واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: کسي که شازده کوچولو را جدي گرفت! او رفتن به رم، لندن يا پاريس را مسخره ميکند. به نظرش اين شهرها يا کشورها رفتن ندارد. راوي در حقيقت به جست وجوي يک ناشناخته ميپردازد... نقدي بر «بازگشت شازده کوچولو» نوشته «ژان پير داويد»
اگر داستان بلند «بازگشت شازده کوچولو» را بخوانيد و اتفاقاً از اهالي ادب باشيد و از بد روزگار نويسنده هم باشيد، با خود فکر ميکنيد، چرا در غرب حلقه هاي فرهنگي در هم فرو رفته اند؟ چرا نوعي هماهنگي ميان تمام پديده هاي فرهنگي ديده ميشود و اينجا ما از آشنايي با پيشينههاي ادبي خود ميهراسيم؟ بدون شک علل و عوامل بسياري در اين دلزدگي دخيلند. اما مهم اين است که فارغ از علل احتمالي در اين راستا قدمي برداريم. در غرب نويسندهيي شازده کوچولو خلق ميکند، در همان کشور يا همان قاره نويسندهيي از اين فضاي تخيلي و داستاني الهام ميگيرد، متني مينويسد تا به زعم خودش موضع يا تکليف خود را با اين متن تاثيرگذار روشن کند.گويي شازده کوچولو چنان در روح و جانش فرو رفته است که ناچار است در روايتي از همان دست با او همسفر شود. شازده کوچولو از اين منظر بازآفريني ميشود. از انحصار اگزوپري درميآيد و ديگر شخصيتي است در دستان نويسنده يي به نام «ژان پير داويد». هر چند به پارامترهاي اصلي شخصيت شازده کوچولو احترام ميگذارد اما او را بازآفريني ميکند تا بار داستاني ديگري از او بکشد. شايد اولين دستاورد اين متن، يا اين گونه متن ها، تاکيد و تثبيت بر آثار برجسته ادبي باشد، ديگري تکميل تجربه ها و سر آخر نويسنده براساس يک نياز شخصي به خلق متني پرداخته که دغدغه او بوده است؛ اتفاقي که در ايران شاهد آن نيستيم. کسي فکر نميکند کاري از هدايت ، علوي ، چوبک يا دانشور را ادامه دهد. در همان فضا نفس بکشد و تلاش کند به مخاطبان و مهم تر خودش يادآور شود که ميراث دار ادبياتي است که پيش از او اتفاق افتاده است. نويسندگان خارجي از اينکه تحت تاثير نويسنده ديگري تعريف شوند، هراس ندارند. بارها در گفت وگوهايشان هم يادآور شده اند که از چه نويسندگاني تاثير گرفته اند. اما داستان «بازگشت شازده کوچولو» از دل متن اگزوپري سر بر آورده است، هر چند که بر اين باورم اگر مخاطبي آن متن را نخوانده باشد، هم با اين داستان ارتباط برقرار ميکند. اما در اينجا نويسنده به لحاظ ساختاري از راوي اول شخص استفاده ميکند که به شدت منزوي است. گويي بزرگي جهان او را فريب نميدهد. او جهان را با تمام ابعادش در اندازه هاي يک نقشه جغرافيايي ميبيند که ميتواند روي ميزش پهن کند و در خيال به اين کشورها سفر کند بدون آنکه از روي صندلياش بلند شود. او خيالپردازانه زندگي ميکند و حتي دوستانش هم به اين ويژگي اخلاقي او اشراف دارند که وقتي ميگويد به سفر ميرود همگي خوشحال ميشوند، او را تشويق ميکنند ولي وقتي او ميگويد سوداي سفر به جاي عجيب و غريبي را دارد که کسي هم تا به حال اسم آن را نشنيده است، مشکوک ميشوند. سرانجام او کشتي پيدا ميکند که او را به جزيره مورد نظرش ببرد. به همين جاي روايت که ميرسيد به شدت ميتوانيد به راوي شک کنيد. هر چند او با جزئيات به جغرافياي اين منطقه اشاره ميکند ولي از آنجا که خيالپرداز است همه چيز در سايه شک و ترديد قرار ميگيرد. نام مکانهايي که ذکر ميشود برايتان آشنا نيست. او رفتن به رم، لندن يا پاريس را مسخره ميکند. به نظرش اين شهرها يا کشورها رفتن ندارد. راوي در حقيقت به جست وجوي يک ناشناخته ميپردازد. او از اوج انزواي خود به سمت سفر به نقطهيي نامعلوم حرکت ميکند. اين تحول 180 درجه يي چرايي اش مشخص نميشود. براي همين محل شک و ترديد قرار ميگيرد، چرا يک مرتبه اين مرد اقدام به اين سفر ميکند؟ چرا با کشتي قديمي و رو به نابودي راهي سفر ميشود؟ چرا ميخواهد به جايي برود که تا به حال کسي نرفته است؟ انگيزه هاي اين سفر در نهايت هم برايمان روشن نميشود. صرفاً بايد بپذيريم که او ميرود و هيچ اتفاقي برايش هراسناک نيست. اما هر چه جلوتر ميرويم ابعاد اين سفر و ماهيت واقعي اش بيشتر زير سوال ميرود.او از اوج انزواي خود به سمت سفر به نقطهيي نامعلوم حرکت ميکند. اين تحول 180 درجه يي چرايي اش مشخص نميشود. براي همين محل شک و ترديد قرار ميگيرد، چرا يک مرتبه اين مرد اقدام به اين سفر ميکند؟
خطوط فراواقع گرايانه اين روايت پررنگ تر ميشود. گرفتار شدن در توفان و افتادن از روي عرشه و رسيدن به جزيره يي که به اندازه يک وجب جا بيشتر نيست، به غير واقعي شدن روايت و فضاي داستاني ميانجامد. با ورود شازده کوچولو و ارجاع لفظي مداوم نويسنده به شخص اگزوپري، مرزهاي وهمي- خيالي اثر محسوس تر ميشوند. به اين ترتيب شما به لحاظ ساختاري با دو گزينه تنها ميمانيد؛ يا روايت را داستاني وهمي و سوررئال بدانيد يا همه چيز را به اتکاي متن اگزوپري بپذيريد و همچنان به اين راوي اعتماد کنيد که از جنس نويسنده اول است. به هر حال در هر دو اين گزينه ها آنچه مشخص است خيالي بودن و ذهني بودن روايت است. هيچ چيز در عين واقعي بودن و پرداخت جزيي پردازانه رنگ واقعيت ندارد. نوعي از شاعرانگي در پس متن ديده ميشود. شبکه علت و معلول روايت هم چندان در خدمت پرداخت واقع گرايانه عمل نميکند. ديالوگ هايي که ميان راوي و شازده کوچولو رد و بدل ميشود بسيار غيرواقعي مينمايد؛ تنها يک نوع ارائه غيرواقعي که شما با کمال ميل ترجيح ميدهيد باورش کنيد. اصولاً فضاي غيرواقعي که در اين داستان با آن مواجه ميشويد از نشانه هاي واقعي مدد ميگيرد؛ نشانه هايي که روابط غيرواقعي باعث ميشود کليت آن به سمت جهان غيرواقعي حرکت کند. شخصيت راوي در تضاد معناداري با شخصيت شازده کوچولو قرار ميگيرد. اين تضاد هسته روايت را پرکشش ميکند. راوي اول شخصي که علاقهيي به سفر ندارد و صرفاً براساس يک اتفاق و يک تجربه خام دستانه در برابر شازده کوچولو قرار ميگيرد. او در ابتدا از سوال او درباره شکارچي ببر حيرت ميکند. برميآشوبد اما هر چه جلوتر ميرويم و ميبينيم که راوي به ماجراي ببري که در سياره شازده کوچولو خانه گزيده علاقه مند ميشود، به شور و عشق شازده کوچولو براي محافظت از گل سرخش دل ميسپارد. شازده کوچولو بي آنکه ادعاهاي عجيب و غريب طرح کند اما از عجايب سفر خود براي يافتن يک شکارچي ببر ميگويد.نويسنده داستان بلند «بازگشت شازده کوچولو» به زيبايي از عناصر طنزآميز هم در روايتش استفاده ميکند. وقتي شازده کوچولو از محافظان محيط زيست در زمين ميگويد او ميتواند به زبان شيرها با آنها حرف بزند و شيرها ميگويند طرح حفاظت شده از آنها کلکي بيش نيست. انسان را متجاوز و فريبکار و سلطه جو معرفي ميکند. شازده کوچولو حتي وقتي از سياره هاي ديگر هم ميگويد اين طنز را در تعريف ماجراها رعايت ميکند. وقتي از شخصيتي ميگويد که روبه روي خود روي ميزش ستون هايي از کاغذ گذاشته و از هر ستون کاغذي برداشته بر ستون ديگر ميگذارد. اين لحظه ها به شدت نگاه انتقادي نويسنده را به نظام