واضح آرشیو وب فارسی:باشگاه خبرنگاران جوان: شعر/ فتنه خاموش شد امّا 9دي باقيست
حجت الاسلام و المسلمين جواد محمدزماني شاعر در استقبال از روز نهم دي روز «بصيرت» شعري سروده است.
به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، حجت الاسلام و المسلمين جواد محمدزماني به مناسبت استقبال از روز نهم دي روز بصيرت شعري سروده است. اين شعر كه در قالب مثنوي مي باشد به شرح زير است:
بال پرواز گشاييد كه پرها باقي است
بعد از اين باز سفر، باز سفرها باقي است
پشت بتها نشود راست پس از ابراهيم
بت شكن رفت ولي باز تبرها باقي است
گفت فرزانهاي، امروز شما عاشوراست
جبهه باقي است، شمشير و سپرها باقي است
جنگ پايان پدرهاي سفر كرده نبود
شور آن واقعه در جان پسرها باقي است
گرچه پيروزي از آن من و تو خواهد بود
شرطها باقي است، اما و اگرها باقي است
" شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي"
" در ره منزل ليلي كه خطرها" باقي است1
نيست خالي دل ارباب يقين از غصه
فتنهها ميرود و خون جگرها باقي است
سخن از فتنه شد و چرت غزل شد پاره
واژهها دربه در و قافيهها آواره
قصه تلخ است چه تلخ است! بگويم يا نه؟
صبرتان ميرود از دست! بگويم يا نه؟
شايد از قصه ما خُلق شما تنگ شود!
يا كه اين گفته خود آغازگر جنگ شود
**
قصه آن بود كه دشمن دهنش آب افتاد
كشتي وحدت ما سخت به گرداب افتاد
آتش فتنه چنان شد كه خدا ميداند
آنقدر دل نگران شد كه خدا ميداند
قصه آن بود كه يك طائفه كه فتنه ازوست
دوست را دشمن خود خواند، وَدشمن را دوست
آري آن طائفه خود را ز خدا منفك كرد
روي بر سامري آورد به موسي شك كرد
سامري گفت بياييد به شهرت برسيم
با پرستيدن گوساله به قدرت برسيم
سامري گفت كه در شور حكومت شعف است
بايد اين بار به قدرت برسيم اين هدف است
آري آن صدرنشينان بنيصدر شده
خويش را قدر ندانسته و بيقدر شده
گرچه ياران علي بودند سازش كردند
با معاويه نشستند و خوش وبش كردند
نكتهها بر لبمان رفت و خريدار نبود
گوش آن طائفه انگار بدهكار نبود
آري آن طائفه ميگفت: نصيحت كافي است
خستهايم از سخن مفت! نصيحت كافي است
كم به تطبيق بخوانيد ز تاريخ اينجا
خيمه را نيست نياز اين همه بر ميخ اينجا
**
نيست در حافظه دهر، زهير و طلحه
كم بسازيد در اين شهر، زهير و طلحه
كم بگوييد ز صفين و جمل، اين آن نيست
" اين همان قصه اسلام ابوسفيان" نيست2
داشت آن طائفه هر چند صدايي ديگر
آب ميخورد ولي فتنه ز جايي ديگر
قصه آن بود كه يك طايفه درويش شدند
جانماز آبكشان عافيت انديش شدند
گاه از اين سوي سخن گاه از آن سو گفتند
هر چه گفتند در آنروز دو پهلو گفتند
خواستند امر نمايد به حميّت مولا
تن دهد باز به امر حكميت مولا
همچو امروز پر از فتنه شود فرداها
افتد اين كار به تدبير ابوموسيها
پيش پاي شرر عاطفه كُش خوابيدند
پشت ديوار كج حادثه خوش خوابيدند
دوستان! حادثه نزديك شده خوش باشيد
جاده لغزنده و تاريك شده خوش باشيد
خوش بخوابيد در اين ابر، هوا دم كرده است
سامري لشكري از حيله فراهم كرده است
سر اين طايفه انگار كه در آخور بود
گوششان ظاهراً از حرف و نصيحت پُر بود
**
الغرض روي سگ فاجعه بالا آمد
خصمِ پنهان شده اين مرتبه پيدا آمد
شادمان بود و بسي معركهداري ميكرد
دشمن اين حادثه را روز شماري ميكرد
چشم مادر پي اين حادثه چون كارون بود
بد به دل راه نداديم ولي دل خون بود
آه از آن فرقه با اجنبي خود نشناس
گونه گون ظاهراً اما سر و ته يك كرباس
مهر بر لب زده بودند و تماشا كردند
از پس حادثهها چهره هويدا كردند
اين جماعت چه شباهت به خميني دارند؟!
چقدر در دل خود شور حسيني دارند؟!
مگر اين نغمه ز ناي شهدا جاري نيست؟
مگر اين زمزمه در خون خدا جاري نيست؟
كه سكوت من و تو وقت خطر جايز نيست
كوفه كوفه است ولي ترك سفر جايز نيست
همه گفتند بمان مرتبه پيمايي كن
در همين مكه اقامت كن و آقايي كن
دست كم سمت حوالي وطن هجرت كن
اي عقيق از همه بگذر به يمن هجرت كن
همه گفتند بمان او سخني ديگر داشت
آن سفر كرده هواي وطني ديگر داشت
**
كوچ كرد از وطنش بال و پري پيدا شد
رفت در جاده شتابان سفري پيدا شد
شب تاريخ پر از قهقهه غفلت بود
ناگهان عطر دعاي سحري پيدا شد
بانگ زد عقل كه" اقبالِ" شقايق با اوست
" نعره زد عشق كه خونين جگري پيدا شد " 3
گفت هنگام قيام است سر و جان بازيد
سر مدزديد اگر فتنه گري پيدا شد
واي اگر اهل بصيرت اُحد از ياد برند
چون غنيمت زدگان ترك خود از ياد برند
واي اگر مزرعهها سوخته با رعد شود
ملك ري آفت عُمر عمَر سعد شود
گفت اي پاكدلان ختم به خير است اين راه
راه بيداري صد حر و زهير است اين راه
گفت اي پاكدلان سنت مألوف چه شد
اي جوانان عرب امر به معروف چه شد
اين چنين بود اگر يك شبه رسوا شد خصم
با دو صد دبدبه و كبكبه رسوا شد خصم
اين چنين است كه ما بيرق و پرچم داريم
هر چه داريم من و تو ز محرم داريم
هر چه داريم از آن مرد شهادت پيشه است
كه نماد شرف و عاطفه و انديشه است
**
آنكه آموخت به موسي جگران نيل شدن
بر سر ابرههها جيش ابابيل شدن
بين محراب دعا چون زكريا بودن
در دل طشت زر حادثه يحيا بودن
اين چنين بود كه ايران همه عاشورا شد
با سر انگشت دعا مشتِ خيانت وا شد
و حسين بن علي باز به امداد آمد
و چنين بود خداي تو به مرصاد آمد
عبرت آموز ز تاريخ كه خائن كم نيست
اين هم از عبرت ايوان مدائن كم نيست
و خدا هست و هر آن چيز كه از وي باقي است
فتنه خاموش شد اما نهم دي باقي است
_________________
1. در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن/شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي. حافظ
2. اين همان قصه اسلام ابوسفياناست.محمد كاظم كاظمي
3. اقبال لاهوري
سه شنبه 3 دي 1392
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: باشگاه خبرنگاران جوان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 51]