واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:
شریک دزد و رفیق قافله که میگن یعنی این + عکس
جام کودک؛
شریک دزد و رفیق قافله: روزی کاروانی راه افتاد که از شهری به شهر ديگری برود. تعدادی از تجار هم در آن کاروان بودند. هر کدام از تجار، جنس زيادی با خودش می برد تا در شهر بعد بفروشد.
کاروان يکی دو روز راه رفت تا به جايی رسيد که جاده چند پيج و خم داشت و خطر حمله دزدها در آنجا بيشتر بود. شب از راه می رسيد و تاريکی شب، خطر ديگری برای افراد کاروان بود. راهنمای کاروان به مسافران پيشنهاد کرد که پيش از رسيدن به پيج و خم جاده، جايی را برای خواب و استراحت انتخاب کنند و فردا که هوا روشن شد، از پيچ و خم جاده بگذرند ، چراکه در روز روشن، خطر حمله دزدها کمتر است.
کاروانيان بارهايشان را از روی اسبها و شترها به زمين گذاشتند و وسايل خواب و خوراک و استراحت خود را روی زمين پهن کردند. راهنمای کاروان به بازرگانان گفت: اموال و اجناس گران قيمت خود را لا به لای سنگ ها و کمي دور از محل استراحتمان پنهان کنيد تا اگر دزدها حمله کردند، دستشان به آنها نرسد. اين پيشنهاد راهنمای کاروان را تجار پسنديدند و همه مشغول پنهان کردن دارائيهای خود شدند. درميان تجار، يک نفر بود که اصلا ناراحت به نظر نمی رسيد. با اين که او هم کالا و اجناس زيادی همراه داشت، اصلا نگران حمله دزدها نبود. او سعی می کرد به تاجرهای ديگر کمک کند تا اجناسشان را در جای مناسبی مخفی کنند .
بعد از اين که او به همه کمک کرد، اجناس خودش را در جايی که دور از دسترس نبود، پنهان کرد. بعد از شام تاجری که به بقيه کمک کرده بود، گفت: " اين طور که نمی شود! بهتر است به نوبت بيدار بمانيم و مواظب حمله دزدها باشيم ." ديگران پيشنهاد او را پسنديدند. او گفت: " همه بخوابيد، اول من نگهبانی مي دهم و بيدار می مانم، دو ساعت که گذشت، يکی از شما را برای نگهبانی بيدار می کنم و خودم می خوابم. " مسافران کاروان که خسته و نگران بودند، از پيشنهاد او استقبال کردند و از اين که چنين آدم فداکاری همسفرشان شده، خوشحال شدند و خوابيدند.
تاجر کمی صبر کرد. وقتی مطمئن شد که همه خوابيده اند، پاورچين پاورچين از کنار همسفرانش دور شد و به طرف پيچ و خم های جاده رفت تا سايه ای را در تاريکی ديد. با صدای بلند گفت: " اگر شما دزد و راهزن هستيد، به حرفم گوش کنيد. من تنها هستم و اسلحه ای به همراه ندارم ، مرا نزد رئيس خودتان ببريد. راز مهمی را بايد با او درميان بگذارم ."
دزدها به سر او ريختند، دست و پايش را بستند و او را پيش رئيس خود بردند. تاجر وقتی به رئيس دزدها رسيد، گفت: من يکي از مسافران و تاجرانی هستم که با کاروانی که کمی دورتر از اينجا اتراق کرده، به سفر می روم. اگر به من قول بدهيد که با مال و اجناس من کاری نداشته باشيد و بخشی از اجناسی را که از حمله به آن کاروان به دست می آوريد به من بدهيد، رازی را با شما درميان می گذارم . رئيس دزدها قبول کرد و او هم مخفیگاه اموال تاجران را به راهزنان نشان داد. بعد هم با عجله خودش را به کاروان رساند.
تاجر وقتی به کاروان رسيد يکی از همسفرانش را بيدار کرد و گفت: بيش از دو ساعت است که من بيدارم و نگهبانی می دهم ، خيلی خوابم می آيد. بهتر است يکی دو ساعت تو نگهبان باشی. سپس دراز کشيد و ظاهرا خوابيد. هنوز نيم ساعت هم از مدت نگهبانی نگهبان تازه، نگذشته بود که راهزنها به کاروان حمله کردند . نگهبان با داد و فرياد مسافران کاروان را بيدار کرد و حمله دزدها را به همه خبر داد. دزدها به طرف نشانی هايی که تاجر داده بود، رفتند و همه اجناس تجار را از مخفيگاه ها بيرون آوردند و با خود بردند. اما هيچ يک از آنها به کالاهای تاجری که به سراغشان رفته بود، نزديک نشدند
هوا که روشن شد کاروان دزد زده، آماده حرکت شد. عده ای راه برگشت به خانه هایشان را در پیش گرفتند. چند نفری هم گفتند: بهتر است خودمان را به شهر بعدی برسانيم و از دوست و آشنايی پول قرض کنيم.
اما همه از اينکه اموال يکی از تاجرها دزديده نشده بود، در تعجب بودند. يکی می گفت: او مرد فداکاری است، به همه ما کمک کرد تا جنسهايمان را مخفی کنيم. او آدم خوبی است، جواب خوبی اش را گرفته است.
تاجر از همسفرانش تشکر کرد و گفت: چون طاقت شنيدن آه و ناله همسفران را ندارم، قصد دارم که از کاروان جدا شوم و بقيه راه را به تنهايی سفر کنم. اجناسش را روی دو سه تا اسب و شتر بار کرد و به راه افتاد. در سر راه، خودش را به محل راهزنها رساند و طبق قراری که با آنها گذاشته بود، سهمش را گرفت. دو سه روز بعد، کاروان دزد زده به شهر رسيد.
تاجرها به بازار رفتند تا دوستان و آشنايانی پيدا کنند و از آنها پول قرض بگيرند، و یا اجناس کم ارزشی را که به چنگ دزدها نيفتاده بود بفروشند. در بازار، تاجر همسفر خود را ديدند که اجناسش را برای فروش عرضه کرده است. يکی از تاجرها متوجه شد که بعضی از جنس های دزديده شده هم جزو کالاهای اوست. دوستان و همسفران را جمع کرد و چيزی را که ديده بود، برای آنها نقل كرد. همه با هم نزد قاضی رفتند و از او شکايت کردند. قاضی دستور داد او را دستگير کنند و نزد او بياورند تا چشم قاضی به تاجر افتاد، گفت: عجب، پس اين شريک دزد و رفيق قافله تو هستی. حالا دستور می دهم بلايی به سرت بياورند که مرغان هوا هم به حالت گريه کنند.
گروه کودک جام نیوز/ 2013 «برای ارسال نقاشی های زیبای خود این قسمت را کلیک کنید»
۱۳۹۲/۹/۲۲ - ۱۱:۳۰
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 25]