واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: تو نیکی می کن و در دجله انداز
خورشید برمکیان رو به افول نهاد، فقط کورسویی و دیگر هیچ.برمکیان یکی از بزرگترین و قویترین خاندان نزدیک به امپراطوری اسلامی در اوائل حکومت ستمگران عباسی بودند و در زمان هارون عباسی به اوج عزت و حضیض ذلت رسیدند ، یحیی بن خالد برمکی آخرین صدراعظم از آن خاندان بود که پس از صدرات، ابتدا به حبس رفت و سرانجام به همراه سایر برامکه به مسلخ پا نهاد و دیگر مردی از آن خاندان زنده نماند،جز آنکه یا مقطوع النسل بود و یا به اشتباه زنده مانده بود . مردی آن است که مردان بزرگ را در بلایا دریابی، و الا یار دوران صدارت بسیار است.محمدبن ابی خالد می گوید من مسئول امور خراجیه و رئیس اداره مالیات شامات و دمشق بودم و به این امور رسیدگی می نمودم، از مردم بینوا، گاه و بیگاه از روی جور و ستم مبالغی می ستاندیم، یکی خراج غلات بود و دیگری خراج حرب و مالیات سپاه و لشگر و عده ای نیز رشوه می دادند و ما می ستاندیم، گاه رشوه ها را به اسمی دیگر و به نام نامی یحیی بن خالد برمکی وزیر اعظم قبول می کردیم تا او را شریک دزد و رفیق قافله سازیم، انبوهی از مسکوکات نزد من بود، درهم و دینار فراوان را در خزانه انباشته بودم و صد البته که کم و بیش اداره امور محاسبات دستگاه عباسی در ولایت ها و شهرها به امور محاسباتی و بازرسی اشتغال می ورزیدند و ما نیز مطابق همان قوانین عمل می نمودیم.مبلغ 6000 دینار نزد من بود که باید به صدراعظم یعنی یحیی بن خالد برمکی می رساندم، چون هر بار، اینک نیز برای عرض ارادت و ارائه گزارش از شام به بغداد رهسپار شدم، به بغداد که آمدم ، دانستم که یحیی بن خالد برمکی در زندان است، به خود گفتم: مردی آن است که مردان بزرگ را در بلایا دریابی، و الا یار دوران صدارت بسیار است، بدین جهت به سرای زندان شتافتم و از زندانبان رخصت طلبیدم و یحیی بن خالد را در زندان ملاقات نمودم، به او گفتم 6000 دینار نزد من است و در ملک تو! یحیی گفت: جانا؛ اینک از حیات مایوسم و نومید و امروز و فردا باید که در پای چوبه دار روم، بیهوده مال خود تلف نکن! بدو گفتم هرچه باداباد، تو باید که از من مسرور باشی، اصرار زیادم باعث شد که یحیی نیمی از پول را قبول نموده و نیم دیگر را به من داد و به پاس خدمت و یادبود او قرطاس و کاغذی به دست گرفت و قلمی نمود و در آن چیزی نگاشت و کاغذ را به دو نیم کرد، نیمی از آنرا به زیر پوستینی که روی آن نشسته بود بگذاشت و نیم دیگر را به من داد و گفت: پسر؛ روزگار هارون امروز و فردا به پایان می رسد او می میرد و سپس امین و مامون هر دو داعی خلافت دارند، امین به دست مامون به قتل می رسد و مامون خلیفه بلامنازع مسلمانان می شود او را وزیر اعظمی است که "فضل بن سهل" نام دارد. چون چنین شد، نزد سهل رو نیمه کاغذ را بدو بنما ، محمدبن ابی خالد می گوید دو روز بعد یحیی را در میدان شهر به دار آویختند و هارون خلیفه عباسی، نیز چندی بعد به دیار نیستی و درک شتافت و من به جهت فتنه های پی درپی، در گوشه ای عزلت گزیدم و ناراحت از آن سه هزار دیناری که بیهوده به "یحیی بن خالد" پرداخته بودم، چرا که اینک از هر زمان به آن پول نیازمندتر بودم. پس از هارون ،امین در بغداد به تخت خلافت نشست و اندکی بعد، مامون مرو نشین با امین برادر خویش بر سر سریر خلافت منازعه ای سهمگین نمود و لاجرم مامون پیروز این منازعه گشت و خلفیه بلامنازع مسلمین گردید و "فضل بن سهل" صدراعظم مرو شد. کم و بیش ، اخبار را از این سو و آن سو می شنیدم، من آن روزها در بغداد سکنی گزیده بودم.روزی کوبه در به صدا درآمد؛ به کنیزکی که در خانه بود گفتم: از بالا خانه ببین کیست؟ کنیزک گفت عده ای جندی از قورچیان حکومت، مقابل درب ایستاده اند. با وحشتی وصف ناشدنی در را گشودم و چنان یافتم که می گفت ، آن که از همه مهتر به نظر می رسید گفت: جناب شیخ محمد بن ابی خالد تویی؟ گفتم آری؛ امرچیست؟ گفت "طاهر ذوالیمینین" اینک در عمارت دارالاماره بغداد انتظار تو می کشد و تو را می طلبد، افتان و خیزان با خوف و رجا به سوی او رفتم، سلام کردم ، جوابم را داد و در تکریم و تعظیم هر چه توانست دریغ نورزید، به او گفتم: جناب امیر؛ در خدمت گذاری حاضرم، امر را بفرما؟ گفت: "فضل بن سهل" وزیراعظم دربار، تو را طلبیده، تا به مرو روی، گفتم چه حاجت بر من است؟ گفت: امر، امر اوست. اسباب سفر آماده ساز و بدان سواد روانه شو.
الکلام؛ به مرو رفتم و فضل بن سهل از آمدنم با خبر شد به دیدنم آمد و گفت اینک به فلان مسکن در آ و سه روز استراحت نما، تا مسندت را آماده سازیم. محمدبن ابی خالد می گوید: سه روز در آن خانه استراحت کردم و آنان از هر نوع پذیرایی دریغ ننمودند پس از سه روز تکریم و تعظیم ، از دربار فضل، مرا خواستند ناگزیر به سوی فضل روان شدم، ساعتی در کنار یکدیگر نشستیم و از این رو و آن سو با هم سخن گفتیم . به او گفتم: یحیی بن خالد، در آخرین لحظات زندگی کاغذی داد تا آن را به شما دهم، فضل آهی کشید و گفت: خدا بیامرزد "یحیی بن خالد" را، کاغذ را آورده ای؟ گفتم: بلی سرور من ،اینک نوشته نزد من است. کاغذ را به او دادم از زیر مفروشی که بر روی آن نشسته بود، کاغذی را درآورد، متوجه شدم، این همان کاغذی است که یحیی آن را به دو نیم کرد و نیمی از آن را به من داد، فضل هر دو کاغذ را به هم چسبانید و گفت می دانی چه چیز در این نامه نگاشته است؟ گفتم : نه نمی دانم، گفت نوشته است: ای "فضل بن سهل" به پاس خدمتی که محمدبن ابی خالد به این بنده نومید نموده است، از تکریم و تعظیم در خصوص او دریغ مورز و هر چه اقتضای مکنت و تمول و عیش است برای او بیارا،و هر مسندی که بخواهد به او عطا نما. محمدبن ابی خالد می گوید آنگاه فهمیدم که تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز سایت تبیان سید محمد رضا آقامیری
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 10654]