تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 21 اسفند 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):زراعت در زمين هموار مى رويد، نه بر سنگ سخت و چنين است كه حكمت، در دل هاى متواضع...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید پرینتر سه بعدی

سایبان ماشین

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

بانک کتاب

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

خرید از چین

خرید از چین

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

خودارزیابی چیست

کاشت ابرو طبیعی

پارتیشن شیشه ای اداری

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

مهاجرت به استرالیا

ایونا

تعمیرگاه هیوندای

کاشت ابرو با خواب طبیعی

هدایای تبلیغاتی

خرید عسل

صندوق سهامی

تزریق ژل

خرید زعفران مرغوب

تحصیل آنلاین آمریکا

سوالات آیین نامه

سمپاشی سوسک فاضلاب

مبل کلاسیک

بهترین دکتر پروتز سینه در تهران

صندلی گیمینگ

کفش ایمنی و کار

دفترچه تبلیغاتی

خرید سی پی

قالیشویی کرج

سررسید 1404

تقویم رومیزی 1404

ویزای توریستی ژاپن

قالیشویی اسلامشهر

قفسه فروشگاهی

چراغ خطی

ابزارهای هوش مصنوعی

آموزش مکالمه عربی

اینتیتر

استابلایزر

خرید لباس

7 little words daily answers

7 little words daily answers

7 little words daily answers

گوشی موبایل اقساطی

ماساژور تفنگی

قیمت ساندویچ پانل

مجوز آژانس مسافرتی

پنجره دوجداره

خرید رنگ نمای ساختمان

ناب مووی

خرید عطر

قرص اسلیم پلاس

nyt mini crossword answers

مشاوره تبلیغاتی رایگان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1864621918




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

داستان دوازدهم محرم ۴۲ کوچه ما...


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: داستان
دوازدهم محرم ۴۲ کوچه ما...
آن موقع شکر مثل این که جیره‌بندی بود. چیزی می‌گرفتند مثل کوپن، شکر می‌دادند. سهمیه شکرمان را تازه گرفته بودیم. یک حلب پرشکر. دیگی آوردیم و شربت قند درست کردیم. تنها چیزی بود که می‌توانستیم به زخمی‌ها بدهیم.

خبرگزاری فارس: دوازدهم محرم ۴۲ کوچه ما...


گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس- دوازدهم محرم بود. صبح نمازم را خواندم. هوا داشت روشن می‌شد که از خانه آمدم بیرون. دوستی داشتم به نام «غلامحسین فرید‌نیا» که خانه‌اش رو به روی کوچه ما بود. خیابان شهید غفاری فعلی. دیدم با دو سه نفر از همسایه‌ها ایستاده است کنار خیابان و حرف می‌زند. مرا که دید دوید آمد این طرف و گفت: می‌دانی دیشب آقا را دستگیر کرده‌اند و برده‌اند تهران. رفتیم پهلوی کسانی که آن طرف خیابان حرف می‌زدند. آقای ابهری که کارمند بهداری بود، گفت: با یک فولکس واگن آن طوری که شنیده بود آقا را برده‌اند تا خیابان و بعد هم سوار ماشین دیگری کرده‌اند و رفته‌اند تهران. کمی که گذشت صدای حسین حسین شنیدم. از طرف صحن بود. آمدم خانه و به برادر بزرگترم، محمد هادی گفتم. قرار گذاشتیم بدون اینکه اهل خانه متوجه شوند برویم طرف صحن. باید به مدرسه می‌رفتم. آن روزها در قم کلاس اول دبیرستان بودم و عضو پیش آهنگی مدرسه، ولی یادم نمی‌آید چرا آن روز مدرسه ما تعطیل بود. از آشپزخانه دو چاقوی بزرگ برداشتیم و پنهانی در حال خارج شدن بودیم که مادر فهمید. اصرار از ما و انکار از او. نگذاشت. در همین بین یکی از همسایه‌ها خبر آورد که تعدادی از مردم به طرف خیابان ما می‌آیند. این بار همگی از خانه بیرون آمدیم. پدر ما آن موقع تهران بود. به سر خیابان که رسیدیم، ابتدای جمعیت رسیده بود به خیابان شاه. شعاری که بیشتر از همه شنیده می‌شد «یا مرگ یا خمینی» بود. نوشته‌ای هم روی دستها دیدم که: از جان خود گذشتیم/ با خون خود نوشتیم/ یا مرگ یا خمینی جمعیت دست خالی نبود. هر کسی چیزی به دست گرفته بود. آقای چهل اخترانی را آن روز وسط جمعیت دیدم. سیدی بود معمم و نسبتا مسن. قمه بزرگی در دست داشت.(بعدها آقای چهل اخترانی را به نام یکی از برنامه‌ریزان 15 خرداد تعقیب کردند و ایشان هم زندگی مخفی‌ای پیدا کرد. چند سال آگهی‌های دادرسی نظامی را علیه ایشان در روزنامه‌ها می‌خواندم.) حدود نیم ساعت جمعیت از آن محل عبور کرد. ناگهان متوجه شدم خودروهای نظامی می‌آیند. همزمان که من خودروها را دیدم، تیراندازی هم شروع شد. آن قدر زود اتفاق افتاد که نتوانستم دیده‌ام را به دیگران بگویم. تیراندازی گسترده بود. دیوارهای کوچه ما کاهگلی بود. تیرها می‌خوردند به دیوار و خاکش می‌ریخت روی سرآدم‌هایی که ایستاده بودند پای آن. عده‌ای تیر خوردند. مادرم برگشت به طرف خانه و میان کوچه صدایم کرد. کلید خانه دست من بود. همه بیرون بودیم و در هم بسته. گفت: رضا! کلید دست توست؟ جواب دادم و بعد گفت که در را باز کنم و ضامنش را هم بکشم. می خواست هر دو لنگه در خانه باز شود؛ اگر کسی خواست بیاید تو. جمعیت هنوز آن طور که باید و شاید پراکنده نشده بود. و انگار می‌خواستند غلبه کنند بر نیروهای نظامی. اما شدت تیراندازی آنها را پراکنده کرد و فراری شدند. در را باز کردم. توی کوچه ما فقط خانه ما باز بود. یادم نمی‌آید همسایه دیگری درش را باز کرده باشد. جمعیت آمد و پر شد؛ شاید پانصد ـ ششصد نفر. یکی با قاطرش آمد. مثل اینکه شیرفروش بود و تا عصر توی خانه ما بود. یازده نفر مجروح در خانه ما بود که نُه نفرشان بد حال بودند. هر کدامشان دو یا سه گلوله خورده بودند. یکی‌شان را با سرنیزه شکمش را پاره کرده بودند. حدود دو ساعتی زنده بود اما به شهادت رسید. عرض شکمش با سرنیزه دریده شده بود. قبل از اینکه شهید شود شکمش را بستن. آب قند به او دادیم. چشمش سیاهی می‌رفت و می‌گفت: آفتاب دارد غروب می‌کند. مهر بیاورید نماز را بخوانم. بعد فهمیدیم که تو کوچه حاج زینل مغازه بقالی دارد و آمده برای شرکت در تظاهرات که چنین سرنوشتی پیدا می‌کند. رو به قبله‌اش کردند و دو نفر از آقایان برایش قرآن خواندند. یکی دیگر از مجروحان محمد خوش‌ لهجه بود. او دانش‌آموز دبیرستان محمدیه قم بود. سه گلوله خورده بود. یکی از گلوله‌ها به شکمش خورده بود و از پشت درآمده بود. آن پشت حفره درشتی باز شده بود. خون‌ریزی زیادی داشت. هر چه پارچه در خانه داشتیم خرج زخمهای خوش لهجه کردیم ولی هر بار پارچه‌ها خیس خون می‌شد. خوب، ما خانواده عیال‌واری بودیم. وسایل زخم‌بندی داشتیم. باند و مرکوروم و دیگر وسایل. خانه‌ای که هفت هشت بچه داشت، بالاخره روزی سری می‌شکند، دستی آسیب می‌بیند. اینها را داشتیم. به زخمی‌ها آب قند می‌دادیم. آن موقع شکر مثل این که جیره‌بندی بود. چیزی می‌گرفتند، مثل کوپن، شکر می‌دادند. سهمیه شکرمان را تازه گرفته بودیم. یک حلب پرشکر. دیگی آوردیم و شربت قند درست کردیم. تنها چیزی بود که می‌توانستیم به زخمی‌ها بدهیم. مجروح دیگری بود که گلوله به کتفش خورده بود. دستش را بلند کردم دیدم حسابی زیر کتفش سوراخ شده. اتصال دست به بدن با یکی دو تکه پوست و استخوان بود. نه نفر از مجروحان چنین حالاتی داشتند. دو زخمی دیگر بنیه‌شان قوی بود. سرپا بودند تا آخر هم حرف می‌زدنند. یکی‌شان سیدی بود به نام فخار که کوره آجرپزی داشتند. تیر خورده بود به پیشانی‌اش که تا آخر سر حال بود و به هوش. زخمی‌ها حدود 6 ـ 5 ساعت خانه ما بودند؛ یعنی از ساعت 9:30 ـ 10 صبح تا 4:30 ـ 5 بعدازظهر. آن زمان برادر کوچکترم محمد علی اول ـ دوم دبستان بود. رفته بود مدرسه. چند ساعتی از روز گذشته بود که دیدیم در را محکم می‌کوبند. وقتی در می‌زدند کسانی که توی حیاط بودند می‌ترسیدند و خودشان را از جلو در می‌کشیدند کنار. مادرم آمد پشت در و پرسید: کیست؟ متوجه شد پسردایی‌اش است. آقای سید‌عبدالصالح رکنی که روحانی و اکنون در قم است. در راه که باز کرد دید محمد‌علی با اوست. آقای رکنی به مادرم گفت که فراش مدرسه برادرم را آورده بود برساند خانه که می‌بیند خیابان‌ها در هم بر هم است، می‌ترسد و فرار می‌کند. آقای رکنی محمد‌علی را اتفاقی در خیابان می‌بیند و می‌رساندش خانه. اما خواهرم، طاهره پس از این که همه ما و مردم زخمی و دیگران به خانه آمدیم، برنگشت. مادرم بسیار نگران بود. دوبار خواست بیرون برود. اما سربازها فریاد کشیدند و تیراندازی کردند و ایشان را برگرداندند خانه. ساعت نزدیک دو بعدازظهر بود که دیدیم پسر یکی از همسایه‌ها، روی پشت بام، خوابیده خوابیده آمد و از آن بالا صدامان زد. گفت که طاهره خانه ما است گران نباشید. بعد خانم همسایه تعریف کرد که وقتی بر می‌گشتم دیدم این دخترک با سرافتاده توی جوی آب و پایش پیداست. پایش را گرفتم و کشیدم بیرون و بردم خانه. طاهره زیر دست و پا خون دماغ شده بود. همسایه درمانش می‌کند، لباسش را عوض می‌کند و سالم تحویل مادرم می‌دهد. ساعت سه ـ چهار بعدازظهر چند هواپیمای شکاری آمد روی شهر قم و دیوار صوتی را شکست. وحشت مردم چند برابر شد و باز تعدادی هواپیمای نظامی دیگر. مانور دادند توی آسمان. آن قدر پایین می‌آمدند که من احساس کردم می‌خورند به درختها می‌افتند پشت بام خانه. پنج و شش بعدازظهر صداها خوابید. تیراندازی قطع شد. همسایه ما که به او حاج عشقی می‌گفتند ولی اسمش حاج آقای کریمی بود آمد و گفت: آمبولانس آورده‌اند و می‌‌خواهند زخمی‌ها را ببرند. (حاجی عشقی حمله‌دار کاروان بود و زائر می‌برد کربلا. بعضی از زخمی‌ مثل محمد خوش‌لهجه وضع نگران کننده‌ای داشتند. خون زیادی از بدنشان رفته بود. زخمی‌های بد حال را یکی ـ یکی برداشتند و بردند توی آمبولانس یکی ـ دو زخمی می‌گفتند که ما قرار است بمیریم. می‌خواهیم پهلوی زن و بچه‌مان، توی خانه خودمان بمیریم. ولی تا جایی که به یاد دارم همه تیرخورده‌ها را بردند بیمارستان. حاج عشقی به بقیه گفت که هر کس چاقویی همراهش باشد توی خیابان می‌گیرندش. کسی با خودش چیزی نبرد. بگذارد توی خانه و بیاید بیرون. با لباس معمولی هم بیاید بیرون. پارچه‌ای آوردیم و پهن کردیم روی زمین. هر کس هر چه داشت ریخت توی آن؛ از چاقوی قلم تراش گرفته تا قمه‌های بزرگ. گذاشتند و رفتند. آن مرد شیر فروش هم قاطرش را هی کرد و رفت. غروب رفتم زیرزمین چیزی بیاورم. یکهو دیدم از زیر صندوقها یک جفت پا بیرون است. کمی ترسیدم. صدا زدم: «آقا، آقا...» دیدم پا تکان خورد. فهمیدم زنده است. گفتم: «قضیه تمام شده. همه رفتند.» آدم تنومندی بود. گیوه‌های نوک تیز هم پوشیده بود. گفت: «تو خیابان کاری با ما ندارند؟» گفتم: «نه. ولی اگر کارد و چاقویی داری بگذار و برو.» یک چاقو با قلاف چرمی درآورد و داد به من. اما فکر می‌کنم یک چاقو هم تو گیوه‌اش بود. بعدازظهر آمدم تو خیابان؛ سرکوچه کاریابی. لکه‌های خون روی زمین معلوم بود. کفش و وسایل شخصی مردم پخش و پلابود. یک باتوم هم دیدم که سیم بکسل کلفتی در وسط داشت و پاره شده بود. از ترس دورش کردم که سروکله سربازها به خاطر آن پیدا نشود. به چند تا از شهدا هم اشاره کنم. کسی بود اهل زرهان اراک که تو کوچه آبشار مغازه خواروبارفروشی داشت. او را با تیر زدند و در فاصله هفت ـ هشت متری خانه‌اش به زمین افتاد. زن و بچه‌اش از توی خانه او را دیدند. اما حکومت نظامی بود و کسی را نمی‌گذاشتند از خانه بیرون برود. آن پدر و اهل خانواده‌اش با چند متر فاصله چند ساعت به هم خیره بودند تا این که خواروبارفروش شهید می‌شود. خانم فاطمه صلواتی که هنوز هم در قم است تعریف می‌کرد چند مجروح جلو در ماه تو پیاده رو افتاده بودند و آب می‌خواستند. هر چه به سربازها التماس کردم به آنان آب برسانم نگذاشتند. گفتم: آب را خودت بگیر و به مجروح بده! نگرفتند. آن مجروحها هم شهید شدند. از آن روز به بعد، شاید تا یک ماه می‌آمدند و در خانه را می‌زدند و می‌گفتند که کارد و چاقومان را می‌خواهیم. آن پارچه بزرگ را می‌آوردیم و باز می‌کردم و هر کس مال خودش را بر می‌داشت و می برد. یک بار مردی آمد و در زد. چاقویش را می‌خواست. گفت خودم جایی پنهانش کرده‌ام. رفت تو یکی از اتاقها که پر از کتاب بود. از لای کتابها نیم قمه‌ای بیرون کشید و تشکر کرد و رفت. اسم کوچه ما را گذاشتند کوچه قتلگاه و از آن سال به بعد هر سال وقتی 15 خرداد می‌رسید اهالی کوچه آتش می‌پختند و مردم از طرف می‌آمدند و آش نذری کوچه را می‌بردند. *سید محمدرضا آیت اللهی انتهای پیام/

92/11/15 - 11:44





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 57]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن