واضح آرشیو وب فارسی:باشگاه خبرنگاران جوان: سراب آزادي پشت ديوارهاي بلند دشمن
همين كه درها را بر اسرا قفل ميكردند و اسير قبول ميكرد اسير شده است، روياهايي كه در زمان كوتاه انتقال از جبهه به اردوگاه هر لحظه او را مشغول خود ميساخت از بين ميرفتند.
![](http://cdn.yjc.ir/files/fa/news/1392/9/24/1837873_393.jpg)
به گزارش گروه وبگردي باشگاه خبرنگاران ،سايت جامع آزادگان نوشت: اردوگاه رماديه يك، كه در روزهاي نخست جنگ برپا شده بود افزون بر هزار اسير را در خود جاي مي داد. تا مدتي هر روز بر اين تعداد افزوده مي شد.
همين كه درها را بر اسرا قفل مي كردند و اسير واقعيت ها را مي پذيرفت يعني قبول مي كرد اسير شده است، روياهايي كه در زمان كوتاه انتقال از جبهه به اردوگاه هر لحظه او را مشغول خود مي ساخت از بين مي رفتند. اين روياها افكاريست كه انسان ها وقتي چيزي را از دست مي دهند خود را با آن ها مشغول مي كنند. مثلاً اسير فكر مي كند ممكن است ماشين اشتباه برود و آزاد شود. ممكن است در بين راه بالگردي از ايران فرود بيايد و او و ديگران را نجات دهد. وقتي از جبهه دورتر مي شود فكر مي كند شايد امشب صلح شود و آن ها را به اردوگاه نبرد و سريعاً آزاد كنند.
اما وقتي به اردوگاه مي رسد و صداي كريه بسته شدن قفل ها را مي شنود اين روياها يكي پس از ديگري فرو مي ريزند و اسير باور مي كند كه سرابي بيش نبوده است. البته اين روياها به طور كامل از بين نمي رفت بلكه به شكل هاي منطقي تري اذهان را به خود مشغول مي كرد.
بعد از بسته شدن درها، زنداني ابتدا دچار يك نوع استرس شديد مي گردد كه در يك افسردگي مقطعي تجلي پيدا مي كند. روياها متلاشي شده، از آينده خبري ندارد از وابستگي ها و تعلقات خويش بريده و همچون غريب در راه مانده اي لحظه اي اطراف خود را نظاره مي كند. ديگر خود را غرق در دريايي از نااميدي ها و تاريكي ها مي بيند، اطرافيان خويش را ابتدا همچون سايه هاي متحركي مي بيند، دلش مي خواهد آن ها را به شكل اجسام و يا سنگ و يا هر چيز موهومي تصور كند. در وجودش غوغايي برپاست. دوست دارد فرياد بكشد اما انگار حنجره اش را بسته اند. بغض راه تنفس اش را مي بندد. ميل به گريه دارد اما شرم و خجالت مانع اش مي شود.
لحظه اي گمان مي كند هيچ كس به فكر او نيست. لحظه اي ديگر تصور مي كند همه او را زير نظر دارند. سراسيمه مي شود، مي نشيند، مي ايستد و در نهايت، آرام به گوشه اي مي خزد. اگر پتويي باشد در زير آن خود را به خواب مي زند. اما خواب نيست. در خلسه اي خواب مانند است. غرق در فكر، كم كم به خواب مي رود. در خواب خود را رها و سبكبال حس مي كند. اسارت را در كابوس مي پندارد و بر آن ريشخند مي زند كه ناگاه بيدار مي شود. حال با صداي كريه زندانبان يا نداي همراهان، فرقي ندارد. به يكباره كاخ ها فرو مي ريزد و او دوباره ويرانه نشين مي شود... .
اين افسردگي زماني ادامه دارد. به نسبت شخصيت افراد اسير با عبور از اين مقطع كم كم اطرافيان خود را سايه نمي پندارد. در دلش نيازي احساس مي كند. نياز به اجتماع، به ديگران و بالاخره به همدردي كه با او سخن از دل بگويد. آنان كه ظرفيت وجودي بيشتري دارند زودتر از اين مرحله نجات مي يابند و ضعيفان مدت ها در آن دست و پا مي زنند. زنداني رها از بحران، به دنبال همدرد ابتدا به آشنايان احتمالي خود روي مي آورد. علايق مختلف موجب اين نزديكي مي شود. آشنايي قبل از اسارت، همرزمي در جبهه يا هر جايي ديگر، همزبان بودن، همسن بودن و بالاخره همدرد بودن.
... روزي دو اسير را ديدم كه با هم دوست شده و غالباً با يكديگر بودند. يكي اهل آذربايجان بود و ديگري اهل تهران، نقطه ي مشترك آنان بسيار جالب بود، هر دو از ناحيه پا مجروح بودند و مي لنگيدند. وقتي به صحبت هايشان توجه كردم از اين مسأله حرف مي زدند كه اگر اسراي معلول را زودتر مبادله كنند ممكن است با هم به ايران برگردند!
... عبور از اين مرحله به اين معناست، اسير مسأله ي اسارت را قبول مي كند. اسارت را باور داشته است و با اين باور جديد اسير كنجكاوتر مي شود. به نزد ديگران مي رود و از شهر و ديار و از چگونگي اسارت، درجه و... سئوال مي كند. كم كم بازگو كردن خاطرات شروع مي شود. احساس عجيبي عده اي را به طنز و شوخي مي كشاند. غروب دوباره جمع ها متفرق مي شود، هر كس در خودش فرو مي رود و اين فكر در همه مشترك است. فكر به آينده و فكر به خانه و كاشانه.
به راستي در غروب، دل هر زنداني و هر در بندي مي گيرد و بالاخره خواب است كه دوباره آنان را به روياهاي تلخ و شيرين پيوند مي زند... ايام نخستينِ اسارت اين چنين سپري مي شود. انسان ناخودآگاه سعي مي كند خود را با جامعه ي جديد و شرايط تازه تطبيق دهد و كم كم احساسات نيز تغيير مي يابد.
گاه نفرت از دشمن تبديل به نوعي ترس مي شود. ترسي كه يا براي حفظ جان است يا ناشي از نوي نااميدي پنهان. در اين تغيير احساسات، نشانه هاي قابل تأملي ديده مي شود. پوشيدن لباس وصله دار و پاره، ديگ عجيب نيست. لخت شدن هاي اجباري آن هم به صورت جمعي ديگر شرم آور نيست. كساني شايد در منزل خود هرگز جارو نكشيده اند، لباس نشسته اند، ظرف هاي زباله را خالي نكرده اند اما اينجا بدون هيچ ناراحتي اين اعمال را انجام مي دهند. همه ي اين اجبارها كم كم باعث روحي خشونت طلب و وجودي مملو از تنفر مي شود.
يکشنبه 24 آذر 1392
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: باشگاه خبرنگاران جوان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 86]