تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 6 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):دو خصلت است كه هيچ كار خوبى بالاتر از آن دو نيست : ايمان به خدا و سود رساندن به...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1834095261




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

روایت مبارزی که با شهید رجایی دست‌فروشی می‌‌کرد


واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:



روایت مبارزی که با شهید رجایی دست‌فروشی می‌‌کرد
علی با اصرار می‌گفت مراقب بساطم هست تا برگردم؛ شاید فکر می‌کرد نمی‌خواهم زحمت دهم یا نگران جنس‌هایم هستم اما فقط نگران اعلامیه‌ها بودم.




به گزارش سرویس جام مقاومت به نقل از فارس؛  گفتند، پیرمردی‌ست، انقلابی، بسیجی، رزمنده و جانباز. گفتند، کوله‌بار خاطرات دارد و حرف‌هایش گنجینه‌ای است؛ حتی لنز دوربین «سید مرتضی آوینی» هم در «با من سخن بگو دوکوهه» ثبت‌اش کرده؛ گفتند مویی سپید کرده و محاسنش را؛ او هنوز هیئت‌دار است و خوش صحبت.   مشتاق دیدارش شدیم و عازم رسالت، فرجام، در همسایگی مسجد آل محمد (ص). پلاک را پیدا نمی‌کردیم. ناچار پرسان پرسان دنبال خانه گشتیم. می‌شناختندش! همسایه‌ها کمک‌مان کردند تا خانه پیرمرد را بیابیم.   منتظرمان بود؛ بر خلاف آنچه گفتند، «پیر» نبود؛ جوان‌مردی بود که «مردانگی» را از صدایش می‌شد فهمید. مگر نه اینکه چمران می‌گفت «هنگامی که شیپور جنگ نواخته می‌شود، شناختن مرد از نامرد آسان می‌شود».   «حاج سید محمد غضنفری»، که شاید هشتاد و دو سال عمر با برکت دارد، میزبان ماست. وقتی صحبت می کرد، اسپری‌ها به کمکش می آمدند و شاید جرعه‌ای آب. هدیه غربی‌هاست! اثر بمباران‌های متعدد شیمیایی! وضع او طوری است که یکی از پزشکان فوق تخصص‌اش به او گفته بود دلم می‌خواهد یک‌بار بنشینی و برایم بگویی که هر کدام از مناطقی که شیمیایی شدی، رنگ و طعم و اثراتش و ... چگونه بود! انگار که او هم متخصصی شده باشد برای خودش.   آنچه خواهید خواند، گوشه‌ای از خاطرات شیرین اوست.   عصرها، بعد از ساعت کار در خیابان لاله‌زار تهران دست‌فروشی می‌کردم. یکبار مأمورین شهرداری دنبالم کردند و در حین فرار چند تا از جوراب‌هایم بین مسیر افتاد. وقتی برگشتم، جوانی جلو آمد و جوراب‌هایم را داد. بعد هم مغازه‌ای را نشانم داد و گفت که بروم جلوی آن بساط کنم. تا مدت‌ها نمی‌دانستم که او هزینه مرا هم به پاسبان‌هایی که مبلغی به عنوان خراج می‌گرفتند، می‌دهد تا اجازه دهند من هم بساط کنم! با اینکه خودش هم جنس‌های شبیه به من را می‌فروخت و دست‌فروشی می‌کرد، با این حال مرا در فاصله‌ای نزدیک به خودش برد و باهم دست‌فروشی می‌کردیم.   «علی رجایی» معلم بود. و همیشه ناچار بود دیرتر بیاید. یک روز به او گفتم: اگر اجازه بدهی، تا شما بیایی، وسایل تو را هم کنار وسایل خودم پهن کنم. از خدا خواسته، سریع قبول کرد.   یک بار که تعدادی اعلامیه زیر پلاستیک اجناسم پنهان کرده بودم، ناچار شدم برای خرید جوراب به بازار بروم. علی با اصرار می‌گفت که مراقب بساطم هست تا برگردم. شاید فکر می‌کرد نمی‌خواهم زحمت دهم یا نگران جنس‌هایم هستم اما فقط نگران اعلامیه‌ها بودم. نمی‌توانستم هیچ بگویم. اگر قبول می‌کردم، می‌ترسیدم بفهمد و بدتر شود، اگر هم راضی نمی‌شدم، واهمه داشتم که شک کند و مرا لو بدهد. با اینکه 3 ـ 4 ماه با هم بودیم اما هنوز از هم می‌ترسیدیم. اصلاً جو آن زمان طوری بود که حتی پدر و پسر به هم اعتماد نداشتند.   به اجبار او و با ترس برای خرید جوراب رفتم. تمام مسیر را دویدم، چون می‌ترسیدم زیر پلاستیک را نگاه کند. وقتی رسیدم آنقدر حالم بد شد که روی زمین افتادم. "علی" برایم آب قند آورد و بعد آرام به من گفت: ما با هم همکاریم.   انگار جوراب‌های مرا فروخته بود و وقتی که می‌خواست پولش را زیر نایلون بگذارد، اعلامیه‌ها را دیده بود!




۱۳۹۲/۱۱/۱۳ - ۱۳:۳۶




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام نیوز]
[مشاهده در: www.jamnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 126]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن