تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 27 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):عدالت نيكو است اما از دولتمردان نيكوتر، سخاوت نيكو است اما از ثروتمندان نيكوتر؛...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806797690




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

تهران را با پراگ و پکن اشتباه نگیرید!


واضح آرشیو وب فارسی:فارس:
تهران را با پراگ و پکن اشتباه نگیرید!
امروز عجیب بود. هنرمندان نامدار ایران و مترجمین که به اشاره شهبانوی هنرپرور!! از آکادمی‌ها و محافل و مجالس و فستیوال‌های کشورهای کمونیستی و سوسیالیستی جایزه‌های بزرگ و کوچک گرفته بودند هم به میان مردم آمده بودند.

خبرگزاری فارس: تهران را با پراگ و پکن اشتباه نگیرید!


به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، اگر کسی می‌خواهد روزهای پیروزی انقلاب به خوبی و به اصطلاح رنگی در ذهنش تداعی شود و یا بتواند تصویر سازی خوبی از آن ایام داشته باشد کتاب لحظه های انقلاب به قلم محمود گلابدره ای بی شک یکی از کتاب‌هایی است که می‌توان با مطالعه آن کاملا هوای آن دوره را حس کرد. نویسنده بسیار زیبا و با جزئیات در کنار ملت حضور داشته و لحظه به لحظه تظاهرات ها و شعارها را ثبت کرده است. در قسمتی از این کتاب آمده است:                                                                                      *** امروز سه‌شنبه 17 بهمن از همان صبح زود مردم ریخته بودند توی خیابان‌ها و شعار می‌دادند. مردم ذله شده بودند. مردم خسته شده بودند. مردم طاقتشان تمام شده بود. صبر و قرارشان ته کشیده بود. حالا همه کم‌کم متوجه شده بودند که نه زیر عبای آقا اسلحه است و نه توی صندوقخانه‌های خانه‌هایشان خمپاره‌انداز و نه از هیچ سمتی هیچ کمکی می‌رسد. تا قبل از اینکه آقا بیاید امیدی بود. اما حالا همه صددرصد باور کرده بودند که باید خود آستین‌ها را بالا بزنند. دیگر این شعار: «رهبرا، مارو مسلح کنین!» هم بو و برنگی ازش بلند نمی‌شود. آقا دیشب یک کلام گفته بود: مردم به اعتصابات و تظاهرات ادامه بدهید و حالا مردم باز ریخته بودند توی خیابان. اما نریخته بودند که شعار بدهند و یا به بختیار بدوبیراه بگویند. بختیار برای مردم مرده بود. آمده بودند که بعد از خیابان به خانه و جا و مکانی بروند که مسلح بشوند و بعد هم کار را یکسره بکنند. در روزنامه‌ها اما خبری از این عصبانیت و قاطعیت نبود. با این و آن مصاحبه بود. همه‌جا مصاحبه بود و این و آن که سال‌ها آرزو می‌کردند اسمی و عکسی ازشان در روزنامه‌ها چاپ شود حرف‌های گنده‌تر از دهانشان می‌زدند و جملاتی را که سال‌ها حفظ کرده بودند و سال‌ها در خانه و در جمع دوستان «به سلامتی‌گویان» گفته بودند حالا در روزنامه‌ها باز می‌گفتند و می‌گفتند: «این انبوه خلق خود به خود ریخته‌اند توی خیابان و رهبری درست می‌خواهند و حزب متشکل می‌خواهند و برنامه‌ریزی می‌خواهند و باید مهارشان کرد و بهشان جهت داد و جمعشان کرد و نقطه نظرهای گوناگون و توانایی‌هایی که حالا دارد هرز می‌رود یکجا جمع کرد و فلان کرد و بهمان کرد.» البته تنها می‌گفتند و فقط می‌گفتند و هی نمونه و فرمول و خط مشی و جهت و فکر و نظر و ایده و راه و روش‌ها را با همان جملات و کلمات که در ذهنشان با هزار زحمت این همه سال نگه داشته بودند و از بس گفته بودند حالا بی‌اختیار بی‌اینکه یک لحظه فکر کنند که ممکن است معنی این واژه یا آن جمله را کسی نداند هی بی‌کم و کاست می‌گفتند و انگار خود از این مردم نبودند و در میان مردم نبودند و با مردم نبودند- و چه خوب بود که چنین بود- عجیب بود که تا به حال حتی تا امروز هم هنوز این آقایان متوجه نشده بودند که به این «شلی»ها هم نیست که مردم خود به خود راه افتاده باشند و خود به خود شعار تهیه کرده باشند و خود به خود جمع شده باشند و خود به خود حرکت کرده باشند و خود به خود هم در یک روز معین و یک ساعت معین و یک مبدا معین و یک مسیر معین و یک مقصد معین را تعیین کرده باشند. اما. برای آنها که در دل و بطن این حرکت‌ها و این مسیرها نبودند و از دور و از پشت شیشه‌ها و از پنجره اتاق‌هایشان مردم را می‌دیدند و با فرمول‌ها و تئوری‌ها سروکار داشتند و مردم را محک می‌زدند این چنین بود. اصل بر این نبود که موافقند یا مخالف یا در این برهه از زمان چه می‌شود کرد؟ اصل ترجمه کردن و تحویل دادن تئوری ضبط شده در ذهن را بازگو کردن بود و حرف زدن و چاپ کردن و در روزنامه و روز بودن و ابنای زمان بودن و زرتی با دو تا کلمه طرح دادن و تعیین تکلیف کردن و کاری هم با اجرایش نداشتن و دو تا جمله گفتن و تئوریسین و طراح مشهور و قهرمان شدن بود. عجیب بود که مردم هیچ توجهی به این حرف‌ها نداشتند. این حرف‌ها و اظهارنظرها برای آدمی مثل من که گاهی به روزنامه‌ها نگاه می‌کردم نمک روی زخم پاشیدن بود وگرنه آن که نمک می‌ریخت حقوقش سرجایش بود و راهش مشخص بود و آنکه تنش زیر ضربه‌های مداوم شلاق سیمی سرد این سال‌های خفقان و ظلم و زور آش و لاش شده بود هم تکلیفش معلوم بود. من اما هم احساس سوزش زخمی که بر تنم بود آزارم می‌داد و هم جزجز تیز و تند دانه‌های نمک را که روی زخمم حل می‌شد و فرو می‌رفت توی گوشت خونی و می‌رسید به استخوانم زجرم می‌داد. من درد را تا مغز استخوانم حس می‌کردم و همین حس بود که به دست و پا و گردنم بسته شده بود و کشان‌کشان خرت‌خرت می‌کشاندم تا کنار مردم محروم و از این موضع بود که نگاه می‌کردم. اینکه چرا تاکتیک و راه و رسم این انقلاب را این آقایان در نمی‌یافتند خود برایم مسئله‌ای بود و حالا کم‌کم رسیده بودم و این استدلال را می‌کردم که رهبری کردن انقلاب هم مثل آفرینندگی و خلاقیت هنری است و تاکتیک و تکنیک جدیدی خلق می‌کند که برای آنهایی که فکر و ذکرشان در حول و حوش راه‌های رفته و پیموده شده و مشخص و طی شده دور می‌زند نامشخص است و چون نامفهوم و دور از حد و حدود مطالعات و محفوظاتشان هست و نمی‌توانند هضم کنند و درک کنند و خود را وفق بدهند و شعورش را هم ندارند که زحمت بکشند و این راه جدید را زود دریابند و بگیرند بنابراین نفی می‌کنند و طرد می‌کنند و هی با راه‌های رفته مقایسه می‌کنند و می‌گویند فلان جور نیست و فلان شکل نیست و با فلان راه نمی‌خواند پس درست نیست! این درست مثل نویسندگی و سبک‌های شناخته شده است. اگر نویسنده جدیدی سبک جدیدی ارائه بدهد آدم فروش‌ها و زالوها و مترجمین با محک و معیارهایی که تا این زمان مشخص و معین شده، او و کارش را می‌سنجند و چون با درک کور و فهم افلیج و ضبط صوت محفوظات ذهنی خودشان نمی‌خواند نمی‌پذیرند و باید سال‌ها بگذرد تا خود نسل‌های بعد برای این سبک جدید نامگذاری کنند و باز همین سبک محک و معیار بشود و خوراک ذهنی نشخوارکننده نشخوارکننده‌های نو بشود و بازشاخی بشود برای آیندگان. می‌بینیم که این برخورد در کلیه زمینه‌هایی که با ابداع و ابتکار و خلاقیت سروکار دارد همیشه بوده و همیشه هست و همیشه خواهد بود. و انقلاب هم همین است- انقلاب اکتبر، انقلاب چین، انقلاب کبیر فرانسه، انقلاب کوبا، انقلاب مشروطیت، با اینکه ریشه و اصل انقلاب است و دگرگونی و نابودی ظلم و ستم و جایگزینی راه و روش تازه ولی راه‌ها و روش‌ها حتی در جزئیات با هم فرق می‌کند و بعد که به پیروزی می‌رسد و ثبت می‌شود خود نمونه می‌شود و ده‌ها طرفدار پیدا می‌کند و ده‌ها نفر برای اینکه همان راه را بروند راه می‌افتند و همه هم شکست می‌خورند. چون آن خالق و رهبری که راهش را خود با شناخت و شعور خود و خلقتش انتخاب کرده اصیل بوده و هر کسی هم که بخواهد راه او را برود و راهش را تقلید کند چون او نیست و در حدود او نیست و با او نیست حتی اگر خود او هم باشد شکست می‌خورد. این را تاریخ ثابت کرده است. حالا این روزها مثل روز برای ما روشن است و هر لحظه می‌بینیم که هر حرکت و هر عمل و هر حرف و هر واکنشی که مردم و رهبری از خودشان می‌دهند جدید و ناشناخته و بکر است و همین است که تا این لحظه انقلاب را پیروز کرده و امروز به جایی رسانده که با اینکه ارتش مثل کوه- حالا تو خالی یا توپر- با اسلحه در مقابلش ایستاده و دولت با وزیر و وکیل و مجلس و مشاورهای نظامی نامی خارجی و داخل راهش را سد کرده اما او همچنان به پیش می‌رود. تا جایی که خود بختیار هم خنده‌اش می‌گیرد که با دست خودش راه را گشوده و حالا هم منتظر نشسته که دولتی در دولتش تشکیل بشود و وزرا تک‌تک به وزارتخانه‌ها بروند و بعد هم نخست‌وزیر به نخست‌وزیری و ریزه ریزه یواش یواش زیرآبش را بزنند و کله‌پایش کنند. حالا خودش هم وقتی در مصاحبه می‌گوید و پوزخند می‌زند و حس می‌کند که انگار شوخی شوخی دارند کار را تمام می‌کنند دستپاچه می‌شود و می‌گوید: «حالا که شوخیست وقتی جدی شد ما هم با جدیت و قاطعیت جلوشان را می‌گیریم!» می‌بینیم که چه لحظه به لحظه این انقلاب راه جدید مختص خودش را می‌پیماید و به پیش می‌رود و برای آنهایی که راه‌های رفته را تجزیه و تحلیل می‌کنند و هی محک می‌زنند خنده‌دار و مسخره و پوچ و بی‌معنی است؟ جالب اینجاست که این عدم توانایی تطبیق دادن و عدم دریافت و درک خودشان را به حساب عوضی بودن و اشتباه راه انقلاب می‌گذارند و عقب‌ماندگی و درماندگی و دور افتادن و این حماقت خود را با خودخواهی و خودپرستی و خنگی همه‌جا هم جار می‌زنند. روزنامه را مچاله کردم و به خودم گفتم چه مقاله‌ها و مطالب آگاهی دهنده‌ای این روزها می‌شود در روزنامه نوشت؟ اما حیف که همان روابط و همان ضوابط و همان آدم‌ها قرص و محکم سرجایشان نشسته‌اند. از ماشین پیاده شدم و روزنامه را پرت کردم توی نهر و راه افتادم به طرف مجسمه. دسته‌های کوچک در حرکت بودند. شعارها بریده بریده بود. خشم و غضب از چهره مردم چکه چکه می‌چکید کف خیابان. خون چشم‌ها را گرفته بود. مشت‌ها گره کرده بود. صدا تنها صدا نبود. صدا فریاد و شیون و نعره بود. کسی کاری با اسم کسی نداشت. همه داد می‌زدند: «خمینی، بازرگان پیروز است. پهلوی، بختیار نابود است.» بیوقفه دسته پا می‌کوبید و مشت به هوا پرتاب می‌کرد و با عصبانیت می‌غرید و می‌کوبید و می‌رفت. تا مجسمه با دسته آمدم. ناگهان آسمان غرید. آسمان دگرگون شد. آسمان سیاه شد. هلیکوپترها غرش‌کنان نه تند و سریع آهسته آهسته مرتب و منظم سه تایی و دوتایی و پنج تایی و تکی درست از روی شاه رضا می‌رفتند. پایین بودند. حالا مانور می‌دادند. پشت سرشان هواپیماها غرش‌کنان می‌آمدند. یک روند دود می‌کردند و به سرعت می‌آمدند و می‌رفتند. فانتوم‌ها و بعد هواپیماهای بزرگ بیوقفه پشت سرهم می‌آمدند. همه سرها به طرف آسمان، مشتها گره کرده، دهان‌ها باز، نعره می‌زدند و «مرگ بر بختیار» همه‌جا موج می‌زد. بختیار اما امروز همین حالا در مجلس بود و شاید هم از همان مجلس به ربیعی تلفن کرده بود که مانوری بدهد تا او هم بتواند به غرش هواپیماها اشاره بکند و قدرتش را به این باقیمانده وکلای سر و ته یک کرباس که مثل بقیه یا پولش را نداشتند یا توانایی‌اش را که فرار بکنند نشان بدهد تا دلشان قرص بشود! هواپیماها و هلی‌کوپترها که گذشتند مردم به فکر فرو رفتند. البته آنهایی که احساس مسئولیت می‌کردند برای تظاهرات و شعار و دسته راه انداختن به خیابان آمده بودند. وگرنه حالا اینجا و خیلی جاهای دیگر مردم به فکر کاسبی بودند. مغازه‌های کتابفروشی باز باز بود و همسایه‌هایشان هم باز بودند و عده‌ای انگار که آمده‌اند گردش قدم زنان راه می‌رفتند یا می‌رفتند توی دانشگاه و در کپه‌ای سرک می‌کشیدند یا در بحثی شرکت می‌کردند یا در سکوت مطلق خیره به خلق قدم می‌زدند. امروز عجیب بود. هنرمندان نامدار ایران و مترجمین که به اشاره شهبانوی هنرپرور!! از آکادمی‌ها و محافل و مجالس و فستیوال‌های کشورهای کمونیستی و سوسیالیستی و بقیه از «پکن» و «مسکو» و «پراگ» گرفته تا «نیس» و «کان» و «مونتکارلو» جایزه‌های بزرگ و کوچک گرفته بودند هم به میان مردم آمده بودند و حالا زیر شاخه‌های لخت درخت‌های چنار با معشوقه‌هایشان که سکرترشان بود قدم می‌زدند! دسته دسته بودند. همه بودند. همه‌شان را می‌شناختم. همه هنردوستان جهان این جایزه‌بگیرهای جهانی را می‌شناختند. دیدنشان دلم را زد. از دانشگاه زدم بیرون. دسته بزرگی از سیمتری بالا می‌آمد. دسته می‌غرید و می‌آمد. زدم به دسته. دسته فشرده بود. شعار دسته محکم و قرص و کوبنده بود: «به سلطه‌جویان شرق و غرب فروش خاک ایران هرگز جمهوری اسلامی آری حکومت خودکامان هرگز!» می‌گفتیم و می‌رفتیم. از جلوی دانشگاه گذشتیم و رفتیم پایین و از شاه هم گذشتیم و نرسیده به بهارستان دسته متوقف شد. تمام میدان بهارستان تا شاه آباد و استانبول و شاه مملو از جمعیت بود. ناگهان شعار عوض شد و شد: «خمینی، بازرگان پیروز است. پهلوی، بختیار نابود است» دسته در جا پا می‌کوبید و می‌غرید. حالا همه عصبانی بودند. من نمی‌دانم چرا ته دلم راضی نمی‌شد نام بازرگان را کنار نام خمینی به زبان بیاورم؟ شاید ریشه در سال‌های سرد دور داشت. شاید هم آن آمدن و صحبت کردن با کارگران شرکت نفت و تولید نفت مصرفی داخلی که در جایش ذکرش رفت و شاید هم رفتن پاریس پیش آقا و پیشنهاد کوتاه آمدن دادن و دست از مبارزه تند حاد خشن قاطعانه رودررو برداشتن. شاید هم با شاپور بختیار و دو تن از امرای ارتش ملاقات کردن که این روزها به درودیوار نوشته بودند و کنار آمدن و انجام انتخابات عمومی در پناه همین ارتش و همین ساواک و همین ماشین کثیف اداری و همین روابط و ضوابط منحط بین مردم و پله پله جلو رفتن و در نهایت قانون اساسی جدید و به شیوه پارلمانی و سیاست بازی همین کاری که حالا بختیار دارد می‌کند و در همین اتمسفر تصویب کردن و انتقال قدرت حالا از کی به کی و چطور و چگونه و به چه شکل خدا می‌داند و بعد شاید هم شاه را مرخص کردن و ولیعهد را آوردن و همان برنامه‌های از 20 تا روزهای 25 و 26 و 27 و 28 مرداد 32 و بعد تا همین روزها را باز تکرار کردن و خیلی شایدها و شک‌های دیگر بود که دلم راضی نمی‌شد. هرچه بود با اینکه بازرگان منتخب امام بود اما این برای من عجیب بود! بسیاری از مردم هم مثل من توقع انتخاب چنین آدمی را از امام نداشتند. در هر صورت من از آن آدم‌هایی نبودم که از مردم کنار بکشم و غر بزنم. در دسته بودم و پیش خودم می‌گفتم: شاید امام این مرد را در این برهه از زمان جلو انداخته تا مرحله بعدی یکی مثل خودش قاطع و انقلابی را معرفی کند. ولی باز به خود می‌گفتم. «خشت اول چون نهد معمار کج...» و توی همین کش و قوس بودم که سر ظهیرالاسلام ناگهان دسته‌گیر کرد و شعار عوض شد و دسته به هم خورد و شعار شد: «خمینی ناجی خلق ایران. بازرگان مجری حکم قرآن». دسته دل دل زد و مثل دریای موسی از هم شکافت و ماشین بنز مشکی شیشه رنگی شیک براق پخی توی شکاف نمایان شد. همه پس پس خودشان را کنار می‌کشیدند. بازرگان بود. کنار راننده نشسته بود. طنین صدا، عصای موسی‌وار، دسته را می‌شکافت و بنز جلو می‌آمد و می‌گذشت. بنز که رفت دسته باز به هم جوش خورد و فشرده شد و ما جا به جا شدیم و کم‌کم جلو رفتیم و همگی توی بهارستان نشستیم. آن طرف جلوی کلانتری و روی چمن و دور حوض و دم مجلس پر بود. آقایی یکی دو کلمه حرف زد و سرهنگ ارتش قد کوتاه لاغر اندام ریز نقشی پرید روی کاپوت جیپ و پشت بلندگو غرید. «توقف نکنید! توقف نکنید! اینجا توقف نکنید بفرمایید!» آقا از سر چهار پایه پایین آمد. دسته راه افتاد. حالا همه خشمگین بودند و «ارتش تو مال مایی نه مال آمریکایی» گویان پا می‌کوبیدند و می‌غریدند. دسته فشرده و عصبانی پا می‌کوبید و می‌رفت. آمدیم بپیچیم توی خیابان پشت مسجد سپهسالار که ناگهان صدای بلندگو مثل توپ صدا کرد. «توی خیابان نروید! خواهش می‌کنم توی خیابان نروید. بروید مستقیم. مستقیم بروید به طرف سرچشمه! توی خیابان نروید!» پیکان سفید پلیس بود و به زور دسته را می‌برید و از بهارستان پایین می‌آمد. مردم اما پس نمی‌رفتند. پیکان ولی می‌غرید و می‌آمد. چراغ‌های قرمز گردنده روی پیکان می‌گردید و بلندگو صدا می‌کرد. کمی از جلوی دسته حالا پیچیده بود و رفته بود توی خیابان پشت مسجد. مردم می‌گفتند: «می‌خواهیم برویم خدمت آقا» حالا پیکان سر سه راه بود. همان سرهنگ ریز نقش ارتشی بود. هنوز توی پیکان بود. دست و پایش را گم کرده بود. شاید پیش خودش گفته بود اگر این جمعیت برود پشت مجلس و از سه طرف حمله کند به مجلس و بختیار و وکلا را که هم‌اکنون توی مجلس نشسته‌اند بگیرند و بزنند و بکشند و بعد سربازها و این مسلسل‌ها و این مردم و خودش و مسئولینش و دستور تیر و کشت و کشتار و بعد مجلس... این فکرها را حتم می‌کرد. گیج شده بود و همچنان می‌غرید. آنها که سر دسته بودند آن آقا و آن مرد شلوار سفید و آن یکی که سرتاسر شاه و استانبول هی می‌دوید و داد می‌زد همگی رفته بودند. گم شده بودند. آب شده بودند. دسته دودل اما محکم ایستاده بود و شعار می‌داد. ناگهان سرهنگ غرید. «دستور تیر داریم! نروید! نروید! نروید!» و یک روند تند تند پشت بلندگوی پیکان پلیس می‌گفت و داد می‌زد. دسته اما خودبه‌خود حرکت کرد. از عقب از بهارستان فشار بود. تو مجبور بودی حرکت کنی. دسته دو نیم شد. دسته‌ای سرریز کرد به طرف سرچشمه. دسته‌ای هم از اینرو. من افتادم توی نهر. دسته نمی‌رفت. دسته داغون شده بود. حالا آن طرف که کمی حرکت کرده بود سرهنگ خیالش راحت شده بود. پیکان راه افتاده بود و چراغ زنان جلو جلو می‌رفت. من و عباس دنبال پیکان دویدیم. سرکوچه آقا سربازها کنار دیوار مجلس آماده بودند. سرهنگ آمد جلوی ریو و از پیکان پلیس پیاده شد. تو تو می‌خورد. دست و پایش را گم کرده بود. کلتش در پشتش آویزان بود. لاغر بود. ریز نقش بود. لباس به تنش گریه می‌کرد. لباس کار ارتشی تنش بود. نمی‌دانست چه بکند. عظمت فاجعه را پیش‌بینی کرده بود. معلوم نبود که خود قبلا حدس زده بود که اگر دسته می‌آمد اینجا چه می‌شد؟ شاید 17 شهریور می‌شد. حالا هی این پا و آن پا می‌کرد. ساعت نزدیک سه و نیم- چهار بود. بچه‌ها اما متفرق می‌آمدند. نوبت زن‌ها بود. زن‌ها دسته‌دسته به دیدن «آقا» می‌رفتند. ما سرهنگ را زیر نظر داشتیم و در دل می‌خندیدیم. ناگهان سرهنگ داد زد: «برو برو بگیرش فلان فلان شده را!» پاسبان و یک سرباز را روانه کرد و خودش هم تا وسط خیابان دوید و باز برگشت به طرف پیکان و باز دوید تا وسط خیابان. خل شده بود انگار. گیج شده بود. هی داد می‌زد و اشاره می‌کرد. من به آن دورها به امتداد اشاره سرهنگ به خرابه‌ها به پایه‌های سیمانی ساختمان عظیم و به انبوه زن‌های چادر به سر که دسته‌دسته سیاه‌سیاه از همه سمت می‌آمدند نگاه می‌کردم. در میانشان دو تا سرباز را دیدم که می‌دویدند. سربازها به دیدن آقا می‌رفتند. کلاهشان را به دست گرفته بودند. و می‌دویدند و آن دورها لابه‌لای زن‌ها می‌دویدند. حالا سرباز و پاسبان فرستاده سرهنگ هم می‌دویدند. بسرعت می‌دویدند که آن دو سرباز فراری مشتاق دیدن آقا را دستگیر کنند! حالا سرهنگ گیج شده بود. دلش می‌خواست خودش برود و دستگیرشان کند. بی‌اختیار وقتی چشمش به پاسبان و سرباز مسلح مشخص که خودش فرستاده بود و حالا توی زن‌ها به طرف سربازهای فراری می‌دویدند افتاد کمی جلو آمد و داد زد: «برگردین! برگردین! اوهو برگردین!» پاسبان و سرباز برگشتند. ما سربازهای فراری را دیدیم که گم شدند توی کوچه‌های نوفل لوشاتو- مردم به درودیوار کوچه‌های این محله قدیمی تهران نوشته بودند: «محله نوفل لوشاتو». پاسبان و سرباز که برگشتند همه خندیدند. سرهنگ خل‌خل‌بازی درمی‌آورد. خل‌شده بود. نمی‌دانست چه بکند؟ حرکات دست و پا و اعضا و چشم و چار و حتی لب‌هایش و نگاهش دست خودش نبود. بچه‌ها می‌خندیدند. ناگهان داد زد: «چه خبر تونه؟ برین دیگه! الان که نوبت شما نیس. نوبت زناس. توی یه مشت زن نامحرم چیکار دارین شما؟ برین دیگه شما!» داد می‌زد. جلو اما نمی‌آمد. معلوم نبود به که می‌گفت. هی برمی‌گشت به مجلس نگاه می‌کرد. ما همه می‌دانستیم که بختیار حالا آنجاست. با هلیکوپتر آمده بود. من سر کوچه ایستاده بودم. مرد بلند قد چهارشانه سیبیلوی درشتی آمد و گفت: «از اینور می‌رن پیش آقا؟» گفتم: «آره. ولی مردا صب می‌رن.» مرد دست کرد توی جیبش و کیفی درآورد و تصدیق پایه یکش را نشانم داد و گفت: «می‌خوام برم به آقا نشون بدم. می‌دونی شیش ماهه درست شیش ماهه یه کله بیکارم! هر چی پس افت داشتم خوردم! دیگه روم نیم‌شه دست خالی برم خونه!» گفتم: «همه اینا که می‌بینی اینجا ولن عین خودتن!» به ارتشی‌ها نگاه کرد و گفت: «وضع من ولی خیلی خرابه!» گفتم: «پس اونایی که شوهراشون پسراشون نون آوراشون کشته شدن چی بگن داداش؟ اونایی که تو نهاوند تو نجف‌آباد و جاهای دیگه خونه و زندگی و دکون و مغازه و همه هستی شونو به آتیش کشیدن چی بگن؟ تو که سالمی و سرزنده! اینشالا کار تموم می‌شه درست می‌شه وضع همه خوب می‌شه.» سرش را پایین انداخت و گفت: «دود داری؟» و بعد گفت: «تو هم مث من بدبخت انگار راننده تریلی‌یی‌ها؟» سیگارم تمام شده بود. سیگار نبود. هیچجا نبود. البته برای ما نبود. پولدارها پاکت دو تومان بیست و پنج ریال زرین و شیراز را ده تومان و وینستون پنج تومان را پانزده تومان می‌خریدند و فرت فرت هم می‌کشیدند و کیف می‌کردند. گفتم: «ندارم.» جا خورد. بازگفتم: «ندارم. تو هم نکش! منم سیگاری‌ام نمی‌کشم. گیرم بیاد می‌کشم. ولی حالا که گیر نمی‌یاد. سرش را هم بلند نکرد. از من جدا شد. کیف بغلی‌اش را گذاشت توی جیبش. آمد کنار خیابان. همان سرهنگ حالا کنار پیکان ایستاده بود و سیگار می‌کشید. سربازها هم توی ریو خواب‌آلود و خسته چرت می‌زدند و سیگار دود می‌کردند. ناگهان مرد پرید وسط خیابان درست رو به روی سرهنگ و دست‌هایش را مثل دو بال دال از دو طرف باز کرد و داد زد: «بزن! بزن! بزن دیگه! بزن بکش بگو شیره‌یی بود خرابکار بود بدبخت بود کمونیست بود خمینی خمینی می‌کرد فحش به شاه می‌داد زدم کشتمش! بزن. بزن! نامردی اگه نزنی؟» نعره می‌زد و بال بال می‌زد. مثل خروس سرکنده‌ای درست جلوی پیکان و ریو ایستاده بود و سینه‌اش را باز کرده بود. یک پاسبان و یک سرباز و یکی دو نفر رفتند جلو و از دو طرف بازویش را گرفتند. سرهنگ اشاره کرد. دستش روی کلتش بود. پشت ریو بود. سربازها پریدند پایین به دو آمدند به طرف ما و اسلحه‌ها را کشیدند. زن‌ها پیجیده در چادرهای سیاه بی‌اعتنا دسته دسته می‌رفتند. سربازها ما را یله کردند و دنبالمان دویدند. ما حالا مثل بچه‌ها هو می‌کردیم و می‌دویدیم. انگار داشتیم بازی می‌کردیم. دور دیوار نرده‌ای مجلس می‌دویدیم و هوار می‌کشیدیم. انتهای پیام/ب

92/11/16 - 12:56





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 31]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن