به دست بخشدار و شهردار برساند، از قصد، درِ نامه را هم باز گذاشتم تا آقای بخشدار یا شهردار، نامه را که دیدند، متن نامه را به راحتی بخوانند. نشانی دو مدیر را هم به پیک دادم و تاکید کردم به آنها بگوید، نامه را به دست فرمانده گردانِ امام محمدباقر(ع) برساند، گردان امام محمدباقر(ع) یکی از گردانهای محور دو بود، مطمئن بودم که آنها به محض دیدن نامه سر باز، کنجکاوی شان گل میکند و تا تهِ نامه را میخوانند، همان چیزی که دوست داشتم اتفاق بیافتد، متن نامه این بود: «آقای بلباسی! بخشدارِ سورک و شهردار کیاسر، خدمت میرسند، با همه وجود از آنها پذیرایی کنید! در ضمن یک قایق موتوری هم در اختیارشان قرار بدهید تا به این طرف ساحل بیایند، فراموش نشود، شان مدیران محترم استان حفظ شود. پیش بندنامه، نامه محرمانه دیگری، مهر و موم شده، به دست پیک دادم و گفتم: «بعد از این که نامه اول را به دست بخشدار و شهردار دادی، تند برو چادر فرمانده گردان و این نامه را به آقای بلباسی برسان!» و بعد هم حسابی تاکید کردم، غیر از بلباسی، به دست کسی دیگر ندهند. پیک رفت، از قرار معلوم، بخشدار و شهردار، نامه باز شده را که دیدند، آن را خواندند، وقتی مطمئن شدند، فرمانده محور توی نامه برای آنها، چه احترام بلند بالایی قائل شده، حسابی خوشحال شدند، همان طور که در نامه تاکید شد، بچههای گردان امام محمدباقر(ع)، با سلام و احترام، آنها را سوار قایق کردند و آوردند این طرف ساحل، یعنی فاو. توی نامه دوم که محرمانه بود، از بلباسی خواستم، هر چه سریعتر به محض باز شدن پای دو مدیر به فاو، آنها را ببرد کانالکنی، درست جایی که عراقیها بر آن مسلط اند. بندههای خدا، مدیر و شهردار، کلی خوشحال که چه احترامی به آنها دارد میشود، غافل از این که قرار است، چند ساعت دیگر، مثل رزمندههای دیگر توی کیسههای شن، خاک بریزند و بعد هم آنها را کول کنند و از توی کانال به مقصد معلومی ببرند. چهار هفته تمام، بخشدار و شهردار، خاک ریختند و کول کردند، نفسشان درآمده بود، چهار هفته تمام نشده، خبر رسید که آن دو مدیر نتوانستند دوام بیاورند و خلاصه با ترفندی، آن جا را به مقصد هفت تپه ترک کردند. انتهای پیام/86029/ح40
93/01/17 - 08:59
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 32]