تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 3 فروردین 1404    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):سفره‏هايتان را با سبزى، زينت دهيد ؛ زيرا سبزى با بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم، شيطا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید پرینتر سه بعدی

سایبان ماشین

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

بانک کتاب

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

خرید از چین

خرید از چین

خرید محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

خودارزیابی چیست

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

مهاجرت به استرالیا

ایونا

تعمیرگاه هیوندای

کاشت ابرو با خواب طبیعی

هدایای تبلیغاتی

خرید عسل

صندوق سهامی

تزریق ژل

خرید زعفران مرغوب

تحصیل آنلاین آمریکا

سوالات آیین نامه

سمپاشی سوسک فاضلاب

بهترین دکتر پروتز سینه در تهران

صندلی گیمینگ

سررسید 1404

قفسه فروشگاهی

چراغ خطی

ابزارهای هوش مصنوعی

آموزش مکالمه عربی

اینتیتر

استابلایزر

خرید لباس

7 little words daily answers

7 little words daily answers

7 little words daily answers

گوشی موبایل اقساطی

ماساژور تفنگی

قیمت ساندویچ پانل

مجوز آژانس مسافرتی

پنجره دوجداره

خرید رنگ نمای ساختمان

ناب مووی

خرید عطر

قرص اسلیم پلاس

nyt mini crossword answers

مشاوره تبلیغاتی رایگان

دانلود فیلم

قیمت ایکس باکس

نمایندگی دوو تهران

مهد کودک

پخش زنده شبکه ورزش

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1868682750




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

دستمال سرخ های دفاع مقدس را بیشتر بشناسیم


واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا:

دستمال سرخ های دفاع مقدس را بیشتر بشناسیم تهران - ایرنا - روزنامه رسالت روز شنبه خاطره ای را از «مریم کاظم زاده» خبرنگار دوران دفاع مقدس منتشر کرد که در آن وی گروه موسوم به «دستمال سرخ ها» و نقش آنها در شکست محاصره پاوه را به استناد مشاهدات خود بازگو کرده است.


در این مطلب می خوانید: مریم کاظم زاده از معدود خبرنگاران و احتمالا تنها زنی است که در حین درگیری های پاوه به آنجا سفر کرد و شروع به تهیه گزارش از وضعیت مردم نمود.
او در این سفر با دکتر چمران و گروه دستمال سرخ ها همراه می شد و در بدترین شرایط به ثبت وقایع آن روزها مشغول بود.
شاید همین جسارت و شجاعت او بود که فرمانده گروه دستمال سرخ ها دل در گرویش گذاشت و با او ازدواج کرد.
اگر چه روزگار با این زوج یار نبود و تنها مدتی کوتاه توانستند در کنار هم باشند، آن هم در شرایط جنگی، اما مریم کاظم زاده هنوز با عشق خاصی از اصغر وصالی و خاطرات آن روزها صحبت می کند.
وی در کتاب خبرنگار جنگی، ماجرای ازدواجش را با فرمانده دستمال سرخ ها این گونه تعریف می کند:
«دستمال سرخ ها کسانی هستند که کم حرف می زنند. وقتی به آنها می گویی خبرنگارم، بیا مصاحبه کن. می گویند خبرنگاران بعد از واقعه می آیند و فقط آنچه را که می خواهند ببینند، می نویسند.
دستمال سرخ ها کسانی هستند که اغلب از خانواده خود خبر ندارند و خانواده نیز از آنها بی خبر است. وقتی به آنها می گویی خانواده ات نگران توست، پیغامی برای آنها نداری؟ به روستاییان اطراف خود عاشقانه نگاه می کنند و می گویند خانواده من همین ها هستند. دستمال سرخ ها کسانی هستند که در ابتدای درگیری های کردستان در گروه خود چهل نفر بوده اند و تا چند روز گذشته هشت نفر از آنها باقی مانده بودندو...» این خلاصه مطلبی بود که از گزارش من طی دو روزی که در تهران بودم، در روزنامه به چاپ رسید.
نه اینکه مطلب را خود نوشته باشم. این حرف هایی بود که پس از بازگشت از کردستان و ورود به دفتر روزنامه با آب و تاب زیاد برای همکاران خود تعریف کردم و یکی از آنها از فرصت استفاده کرد و با ضبط صدای من، مطالب گفته شده را کنار هم گذاشت و روز بعد به چاپ رساند و زیر آن نوشت: مریم! دلم می خواست اصغر وصالی و گروه دستمال سرخ ها این گزارش را می دیدند.
به همین خاطر نمونه آن را وقتی با غاده (همسر شهید چمران) به سنندج برگشتیم، با خود بردم.
… همراه گروه دستمال سرخ ها سوار یک هلی کوپتر نظامی شدیم و شهر بانه را به قصد مریوان ترک کردیم.
پیش از ظهر در پادگان مریوان فرود آمدیم. اصغر وصالی و بچه ها پی کار خود رفتند و من نیز وارد همان اتاق کوچکی شدم که در سفرهای قبلی به من سپرده شده بود.
جای خالی دکتر چمران و غاده را به خوبی احساس می کردم. باز هم نیروهای پادگان تغییر کرده بودند... همراه با گروه اصغر وصالی با هلی کوپتر راهی کرمانشاه شدیم.
داخل هلی کوپتر یک جنازه شهید و دو مجروح هم بودند. آن دو مجروح در طول مسیر شهید شدند.
این سه شهید روی مین رفته بودند. هلی کوپتر جای نشستن نداشت. به سختی تا کرمانشاه رفتیم.
در کرمانشاه به خانواده منصور اوسطی سر زدیم و با پدرش به گفتگو نشستیم. پیرمردی که به کار کشاورزی مشغول بود و منصور تنها کسی بود که او داشت.
وقت آمدن از پیرمرد پرسیدم: «به وصیت منصور که خواسته بود دستمال سرخش را روی مزارش بگذارند عمل کرده است یا نه؟» پیرمرد با لبخند تلخی گفت: «تو قبرستون کرمانشاه باد زیاد میاد. دستمال رو با خودش می بره.» بعد از دیدار با خانواده شهید اوسطی از اصغر و بچه های او خداحافظی کردم.
برای بازگشت به تهران نتوانستم امریه تهیه کنم. به سپاه کرمانشاه مراجعه کردم.
همان روز با اتوبوسی که تعدادی از نیروهای سپاه را سوار کرده بود، عازم تهران شدم. پا به داخل اتوبوس که گذاشتم، ناگهان در بین سرنشینان اتوبوس اصغر وصالی و گروه دستمال سرخ ها را دیدم.
مأموریت آنها نیز به پایان رسیده بود و به قول خودشان می رفتند تا علاوه بر دیدار با خانواده سری به دوستان شهید خود در بهشت زهرا بزنند...
با سرو روی خاک گرفته و کوله پشتی و تفنگ یوزی که بر دوش انداخته بودم وارد خانه شدم. هر آشنایی را به اشتباه می انداخت. وقتی مادرم اطمینان پیدا کرد خودم هستم، نگاه بهت زده اش تند شد و به شدت اخم کرد.
در مقابل توپ و تشر او حرفی نزدم تا اینکه دوستم پا در میانی کرد. مادرم قدری آرام شد. به او قول دادم که در اسرع وقت اسلحه یوزی را که هدیه دستمال سرخ ها به من بود و می گفتند در عملیات پاکسازی جاده مریوان - بانه غنیمت گرفته اند، به آنها بازگردانم...
فردای آن روز گفتند دم در با تو کار دارند.
وقتی رفتم دیدم بچه ها آمده بودند تا مطابق وعده ای که داشتیم به دیدن مادر جهانگیر جعفرزاده برویم.
برگشتم داخل خانه. از مادرم اجازه گرفتم. از سر ناچاری اجازه داد. اسلحه اهدایی گروه را برداشتم و رفتم.
از مدتها قبل ماشین سواری برادرم را استفاده می کردم. اصغر وصالی و بقیه ماشین را برداشتند.
همگی سوار شدیم. وقتی اسلحه را به دستمال سرخ ها برگرداندم، معترض شدند. به آنها گفتم:«نه تنها مورد نیاز من نیست، بلکه نگهداری آن برای من بسیار مشکل خواهد بود.» آنها پذیرفتند و سپس حرکت کردیم.
خانه جهانگیر جعفرزاده در یکی از محله های جنوب شهر تهران بود. مثل خود اصغر وصالی، مثل همه گروه دستمال سرخ ها.
وقتی سوار شدیم مادر جهانگیر به استقبال ما آمد. به خیال اینکه اولین کسانی هستیم که خبر مفقود الاثر شدن پسرش را به وی می دهیم.
اما مادر جهانگیر تدارک مراسم ختم فرزندش را می دید. او زن دلاور و با ایمانی بود و من به جز رشادت و اخلاص جهانگیر حرف دیگری نداشتم که برایش بگویم.
بعد از ظهر آن روز را نیز به منزل رضا مرادی رفتیم. خانه شان حوالی مرقد شاه عبدالعظیم بود.
پدر و مادرش پیر بودند و بسیار فقیر.
پدرش خادم مسجد بود و مادرش بینایی اش را از دست داده بود...
اصغر بدون آن که از من اجازه گرفته باشد، از بعد از ظهر پشت فرمان نشست و تا زمانی که جلو در خانه دوستم رسیدیم، همچنان جا خوش کرده بود.
پس از آنکه ماشین را جلو در خانه پارک کرد و پیاده شد، در را باز کردند و با یک تعارف خشک و خالی ، بلافاصله اصغر وارد خانه شد.
جا خوردم، راضی به آمدنش نبودم. آن هم با آن سرو وضع شلوار سربازی به پا و اسلحه کلاشینکف روی دوش.
پس از ورود از نگاه تند مادرم احساس کردم دیدن اصغر نمک دیگری شد که روی زخمهایش ریخته شد.
سعی کردم نگاه را از او پنهان کنم. اصغر نشست. او را به حاضرین در خانه معرفی کردم. او با برادرم گپی زد و پس از یک پذیرایی ساده خداحافظی کرد و رفت.
دو روز بعد که در مراسم ختم جهانگیر شرکت کردم، به نظر می رسید آخرین دیدار من با اصغر وصالی و گروه دستمال سرخ ها باشد، اما وقتی به خانه بازگشتم اصغر با من همراه شد. خودم پشت فرمان نشسته بودم. احساس کردم حرفی برای گفتن دارد، اما قادر نیست به صراحت بیان کند.
چندین خیابان را پشت سر گذاشته بودیم و او هنوز من من می کرد. خوب می دانست چه می خواهد بگوید، اما با اولین کلمه، لبهایش را گاز می گرفت و باز در ادامه گفته هایش در می ماند.
دست آخر همه چیز را در یک جمله خلاصه کرد: «با من زندگی می کنی؟» به شدت یکه خوردم.
چه می توانستم بگویم. هرگز انتظار چنین پرسش و پیشنهادی را نداشتم. همچنان راه خود را ادامه دادم.
مقصد پادگان ولی عصر بود. قصد داشتم اصغر را جلوی در آن پیاده کنم. رسیدیم، بی آنکه در طول مسیر حرفی زده باشم.
اصغر سردرگم مانده بود. شاید به خوب و بدی حرفش فکر می کرد. در هر حال منتظر جواب بود و وقتی پیاده شد، در را بست و از پنجره سرش را داخل آورد و پاسخ پیشنهادش را خواست.
من هم می بایست حرفم را می زدم. مناسب ترین جمله ای که یافتم این بود: «روی این قضیه باید فکر کنم. تازه اگر خودم راضی باشم، مادرم باید اجازه بدهد...»
اول**1654
انتهای پیام /*




17/12/1392





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ایرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 86]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن