واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: شعلهای که سرکشید
شب سایه سنگین و سیاهش را بر سر شهر پهن کرده بود، کوچه های تنگ و پیچ در پیچ شهر در تاریکی و سکوت گم شده بود و مردم در پناه شب، آسوده در خواب فرو رفته بودند، اما چشم خلیفه و یارانش بیدار بود و نگران. وحشت و نگرانی از چشمانش خوانده میشد، احساس زبونی میکرد، بیچاره شده بود. هر روز خبر از شورشی میآوردند، هر دم پیکی وارد میشد و خبر از اغتشاشی میداد، خواب از چشمانش گریخته بود و آرامش از وجودش رخت بسته بود. در تالار کاخ قدم میزد، حرکاتش عصبی و بی اختیار بود، هرچند لحظه یکبار به در ورودی چشم میدوخت گویامنتظر کسی بود، در همین لحظه وارد شد و تعظیم کرد. - حضرت خلیفه آماده خدمتم. - پس چرا اینقدر دیر کردی وزیر؟ آه چه کنم از دست شما، هیچگاه در دوران حکومتم، بدردم نخوردید، همیشه مایه سرافکندگی و زبونی ام بودهاید، هیچگاه مرهم بر زخم ننهادید، هیچگاه، هیچگاه، امیدم از شما قطع شده، فقط بلدید ثروتم را به باد دهید و با خوشگذرانی های خود، نامم را آلوده کنید. بخاطر شماها، از سگ هم کمتر شدهام، آه که شما درباریان مرا کشتید. ساکت ایستاده بود و چشم به کف تالار داشت و هیچ نمیگفت. خلیفه فریاد زد: پس این راحت طلبان کجایند، را میگویم. گفت: حضرت خلیفه! در راهند. همین حالا میرسند، آنها در حال گفتگو بودند که آن سه تن وارد تالارشدند. هر سه سلام کردند و ساکت ماندند. خلیفه غرید: همیشه همینطور بوده است، همیشه هر وقت شما را احضار کردم، دیر آمدید یا در گوشه میخانهها مست و لایعقل افتاده بودید، یا در بیخبری و لذت جویی سیر میکردید و یا به قتل و غارت و ستمگری مشغول بودید، چه کنم با شماها، آخر هستیام را بر باد میدهید. وزراء ساکت و شرمگین چشم به زمین دوخته بودند، پس از یک سکوت طولانی، خلیفه گفت: ‹امشب شماها راخواستم تا راجع به موضوعی با شما مشورت کنمابن ابی داود گفت: قربانت شوم چه موضوعی؟خلیفه گفت: حسن بن علی فکرم را مشغول کرده، نمیدانم با او چه کنم، از هنگامی که شنیدهام فعالیتهای گستردهای را در خفا بر علیه ما شروع کرده خواب از چشمم گریخته، از آن بدتر فرزندش مهدی است که گویا در خفا زندگی میکند و کسی مکانش را نمیداند جز اندکی از نزدیکان، میدانید که را میگویم؟ همان کسی که بساط خلفا را بر هم میزند، همان کسی که جهان را میگیرد، همان کسی که زورگویان و ستم گستران را از دم شمشیر میگذراند و همان کسی که هستی مرا وشما را بر باد میدهد. چه کنم، این از مرد که جانم را به لبم رسانده و همه جا چون شبح وجودش را بر سرخودم احساس میکنم، زندگیام را تلخ کرده و آرامش را از من گرفته، آن هم از پسرش که دستهایش را همیشه بر گلویم احساس میکنم. آه که زندگی سگ ازمن بهتر است، اینهم شد زندگی؟ دائم با ترس و وحشت دمخور بودن. هرچه از پیروان این مرد میکشم، هر چه در زندانها و سیاه چالها میاندازم باز هم کم نمیشوند، یکی را نابود میکنم دهها نفر دیگر اضافه میشوند، چه کنم؟ به نظر شما چه تدبیری بکار ببرم؟ من که دیگر درمانده شدهام، شما چارهای بیندیشید. سکوت سنگینی تالار را فرا میگیرد، هر یک از حکومتیان به اندیشه ای فرو رفتهاند. در دل طوفانی برپا شده، خطوط چهره اش درهم میرود، لرزش خفیفی وجودش را در برمی گیرد، درخویش فرو رفته و با افکار خویش در جنگ است.
‹وجود من، هستی من، مقام و هر چه که دارم به این حکومت بستگی دارد، به این مرد زبون، بر باد رفتن حکومتش، بر باد رفتن من نیز هست به هر طریقی باید این حکومت باقی بماند، اگرچه... اگرچه... آه چه پرتگاهی از هر طرف که بروم فنا میشوم، چه دردناکست... وای که بر چه دو راهی عجیبی گیر کردهام. هر دو سویش نابودی است. در افکار درهم و برهم خویش غوطه ور است، همانند غریقی است که پناهی میجوید، دست و پا میزند اما بیشتر فرو میرود. جدال اندیشههای متضادش به اوج میرسد، جدال نفسش و هوایش با عقل و درکش. ناخودآگاه، لبش به سخن باز میشود، اما مال، ثروت، ارجمندی، بزرگی فرمانروایی اینها لذت بخش ترند، خلیفه که متوجه زمزمه وزیر میشود، میپرسد: هان وزیر چه شده است؟ دگرگون شدهای، مضطربی، پریشانی را در صورتت میبینم، با خودت چه میگویی؟ابن ابی داود درمانده و خسته از جدال با خویش، با صدایی که نگرانی و ترس، زبونی و بیچارگی، فرومایگی و پستی از آن پیداست میگوید: تنها درمان این درد، کشتن حسن عسکری و به چنگ آوردن و نابود کردن فرزندش مهدی است و استوار کردن جعفر !خلیفه لحظهای در فکر فرو میرود و پس از مدتی در چشمان ابن ابی داود خیره میشود. - چه باید کرد، راهی اندیشیدهای؟ ابن ابی داود: بله، مسمومش میکنیم، آسانترین راه و بی خطرترین طریق همین است، کسی هم بوئی نمیبرد. - آفرین وزیر! آفرین! عجب شیطانی هستی، شادم کردی برو! برو دست به کار شو، شبت خوش باد. - فرمانبردارم.ابن ابی داود با همراهان از قصر خارج میشوند تا بی شرمانه نقشه شوم خویش را عملی کنند. در خانه امام غوغایی است، هر کس به سویی میرود. همه پریشان و غم زدهاند. بعضی میگریند، گروهی دست به دعا برمی دارند، امام رنگ چهرهاش زرد شده و در بستر افتاده و توان حرکت ندارد، خلیفه گروهی را بعنوان پزشک به بالین امام فرستاده اما نه برای معالجه بلکه برای فریب مردم... خورشید رنگ پریده و شرم زده از افق سربرمی آورد در همین لحظات است که امام نیز بسوی خدا میشتابد، در خانه شیون به پا میشود. نزدیکیهای ظهر، تمام مردم شهر از حادثه مرگ امام باخبر میشوند. شهر یکپارچه شیون میشود، مردم از خودمی پرسند چه شده؟ امام که تا چند روز پیش سرحال بود، در عنفوان جوانی بود، قوی و نیرومند بود، نه، نه، این مرگ طبیعی نبود، امام را شهید کرده اند، بی شرف ها، بی شرمها... باز نگرانی و اضطراب بود، وحشت و هراس بود، غم و اندوه بود که شهر را در خویش فرو برده بود و سکوت. در شهر، زمزمهها اوج میگرفت که جانشین او کیست؟ جعفر، برادر امام که مکاری حیله گر بود، خویش را به عنوان جانشین به مردم معرفی میکرد. مردم با خویش میاندیشیدند،
- این مرد که به درد هر کاری میخورد جز جانشینی امام! - این مرد که در تمام عمرش، عملی خداپسندانه نکرده، این مرد میخواهد جانشین امام شود؟ وای چه فاجعهای! لحظات غریبی بود. پیکر امام آماده دفن بود و مردم صف بسته بودند تا بر بدنش نماز بگزارند، منتظر بودند که جانشین امام بیاید تا با همراهیاش نماز بخوانند. جعفر خود را آماده کرد و با حالتی غرورآمیز آمد و پیشاپیش مردم قرار گرفت. لحظهی حساسی بود. لحظه انحراف دوباره مسیرها، لحظه بر باد رفتن تمامی کوششهای امام، لحظه برباد رفتن دین محمدی.یعنی همین، همین بود سرانجام آن همه کوشش، آن همه جوشش، پس چه شد آن خونها که در راه پابرجایی دین خداریخته شد؟!امام این همه زجر کشید، اهانت شنید، زندانی شد و در آخر شهید گشت، برای اینکه جعفر بیاید و حاصل همه آن کوششها را بر باد دهد، نه، نه، این درست نیست، این خدایی نیست، عثمان بن سعید، نگران بود و به تمامی اینها میاندیشید. جعفر آماده بود نماز بگزارد که فریادی برخاست.چهرهها یکمرتبه برمی گردد.کودکی گندمگون با چهرهای دلربا و موهایی پیچ پیچ به جایگاه نماز نزدیک میشود.جعفر چنان بهت زده میشود که بی هیچ چون و چرایی عقب میرود. رنگ از صورتش پریده و بسیاری شرم وجودش رابه آتش کشیده است، آنچنان خود را خوار احساس میکند که حدی بر آن نمیتوان یافت. ناگهان صدایی دل انگیز بلندمی شود: الله اکبر صدا در فضای خانه میپیچد و با طنین آن، حقیقت از نو زندگی از سر میگیرد.... منبع: موعود جوان، شماره 21 تنظیم: گروه دین و اندیشه
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 452]