بوروکراتيک نشان ميدهد. در حقيقت شازده کوچولو با تمام کوچکي، سادگي و معصوميت اش در تضاد با ساکنان سياره هاي ديگر است. او براي کساني از گل سرخ و ببر ميگويد که هيچ درکي از ماهيت آنان ندارند. حتي در بخشي از کتاب شازده کوچولو وقتي در جمعي از سياره اش ميگويد، آنها عناصر سياره او را نماد يا نشانه يي از ذهن آدميميپندارند. گل سرخ نماينده بخش پاک و معصومانه، ببر نشانه ددمنشي و عنصر تجاوزگر و به همين ترتيب باقي ساکنان سياره شازده کوچولو ديگر واقعي نبوده بلکه هر کدام نماد يا نشانه يي هستند براي تفسيرهاي مختلف. شايد ژان پيرداويد به اين طريق ميخواسته رندانه نگاه هاي نشانه شناسانه و تاويل مدار را به چالش کشد؛ نگاه هايي که در پس هر عنصر واقعي به دنبال ارجاعي غيرواقعي يا عنصري واقعي اما از جنسي ديگر ميگردند. نويسنده با اجراي اين صحنه ها ميخواهد بگويد بياييد به احترام واقعيت بيروني کلاه خود را از سر برداريم. همواره در هر افسانه يي به دنبال آنچه نميبينيم نباشيم. به آنچه ميبينيم خوب دقت کنيم و سعي کنيم آن را به واسطه خودش بازشناسيم. در پس هر گلي لزوماً معنايي ديگر نهفته نيست. شازده کوچولو هم بسيار ساده از همه چيز ميگويد. او همه چيز را ساده ميبيند. همه چيز را آن گونه که هست ميبيند. يک گوسفند براي او صرفاً يک گوسفند است. تفسيرها و تاويل ها همواره چيزي جديد و بديعي به واقعيت ها نميافزايند و اگر بيفزايند نکته يي قابل درنگ نيستند. بگذاريم يک حقيقت واقعي، يک شيء لمس شونده، يک موجود جاندار به همان شکل اوليه اش ديده شود. به همان صورت باقي بماند. صورت دگرگون شده امر بيروني هميشه پذيرفتني نيست. راوي اول شخص هم درصدد يافتن ارجاعات غيرواقعي از شازده کوچولو نيست. او مومنانه در راستاي جهان داستاني اگزوپري حرکت ميکند. هر چه شازده کوچولو ميگويد را باور ميکند. ابتدا با او جدل کرده اما سرانجام تسليم اش ميشود و ويژگي مهم اين رويکرد در اين مساله نهفته است که شخصيت داستاني اگزوپري در اين داستان به يک انسان واقعي تبديل شده و انتظار دارد باقي عناصر سياره اش هم همين مسير را در ذهن مخاطب طي کنند.بگذاريم يک حقيقت واقعي، يک شيء لمس شونده، يک موجود جاندار به همان شکل اوليه اش ديده شود. به همان صورت باقي بماند. صورت دگرگون شده امر بيروني هميشه پذيرفتني نيست.
شازده کوچولو به شهرزادي زنده و جان دار، به انساني واجد کنش تبديل ميشود. او خود سفر را آگاهانه برميگزيند تا سياره اش را نجات دهد. او به خوبي از خطري که او را و شايد جهان خالق اش (اگزوپري) را تهديد ميکند، آگاه است و براي همين است که هر آنچه پشت سر نهاده است را صادقانه براي راوي ميگويد و راوي را واميدارد تا جان گوسفندش را نجات دهد و آنگاه دوباره به سفر خود ادامه ميدهد. حرکت ژان پيرداويد در اين کتاب اداي ديني است به متني که تمام انگاره هايش خيالي بودهاند- در ابتدا - اما حالا خيال اگزوپري چنان به واقعيت تبديل شده است که شازده کوچولويش به جهان ذهني نويسنده راه پيدا ميکند. اين سفر را نهايتي نيست. مقصدي اگر هست باور کردن قابليت تبديل شدن امر ذهني به امر عيني است. شازده کوچولوي اين کتاب حقيقت دارد، وجود دارد و شما راهي جز باور دوباره و هميشه اش نداريد.«اما در اين روز ( 27 ژانويه) خالق شازده کوچولو ، آنتوان دوسنت اگزوپري پا به عزصه ي وجود نهاد .» منبع:آفتابتنظيم براي تبيان : زهره سميعي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 174]