تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 14 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):براستى كه حقيقت خوشبختى آن است كه پايان كار انسان خوشبختى باشد و حقيقت بدبختى آن ا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837550019




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

در آن شب برفی


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
در آن شب برفی
در آن شب برفی نويسنده: حجت الاسلام خدا مراد سليميان ساعت چهار بعد از ظهر روز سه شنبه بود. برف شديدى مى‏باريد. محوطه دانشگاه يكپارچه سفيد شده بود. بر خلاف روزهاى گذشته، سكوتى رمز آلود بر خوابگاه حكم فرما بود. عليرغم علاقه فراوان به خاطر بارش برف و طولانى بودن مسير، از مسافرت به شهرستان صرف نظر كردم. در ضمن اين ايّام براى آماده شدن جهت امتحانات پايان ترم مناسب بود. پس از خداحافظى با جمعى از دوستان، آهسته آهسته وارد خوابگاه شدم و كنار پنجره روى تخت نشستم. راستى بارش برف چه زيبا و نشاط آور است. دانه‏هاى برف كه رقص كنان بر زمين مى‏نشينند، انسان را در فضاى بى‏كران خيال از اين سو به آن سو مى‏برند. در همين رؤياها غرق بودم كه بلند گوى سالن من را به خود آورد : «آقاى محسن جوادى تلفن از شهرستان.» به سرعت خود را به تلفن رساندم. صداى خواهرم را شناختم. در حالى كه ناراحتى از صداى لرزانش مى‏باريد، گفت : داداش محسن، سلام، خودتى؟ سلام، آره خودمم. چه خبر؟ همه خوبن؟ مادر چطوره؟ حالش خوبه. يكدفعه خواهرم به گريه افتاد. گفتم : چيزى شده؟ مادر طورى شده؟ آره. حالش يه دفعه خراب شد. تازه از بيمارستان برگشتم. اون اصرار كرد به تو خبرندم؛ امّا نتونستم. دكترها گفتن حالش بده شايد به عمل بكشه. تازه عملش..... حرفش را قطع كردم و در حالى كه بغض گلويم را فشار مى‏داد، گفتم : حتماً مى‏آم؛ امّا از امشب گذشته. اين‏جا داره برف مى‏باره. فردا حتماً راه مى‏افتم؛ بى‏خبرم نذار. خدا حافظى كردم و گوشى را گذاشتم. احساس كردم، سالن تاريك‏تر و سردتر شده؛ تنها صدايى كه در سالنِ خلوت به گوش مى‏رسيد، صداى گام‏هاى خودم بود. در حالى كه اشك چشمم را پاك مى‏كردم، وارد خوابگاه شدم. سه نفر از دوستانم را ديدم كه براى رفتن آماده مى‏شدند. قبل از اين‏كه متوجه آمدن من شوند، با قيمانده اشكم را پاك كردم و گفتم : ببخشيد، تشريف مى‏بريد؟ سؤال بى‏موردى بود؛ ولى آن‏ها تنها افراد باقيمانده خوابگاه بودند و با رفتن‏شان تنهاى تنها مى‏شدم. يكى از آن‏ها گفت : نه آقا محسن. گفتم : پس كجا مى‏رين؟ يكى ديگر از آن‏ها گفت : شب چهارشنبه‏اس مى‏خوايم بريم جمكران. عجب تصادفى! براى يك لحظه احساس كردم قرار است مريضى مادرم با حوادثى گره بخورد. حسى غريب به من مى‏گفت فرصت خوبى است. هم اظهار ارادت به امام زمانِ هم توسل جهت شفاى مادر. من اسم اين مسجد را خيلى شنيده بودم؛ ولى چيزى درباره‏اش نمى‏دانستم و هرگز آن‏جا را نديده بودم. گفتم : تو اين هوا؟ يكى از آن‏ها در حالى كه بند كفشش را محكم مى‏كرد، گفت : در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد قدم سر زنش‏ها گر كند خار مغيلان غم مخور يكى از آن‏ها كه خود را در آينه مرتب مى‏كرد، يكدفعه چشمش به چشمانم افتاد و گريه‏ام را دريافت. پرسيد : چيزى شده؟ نكنه از اين‏كه تنها مى‏مونى ناراحتى؟! گفتم : نه. شانه‏اش را در جيب گذاشت و با من خدا حافظى كرد. مريضى مادرم، شدت بارش برف، تنهايى در خوابگاه و بالاخره حسى غريب مرا سمت جمكران مى‏خواند. قبل از اين‏كه سختى راه، سردى هوا و چيزهاى ديگر باعث ترديدم شوند، گفتم : اگه ممكنه يه دقه صبر كنين منم مى‏آم. يكى از آن‏ها گفت : پس يا اللّه دير شد. خود را به سرعت آماده كردم و همراه آن‏ها راه افتادم. تقريباً تمام مسير تهران - قم برف مى‏باريد. شيشه‏هاى اتوبوس بخار گرفته بود و هواى داخل شرجى مى‏نمود. قسمتى از شيشه اتوبوس را پاك كردم و به بيرون نگريستم. چرا با اين مسائل كم‏تر آشنايى دارم. چرا اين چند سال اخير از خودم فاصله گرفته‏ام. اين پرسش‏ها رهايم نمى‏كرد. غم عشقت بيابون پرورم كرد هواى وصل بى‏بال و پرم كرد به مو گفتى صبورى كن صبورى صبورى طرفه خاكى بر سرم كرد اين كلماتى بود كه به زحمت از لابه‏لاى صداى ناهنجار اتوبوس به گوش مى‏رسيد. با خودم گفتم : اينا عجب حالى دارن. بدون مقدمه، به دوستم گفت : اين مسجد چه جور جايى يه؟ خيلى نمى‏دونم؛ ولى شنيدم به دستور امام زمان)ع( ساخته شده؛ ميگن خيليا امام زمانو اون جا ديدن. يعنى واقعاً ديدنش؟ مى‏گن. آنگاه سرش را زيرانداخت و چنين زمزمه كرد : همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويى چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويى در صندلى فرو رفتم و مشغول تماشاى بارش برف شدم. لحظه‏اى بعد، اتوبوس ايستاد. شدت برف افق ديد را محدود كرده بود. از دور شعله آتشى به چشم مى‏خورد. اتوبوس آهسته حركت مى‏كرد. يكدفعه همه با تعجب از روى صندلى‏ها بلند شدند؟ كنار جاده اتوبوسى واژگون شده بود. عجب صحنه‏اى. يكى از مسافران گفت : خدا كنه كسى طورى نشده باشه. هنوز از صحنه تصادف فاصله نگرفته بوديم كه پيرمردى با محاسن سفيد فرياد زد : براى سلامتى امام زمان صلوات. همه صلوات فرستادند. براى سلامتى خودتون و آقاى راننده صلوات. باز هم همه صلوات فرستادند. با خودم گفتم عجب آدمايى هستيم. وقتى تصادفى مى‏بينيم، به فكر سلامتى مى‏افتيم. در اين فكر بودم كه دو مرتبه اتوبوس ترمز كرد. عوارضى قم رسيده بوديم. از دور گنبد طلايى حضرت معصومه)س( خودنمايى مى‏كرد. باديدن گنبد، همگى آهسته سلام دادند و ذكر گفتند. پس از رسيدن به قم و رفتن به حرم و خواندن نماز مغرب و عشا، يكى از دوستان گفت : زود باشيد جمكران دير مى‏شه. از قم تا جمكران خيلى طول نكشيد. چراغ‏هاى روشن اين مسجد كه چون جزيره‏اى در دل اقيانوس مى‏نمود، از دور جلوه‏اى زيبا داشت. مناره‏هاى مسجد مانند دو دست سوى آسمان بلند شده بود و همگان را به سوى پروردگار سوق مى‏داد. همين كه مسافران مسجد را ديدند، براى سلامتى امام زمان صلوات فرستادند. از هر گوشه ماشين صداى ذكر و صلوات شنيده مى‏شد. خيلى عجيب بود. اين همه آدم تو اين سرما براى چه جمع شده‏اند. در اين‏جا، از همه جاى ايران اتوبوس‏هايى ديده مى‏شد؛ اتوبوس‏هايى با پارچه نوشته‏هاى سبز و سفيد كه مثل كشتى‏هاى كوچك و بزرگ كنار اين جزيره معنوى پهلو گرفته بودند. بى‏درنگ صحن مسجد را پشت سر گذاشتيم و وارد مسجد شديم. پيرمردى خوش سيما و نورانى پشت پيشخوان كفشدارى ايستاده بود. وقتى كفش‏هايم را به او دادم، با لبخندى مليح شماره‏اى را دو دستى به من داد و گفت : التماس دعا جَوون. وارد مسجد كه شدم ديگر احساس سرما نمى‏كردم، از دور محراب زيباى مسجد توجهم را جلب كرد. به فكر مادرم افتادم. ياد روزهايى كه دستم را مى‏گرفت و به مسجد محله مى‏برد. مسجد پر از جمعيت بود. در قسمت انتهايى جايى خالى يافتم. فكر مادرم از يك طرف و آشنا نبودن با اعمال مسجد از طرف ديگر، مرا بر آن داشت در آن گوشه خلوت بمانم تا دوستانم اعمالشان را انجام دهند. پس با آن‏ها خدا حافظى كردم. قرار گذاشتيم بعد از نماز صبح كنار جايگاه جمع آورى نذورات همديگر را ببينيم. همان جا نشستم، زانو هايم را بغل گرفتم و در جمعيت خيره شدم. اكثراً تسبيح در دست داشتند و چيزى را تكرار مى‏كردند كه بعداً فهميدم عبارت : «إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ» است. با خود فكر كردم چه حالى دارند اين‏ها، توى اين سرما اين همه راه آمده‏اند تا نماز بخوانند. نگاهى به ساعت كردم. بيست دقيقه به يك نصف شب مانده بود. با خود گفتم : حالا كجا اذان صبح كجا. كى حال داره اين همه وقت بيدار باشه. سرم را روى زانو گذاشتم و در فكر مادرم فرو رفتم. وقتى پدرم به رحمت خدا رفت، او هم مادرم بود هم پدرم. اگر زحمت‏هاى او نبود من هرگز نمى‏توانستم به دانشگاه راه يابم. در اين فكرها بودم كه احساس كردم جوانى كنارم نشست و مهر و تسبيحش را روى زمين گذاشت. آهسته نگاهش كردم حدود 24 تا 25 ساله بود. از لباس و كيفش احتمال دادم دانشجو باشد. اول از نوع نماز و گريه‏اش ناراحت شدم و گفتم بعيد است بتوانم در كنارش استراحت كنم؛ ولى بعد با خودم گفتم : مگه خوابگاه اومدى؟ دو مرتبه به حال و هواى خودم برگشتم؛ ولى مخفيانه او را زير نظر داشتم. قبل از اين‏كه نمازش را شروع كند، دو زانو نشست و اين كلمات را زمزمه مى‏كرد. به هواى كوى تو آمدم كه رها ز بند هوا شوم به اميد روى تو آمدم كه ز تو كامروا شوم نه رها ز بند هوا شدم نه ز يار كامروا شدم متحيرم به كجا شوم كه دگر ز فكر رها شوم كتابى در دستش بود ولى اين‏ها را از حفظ مى‏خواند. بعد نمازى مخصوص خواند. نماز اولش كه تمام شد، تسبيح به دست گرفت و نمازى ديگر آغاز كرد. نمازش كه تمام شد، سجده‏اى طولانى كرد. با خود گفتم : حتماً مادر اين جوان هم بيمارستانه. خيلى بى‏تابى مى‏كرد. اشك‏هاى چشمش كه روى فرش مسجد مى‏ريخت، نشان دهنده سوز و عشق‏اش بود. گفتم : ببخشيد :... او كه نمى‏خواست اشك چشمش را ببينم، با دستش نيمى از صورتش را پوشاند و گفت : بفرماييد. مادرتون مريضه. نه، چطور مگه؟ حتماً پدرتون مريض شده. نه عزيز من. پس براى كى اين طور دعا مى‏كردين؟ براى سلامتى آقا. با كمال شرمندگى بى‏معنا بودن پرسش هايم را دريافتم. گفتم : معذرت مى‏خوام، اولين باره مى‏آم اين‏جا؛ مى‏شه يه كم توضيح بدين. دعا براى امام زمان يعنى چه؟ او كه رو به قبله نشسته بود، به طرف من برگشت؛ چهار زانو نشست و گفت : دانشجويى؟ گفتم : بله. منم دانشجوام. حتماً منظورت اينه كه امام زمان چه احتياجى به دعاى ما داره؛ امام زمان احتياجى به دعاى مردم نداره؛ ولى مردم با دعا براى او نهايت عشق و علاقه خود شونو نشون مى‏دن. اين تنها يكى از وظيفه‏هاى شيعيان در برابر امام زمانه. برا چى؟ اين‏كه آن حضرت گردن ما حق داره نه تنها ما، كه گردن همه هستى حق داره. اين وظايفى كه مى‏گى چيه؟ يكدفعه متوجه شدم بعضى از كسانى كه كنار ما مشغول خواندن دعايند، به ما نگاه مى‏كنند. گويا به گفت و گوى ما در آن موقعيت اعتراض داشتند. كمى خود را به جوان نزديك كردم و آهسته‏تر گفتم : بفرماييد. گفت : خوب معلومه ما خيلى وظيفه نسبت به امام زمان داريم. اولين و اصلى‏ترين وظيفه ما معرفت و شناخت امام زمانه. من با شنيدن اين جمله احساس خجالت كردم و سرم را زير انداختم. نشناختن امام زمان براى كسى كه خودش را شيعه و پيرو او مى‏داند، راستى خجالت آور است. به خودم گفتم :اى بى‏معرفت! وظيفه دوم اين‏كه انتظار فرج و ظهور حضرت رو داشته باشه. در واقع اگه كسى خوب آن حضرت رو بشناسه، به هيچ‏كس دل نمى‏بنده و هميشه منتظرش مى‏مونه. ديگه اين‏كه از دورى‏اش غمگين و ناراحته. وظيفه ديگه اينه كه براى سلامتى‏اش دعا كنه. البتّه صدقه براى سلامتى حضرت، آثار عجيبى داره كه من تجربه كردام. يكدفعه به ياد مادرم افتادم در حالى كه اشك در چشمانم حلقه زده بود، با خود گفتم : ممكنه امام زمان به من كه دفعه اوّلمه اين‏جا اومدم توجّه كنه؟ جوان رو به من كرد، تغيير حالم را فهيمد و گفت : طورى شده؟ گفتم : نه. گفت : ما حالا با هم دوستيم. اگر چيزى هس بگو، شايد كارى ازم بر بياد. گفتم : چيزى نيست. وقتى اصرار كرد، ناگزير داستان مريضى مادرم را شرح دادم. او براى سلامتى مادرم دعا كرد و گفت : وظيفه ديگر ما در برابر امام زمان اينه كه به او احترام بگذاريم و مثلاً هر وقت اسمشو شنيديم، به احترامش از جا بلندبشيم. البتّه وظايف زياده؛ ولى دو تاى ديگه بيش‏تر يادم نمى‏آد. يكى اين‏كه آدم آماده حضور در محضراش بشه؛ يعنى خود سازى كنه و ديگه اين‏كه بعد از خود سازى به اصلاح جامعه بپردازه. در غير اين صورت اگه بگه منتظرم، دروغ مى‏گه. بعد من درباره مسجد و اعمالش پرسيدم. او با حوصله جواب داد. در پايان گفت : اگه نحوه خواندن نماز تحيت مسجد و نماز امام زمان)ع( رو فراموش كردى، درست روبه روت رو تابلويى كه مى‏بينى نوشته شده. احساس عجيبى داشتم. پرسيدم اهل همين شهريد؟ نه، براى تحصيل اين‏جام. آدرس خوابگاه و شماره تلفنش را به من داد و من نيز كه علاقه شديد به او پيدا كرده بودم، شماره تلفن و نشانى‏ام را به او دادم. با هم خدا حافظى كرديم و من به طرف يكى ازتابلوهايى كه اعمال مسجد بر آن نوشته شده بود، حركت كردم. پس از خواندن دو ركعت نماز تحيت مسجد، به خواندن نماز امام زمان پرداختم. نورانيتى عجيب در خود احساس كردم. چنان انديشيدم كه مادرم مواظب من است و راضى‏تر از هميشه مرا زير نظر دارد. بعد از پايان نماز گفتم : امام زمان، اولين باريه كه اين‏جا مى‏آم؛ ولى خودم نيامدم. تا كه از جانب معشوق نباشد كششى كوشش عاشق بى‏چاره به جايى نرسد امشب از شما جز شفاى مادرم چيزى نمى‏خوام آخه اون همه چيز منه. اندكى بعد با صداى قرائت قرآن متوجه شدم نزديك اذان صبح است. صف‏هاى نماز تشكيل شد. من نماز را به جماعت خواندم و خودم را سر قرار رساندم. بارش برف تمام شده بود؛ ولى سوز شديدى مى‏آمد. چشمم به صندوق صدقات افتاد. دستم را كه از سرما باز نمى‏شد، داخل جيب بردم و مبلغى را بيرون آوردم. خواستم به نيت سلامتى مادرم بيندازم، يكدفعه به ياد صحبت‏هاى جوان افتادم و گفتم اين به نيت سلامتى امام زمان .بعد مبلغى ديگر بيرون آوردم و به نيت سلامتى مادرم به صندوق انداختم. در اين لحظه، صداى دوستانم مرا به خود آورد. يكى از آن‏ها كه دست‏هايش را به هم مى‏ماليد و گرم مى‏كرد، گفت : بنازم، از كى تا حالا ما غريبه شديم. سرم را زير انداختم، فكر مادرم رهايم نمى‏كرد. از در مسجد خارج نشده بوديم كه رفقاى ما تعدادى از دوستانشان را ديدند. معلوم شد آن‏ها با هيأت آمده‏اند. پرسيديم جا داريد ما را هم ببرين. گفتند : جا كه هيچ، جون بخوايد. اتفاقاً ديشب بعضيا به خاطر برف جازدن و جا خالى زياد داريم. سوار ماشين شديم. همه‏اش در فكر حرف‏هاى آن جوان بودم. احساس سبكى عجيبى مى‏كردم. تقريباً تمام راه را در خواب بودم. مثل اين‏كه چند لحظه نگذشته بود كه دوستان بيدارم كردند و گفتند رسيديم. هنوز داخل خوابگاه نشده بودم كه صداى بلندگوى سالن مرا فراخواند. تمام وجودم لرزيد. مادرم! يا امام زمان، اين موقع صبح...! به سرعت خودم را به تلفن رساندم. خواهرم بود. قلبم چون گنجشكى اسير مى‏تپيد. خواهرم با خوشحالى گفت : الو، محسن خودتى؟ آره، چى شده؟ مادر چطوره؟ اين موقع صبح؟ ترسيدم راه بيفتى بياى. مى‏خواستم بگم سحر بعد از نماز صبح حال مادر به كلى تغيير كرد. الان كنار منه مى‏خواى بااو حرف بزنى؟ - آره، آره، گوشى رو بهش بده. بعد صداى مادر را شنيدم : عزيزم، حالت خوب است؟ بى‏اختيار گريه‏ام گرفت، گفتم : مادر خوبى؟ گفت : آره عزيزم، الحمدلله. مادرم در حالى كه صدايش مى‏لرزيد گفت : عزيزم، ديشب كجا بودى؟ بعد گريه افتاد و ادامه داد، راست بگو ديشب كجا بودى؟ اشكم را پاك كردم و گفتم : خدمت آقا. و ديگر گريه امانمان نداد نه من را و نه مادر را... . منبع:WWW. salimian.com/س





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 667]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن